شكايت گنجشك پيش خدا از خراب شدن خانه‏ اش‏

06a7e75ef8f842a899c987e47a88c633 - شكايت گنجشك پيش خدا از خراب شدن خانه‏ اش‏

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این‏گونه مى ‏گفت: مى‏ آید، من تنها گوشى هستم که غصّه‏ هایش را مى‏ شنود و یگانه قلبى‏ ام که دردهایش را در خود نگه مى‏ دارد و سرانجام گنجشک روى شاخه ‏اى از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب‏ هایش دوختند. گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: «با من بگو از آنچه سنگینى سینه توست‏.»

گنجشک گفت: لانه کوچکى داشتم. آرامگاه خستگى‏ هایم بود و سرپناه بى‏ کسى ‏ام. تو همان را هم از من گرفتى. این طوفان بى ‏موقع چه بود؟ چه مى‏ خواستى از لانه محقّرم؟ کجاى دنیا را گرفته بود؟ و سنگینى بغضى راه بر کلامش بست. سکوتى در عرش طنین‏ انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: «مارى در راه لانه ‏ات بود. خواب بودى. باد را گفتم تا لانه‏ات را واژگون‏ کند. آنگاه تو از کمین مار پرگشودى‏.»

گنجشک خیره در خدایى خدا مانده بود.

خدا گفت: «وچه بسیار بلاها که به واسطه محبّتم، از تو دور کردم و تو ندانسته، به دشمنى‏ ام برخاستى‏.»

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزى در درونش فرو ریخت. هاى هاى گریه‏ هایش ملکوت خدا را پر کرد.

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *