انتظارى که به گل نشست

امیرحسین انبارداران

انتظار سخت و کشنده اى بود، لحظه به لحظه هم بیشتر مى شد و وجودم را پر مى کرد، احساس خفگى و بى تابى آزارم مى داد، دلم مى خواست چشم مى گشودم و او مى آمد اما ….

هر روز همین وقتها مى رسید، خورشید که وسط آسمان مى ایستاد، صداى اذان که از ماذنه ها به شهر عطر مى پاشید، مدرسه ها که تعطیل مى شد، مدرسه ایها که دسته دسته مى آمدند … او هم مى آمد و انتظار هر روزه ام را پایان مى داد و من غرق در او مى شدم. دلبندم بود، پاره تنم بود، امید و آرزویم بود.

نیامد. آفتاب هم خمید و چین برداشت، مثل قامت و پیشانى من، چشمهایم «دودو» مى زد و شورى اشک به لبهایم هم مى رسید اما او از راه نرسید. درد روى درد، انتظار روى انتظار و اضطراب، انگار قرار بود از پا در بیایم.

آستانه در را رها کردم و دویدم به خانه. در میان سر در گمى اندیشه به ذهنم رسید که بروم سراغ دوستانش، چادرم را به سر انداختم و هراسان زدم بیرون، مرغ سر کنده اى را مى مانستم که نمى داند کدام سو برود، کشیده شدم به سوى خانه اى، همیشه با او مى آمد، ضجه زدم:

– فرشته از مدرسه آمده یا نه؟

مادر فرشته مثل من منتظر و بى تاب ناله سر داد:

– نه، من هم منتظرم!

هنوز اضطرابش را بدرستى مزمزه نکرده بودم که صداى دخترکش آبى بود بر آتش دل او و آتشى بر دل من.

فرشته به آغوش مادر پرید، انگار حسادتم شد، کشیدمش پایین و گویى او عامل نیامدن «ریحانه » است تند پرسیدم:

– ریحانه کو؟!

انگشت اشاره اش را به لب گزید و سکوت کرد، این بار پر خشم پرسیدم:

– گفتم ریحانه را ندیدى؟!

دخترک انگار ترسید، دو قدم به عقب برداشت و قامت کوچکش کوچکتر شد. «من و منى » کرد و مادرش را نگریست، از نگاه زن خواندم که به دخترش التماس مى کند جواب مرا بدهد، او هم مثل من مادر بود دیگر! درد مادرى را مى دانست. دخترک نفس زنان و بریده بریده گفت:

– ریحانه …

و ایستاد، انگار از گفتن شرم داشت، نالیدم:

– ریحانه چى؟! بگو دیگه!

کاش دخترک مى فهمید من یک مادرم، کاش مى دانست من هستم و همان یکدانه دختر، کاش مى دانست همان یکدانه دختر من که تمام آرزویم بود عشقم …

– همه کلاس اولیها آمدند یا فقط تو آمدى؟

انگار بار دل و اندیشه دخترک کم شد که گفت:

– همه آمدند، ریحانه هم آمد …

چرخید و نگاه به مادرش کرد در یک آن گفت:

– افتاد توى چاه.

و بعد هم به اشاره دست به بیرون خانه و راه مدرسه اشاره کرد.

مردم، توى دلم یک چیزى نیست شد. دنیا دور سرم چرخید. دیوانه وار از خانه اى که خبر به چاه افتادن دخترکم را داده بودند بیرون دویدم به سوى مدرسه. در راه همه نگاهم مى کردند، چیزى نمى فهمیدم، دیوانه بودم، دخترکم در چاه افتاده بود.

رسیدم به انبوه آدمها، حلقه زده بودند، زدم به میانشان و رفتم جلو، رسیدم به چاه، افتادم روى خاکها و نگاهم را دواندم به سیاهیهاى چاه، ظلمات بود. دلم مى خواست بیفتم توى چاه. دستهایم را کشیدند و مرا به عقب بردند، ضجه زدم، خون گریستم و فریاد زدم:

– یا عباس! منم خواهر جوانت زینب! خودت رحم کن و دیگر چیزى نفهمیدم.

نمى دانم خواب بود یا بیدارى. صورتم خنک شد، نگاهم به آسمان آبى بود و بر آفتاب خیره شد، نسیمى ملایم نوازشم داد، نگاهم را آوردم پایین، ریحانه – دخترکم که به چاه افتاده بود – نشسته بود روى پاهایم، سر و صورتش خاکى بود و موهایش آشفته.

دستم را به صورتش کشیدم، خودش بود، لبخندى خسته و دردآلود بر لب داشت، مردم اطرافمان حلقه زده بودند و نگاهمان مى کردند، دوباره دست کشیدم به صورت ریحانه، باورم نمى شد، بلندش کردم، ایستاد، سراپایش سالم بود، به آغوشش کشیدم، بوسه بارانش کردم، انگار از نبردى عظیم با امواج دریا رهیده و در پناه ساحل بودم.

اگر مادر هستید خودتان را به جاى من بگذارید، جوان باشى، یکدانه دختر شیرین زبان هم داشته باشى که کلاس اولى است، ظهر از مدرسه نیاید و تو در انتظار و اضطراب غرق شوى، بعد هم خبر رسد که به چاه افتاد، بیایى بالاى چاه و … دخترک روى پاهایت بنشیند و مردم هم عشق تو را به دخترک ببینند، چه حالى پیدا مى کنى؟!

مردم بتدریج مى رفتند و اطرافمان خلوت مى شد که شوهرم آمد، مرا و ریحانه را نگریست، دستهایم را گرفت و بلندم کرد، بعد هم ریحانه را در آغوش کشید و بوسید، عده اى هنوز مانده بودند و دلداریمان مى دادند، شوهرم هم راه افتاد که برویم، ریحانه به یکباره بى تابى کرد، مى خواست از آغوش پدرش پایین بیاید، شوهرم او را زمین گذاشت و هر دو به او خیره شدیم، ریحانه به این سو آن سو نگاه مى کرد، لا به لاى جمعیت مى گشت، حیرانش شدیم، دنبال چه کسى مى گشت؟ !

به سویش رفتم، انگشت به دهان گرفته بود، پرسیدم:

– دنبال کى مى گردى مادر؟

با نگاهى کنجکاو مرا نگریست و گفت:

– اون آقاهه کو؟!

سر در گم پرسیدم:

– کدوم آقاهه؟!

ریحانه بى توجه به من در حالى که به سوى لبه چاه مى رفت گفت:

– همون آقاهه دیگه! همون که تو فرستادى پیش من که مواظبم باشه.

متعجب و حیران گفتم:

– من؟! من که کسى رو نفرستادم.

ریحانه قیافه حق به جانبى گرفت و گلایه وار گفت:

– مامان درغگو! او آقاهه خودش گفت من رو مامانت فرستاده.

کلاف سر در گم اندیشه ام لحظه به لحظه بیشتر به هم مى پیچید، ریحانه از کسى حرف مى زد که روح من هم از آن بى خبر بود، مردمى که در حال رفتن بودند بر جا میخکوب شدند، شوهرم به کنار ریحانه آمد و مثل بقیه محو او شد، نا و توان حرف زدن نداشتم، شوهرم حرف دلم را بر زبانش آورد و گفت:

– بابا جون! او آقاهه چه قیافه اى داشت؟

ریحانه به دستهاى خودش اشاره کرد و گفت:

– اون که اومد پیش من خیلى خوشحال شدم، نشستم کنارش، چون خیلى مى ترسیدم باهاش حرف زدم، بهش گفتم آقا دست من رو بگیر وببر بیرون، اون آقاهه گفت مامانت فقط به من گفته مواظبت باشم، اون که مى دونست من دست ندارم. به دستهایش که نگاه کردم دیدم دست نداره، دلم مى خواست بدونم او آقاهه کیه، بهش گفتم شما کى هستى، او آقا گفت: من عباسم، برادر زینب.

همه چشمها خیس بود و ….

ماهنامه موعود ـ شماره ۱۰

همچنین ببینید

آقا شیخ مرتضی زاهد

محمد حسن سيف‌اللهي...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *