کاش می شد…

کاش می‏شد بوی اسفند را نوشت وقتی که از زیر سری لامپ‏های رنگی و زرورق‏های رشته رشته رد می‏شوی و دود اسفند از چهارپایه‏ای که وسط کوچه گذاشته شده به صورتت می‏خورد. کاش می‏شد بوی اسفند را تعریف کرد وقتی که بسته شکلات عیدی را به مادرت می‏دهی و می‏گویی که توی ترافیک، زیر نور مهتابی‏های آبی و سبز وسط خیابان دو تا پسر بچه ده دوازده ساله آنها را به تو داده‏اند. توی دست یکی‏شان یک کارتن پر از بسته‏های شکلات عیدی و دیگری مشغول ریختن اسفند بر روی ذغال‏ها. کاش می‏شد بوی اسفند را حفظ کرد وقتی که صدای شعرخوانی مداح تو را به سمت خود می‏کشد و می‏بینی که ظرف‏های آش و شله‏زرد نذری و لیوان‏های شیر و شربت برکتی در دست مردم چگونه جابجا می‏شود. کاش می‏شد اسفندی دود کرد وقتی که فردا می‏شود و رفتگر محله را می‏بینی که زرورق‏ها و کاغذها و ظرف‏های یک بار مصرف به جا مانده از دیروز را جارو می‏زند و زیر لب الحمدلله می‏گوید که همین قدر از خادمی درگاه ارباب نصیبش شده است. کاش اسفند تمام می‏شد و مژده بهار می‏آمد. اسفندهایمان تمام شد از بس که برای پیشواز بهار اسفند دود کردیم اما بهار نیامد…

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *