شما هم خیلى وقته منتظرید؟

 نرگس جورابچیان

آفتاب در حال طلوع است. روزى نو آغاز شده، پنجره را باز مى کنم و هواى یک آفتاب رنگ پریده تازه طلوع را به داخل ششهایم هدایت مى کنم. سینه ام سنگین مى شود. احساس مى کنم ششهایم را از دود پر کرده ام. این هوا، بوى شبنم و رنگ آفتاب ندارد. رادیو را روشن مى کنم. مجرى رادیو با حرارت خاصى از کودکان، سالمندان و بیماران قلبى تقاضا مى کند که تا حد امکان کمتر از خانه ها خارج شوند و هشدار مى دهد که به دلیل پدیده وارونگى هوا، هواى تهران در وضعیت »خطرناک« قرار دارد. و بعد هم با بى تفاوتى خاص این روزها، یک ترانه بى ربط پخش مى شود… در حالى که رادیو را خاموش مى کنم، بلند بلند هم با خودم حرف مى زنم: »منظورش این بود که هواى سربى براى جوانها مفید است. اصلاً ویتامین دارد. آى جوانها! تا مى توانید تنفس کنید.«
از خانه خارج مى شوم. ترجیح مى دهم به آسمان نگاه نکنم. دل آدمى از این آفتاب بى رمق مى گیرد. وارد خیابان »ولى عصر(ع)« مى شوم. خیابان »ولى عصر(ع)«، با وجود این هواى خاکسترى، ماشینهاى خاک گرفته، راننده هاى عصبانى و درختهاى زرد و پژمرده، هنوز هم زیباترین خیابان تهران است. به تجریش که مى رسم، مثل همیشه روبروى گنبد امام زاده صالح(ع) مى ایستم و به رسم ادب سلام مى دهم. گنبد آبى اش غرق در دود است. کسى از پشت، شدیداً با من برخورد مى کند: »خانم سر راه نایست!« دلم مى گیرد از تنه بى تفاوتى اش، از این که حتى در میان این آسمان سربى، آبى گنبد را ندیده. آدمها با عجله از کنار یکدیگر عبور مى کنند و گاه دنبال اتوبوسها مى دوند، بى آن که حتى به پرواز فوج کبوتران به سوى »حرم« نگاهى بیندازند.
در صف اتوبوس »میدان ولى عصر(ع)« مى ایستم. من دومین نفر هستم. نفر اول، خانم پیرى است که با گوشه روسرى، بینى و دهانش را پوشانده. نگاهى به من مى اندازد و با دست به اگزوز اتوبوسى اشاره مى کند و سرى به علامت تأسف تکان مى دهد. مى گویم: »گفته اند امروز هوا خیلى آلوده است. اى کاش بیرون نمى آمدید.« براى لحظه اى روسرى را از جلوى صورتش دور مى کند و مى گوید: »بنشینم گوشه خانه که چى؟ هر روز هوا همینطوره. یه روز یک کمى بهتر، یه روز مثل امروز، فاجعه! ترجیح مى دهم بین مردم بمیرم تا گوشه خانه…« بعد دوباره روسرى را جلوى دهانش مى گیرد و سرش را پایین مى اندازد. شاید نمى خواهد غبار غمى را که در چشمانش نشسته ببینم. براى این که موضوع را عوض کرده باشم، مى پرسم: »شما خیلى وقته منتظرید؟« چند لحظه بدون این که حرفى بزند، نگاهم مى کند. و بعد مى گوید: »منتظر؟ آره، خیلى وقته…« و سکوت مى کند. اما من احساس مى کنم هنوز حرفش تمام نشده. نمى دانم به نظرم آمده یا واقعاً »منتظر«ى که من گفته ام با »منتظر«ى که او گفته تفاوت دارد. چشم از او برنداشته ام که اتوبوس هم مى رسد. مثل همیشه مردم به سمت اتوبوس هجوم مى برند. پیرزن لبخند تلخى مى زند و مى گوید: »اینهم از حق تقدم! خدا آخر و عاقبتمان را به خیر کند.« از آرامش او لذت مى برم. نگاههاى پیرزن و درد دلهایش بوى آشنایى مى دهد. سوار اتوبوس که مى شوم، کنارش مى ایستم. باز هم نگاهش را به من مى دهد و با حالتى غریب مى گوید: »اگه صاحب این زمونه بیاد… نگاهش را بین دو چشم تقسیم مى کند«. یادم مى آید که مدتهاست آدمها در چشمان یکدیگر نمى نگرند. شاید به این خاطر که کمتر حقیقت را مى گویند. »اگه بیاد مگه مى ذاره اوضاع اینجورى بمونه« به پسر کوچکى که ماسک کهنه و کثیفى بر صورت زده و چند پاکت فال حافظ در دست دارد اشاره مى کند و مى گوید: »مگه مى ذاره این طفل معصومها آواره بمونند« پسرک به اتوبوس ما هم سرى مى زند: »فال… فال… فال حافظ« صدایش مى کنم، »نیت کن خانوم… مى شه ۱۰۰ تومن!«.
نفسش سخت و پر صدا از سینه اش خارج مى شود. نیت و فال را فراموش مى کنم، به سویش برمى گردم اینبار نگاهش با من نیست. دل به نقطه اى دور دست داده، چشمانش روشن و پر امید است: »وقتى بیاد، اول از همه، چادر عدالت روى سر همه دنیا مى کشه تا هر کس هوس نکنه یه تفنگ برداره و لشگرکشى کنه…« مکث کوتاهى مى کند: »این مرضهاى عجیب و غریب، همه اش از بى ایمانیه. وقتى بیاد، اینجور مریضى ها ریشه کن مى شه…« چشمهایش حالت غریبى دارد. احساس مى کنم دریچه اى به سویش گشوده شده و روزگار سبز ظهور را به وضوح مى بیند. مشتاق و امیدوار به سویم برمى گردد: »یعنى مى شه ما هم توى زمونه حکومت آقا باشیم؟« دلم مى لرزد. نگاهم را از چشمانش مى گیرم و به کف اتوبوس زل مى زنم: »ان شاءاللَّه…«. به حرفهایش فکر مى کنم. در رؤیاى شیرین حضور و مدینه فاضله پس از ظهور امام نازنینم غرق هستم که صداى فریاد راننده مرا به دنیاى خاکسترى امروز پرتاب مى کند: »این بلیطو کى داده؟« از لحن خشن و صداى بلندش، پشتم مى لرزد. همه با حالتى بى تفاوت نگاهش مى کنند. راننده، بلیط را با عصبانیت پاره مى کند و کف اتوبوس مى ریزد: »یا بیاد بلیط همین ماه رو بده، یا راه نمى افتم…« حالا همه اعتراض مى کنند. راننده با لجبازى بچه گانه اى ایستاده. پیرمردى بلند مى شود، یک بلیط از جیبش بیرون مى آورد و مى گوید: »بیا بگیر پسرجان! صلوات بفرست.« یاد کودکى خودم مى افتم، این که بزرگ ترها براى راضى کردن ما همیشه شکلاتى در جیب داشتند! من و پیرزن دیگر حرفى نمى زنیم. فقط گاه گاهى یکدیگر را نگاه مى کنیم و لبخندى مى زنیم. گاهى با لبخند و سکوت راحت تر و بهتر مى توان صحبت کرد. نیمه هاى راه، او خداحافظى مى کند و پیاده مى شود. من مى مانم و واژه هاى آرمانى او: »عدالت، سلامت، امنیت، صداقت…«.
اتوبوس تقریباً به میدان »ولى عصر(ع)« رسیده است. من هنوز غرق صحبتهاى پیرزن هستم. با بى حوصلگى از اتوبوس پیاده مى شوم. مغازه ها و زرق و برق ویترینها، مردم را به سوى خود جذب مى کنند اما قیمتهاى بالا و بى منطق اجناس، به همان سرعت مردم را دور مى کنند. تمام فکر و دلمشغولى ام، حرفهایى است که مدتها بود فراموش کرده بودم: واژه هایى که بسیار به کار مى روند، آنقدر زیاد که از معنى اصلى خود دور مى شوند. حال امروز من، مناسب این خیابانهاى شلوغ و آدمهاى بى هدف نیست. فراموش کرده ام براى چه اینجایم. لحظه اى به بهانه نگاه کردن خرده ریزهاى یک دستفروش مى ایستم و سعى مى کنم به راهى که امروز خداوند پیش رویم گذاشته، نگاهى بیندازم:
صبح… در یک هواى آلوده تنفس کردم… یک نفر شدیداً به من برخورد کرد… کبوتران پرواز مى کردند… پیرزن چشم انتظار بود… کودکى با یک ماسک رنگ و رو رفته پرسه مى زد… یک بلیط پاره چرخ خورد و کف اتوبوس آرام گرفت…
حالا در میدان »ولى عصر(ع)« هستم و تمام راه در نام زیباى »ولى عصر(ع)« غوطه ور بوده ام. پشت تمام این اتفاقات، حتماً یک نکته اساسى، یک درس مهم پنهان است. به سمت دیگر خیابان مى روم و منتظر اتوبوس مى شوم. باید بازگردم… پاکت مچاله شده فال حافظ را باز مى کنم:
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روى ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
کجاست صوفى دجال فعل ملحد شکل
بگو بسوز که »مهدى« دین پناه رسید
خانمى کنارم مى ایستد: »شما خیلى وقته منتظرید؟«.
– »منتظر؟… خیلى وقته. به‌اندازه یک عمر…«.
 

موعود شماره چهل و هفتم

همچنین ببینید

آقا شیخ مرتضی زاهد

محمد حسن سيف‌اللهي...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *