نیایش نامه « مسایا » – « فجر »

« فجر »

در برابر محراب ایستاده بودم …
هنگام اذان صبح …
اندیشیدم، خداوندا، آیا این سان که من منتظر اویم
او نیز مشتاق دیدار من است ؟
چه لحظه تلخی است …
عشاق مىدانند !

آیا آن چنان که من در بستر
به این سو و آن سو مىروم و
خواب را در نمى یابد،
او در آنجا که نمى دانم کجاست؛
لحظه اى، دمى، ثانیه اى
به من مى اندیشد ؟

محراب در پس نگاهم به خون نشست …
نکند مسایا مرا از خاطر برده باشد ؟
نکند عاشقى
در گوشه اى
عشق ورزى را ز من بهتر آموخته
و او در خاطره ى خادم بهترى فرو رفته باشد ؟

خدایا، می دانم
مسایا حبیب و هم صحبت توست؛
نکند توجه اش به تو آن سان است
که انسان را از خاطر برده باشد ؟
نکند خدایا ؟!
در خیال ام گذشت که دعاى من این است
خدایا بگذار بیاید …
پس نیایش او نیز باید این باشد،
خدایا بگذار بروم !

در برابر محراب به رو در افتادم …
دو گانه ام، هزار گانه شد !
دست بر سینه نهادم،
قلبم چون گنجشکی صید شده،
در دست صیادى سیاه دل
به التماس به من مى نگریست !
به خدا گفتم
مست بودم، مست
آرى مست بودم …
گفتم، خدایا به قلبم بال بده
من خود پروازش خواهم آموخت …
بگذار پر بگیرد؛
از دامنه ى دامان این محراب پر بکشد
و تا کوه طور بالا بپرد …
خدایا بگذار این تپان مضطر،
برهنه پاى،
تا نوک معراج درخت مقدس،
آشیان وحى تو
صعود کند؛
آن گاه بپرسد از آن کس
آن کس که هم اکنون هم کلام توست
کى مىآیى ؟

مسایا؛
مسایا کجایی ؟
کجایی موعود …
کجایی مهدى …
کجایی منجی ؟

« علیرضا توانا »

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *