مســجد امام حسن مجتبی (ع)

« مســجد امام حسن مجتبی (ع) » با لطف و عنایت خود حضرت ســاخته شده و مورد توجه دوستان حضرت هم هست . داستانش را آقای عســکری که برای خودشــان در آنجا اتفاقــی افتاده در ســال چهل شمســی نقل می‌کنند . آقای احمد عسکری می‌گوینــد : من در تهران جلســه ای قرآنی داشــتم که نوجوان ها و جوان ها در آن مجلس شــرکت می‌کردند وهمین طور با جوان های محل آشنا بودیم . یک روز پنج شنبه ســه تا از جوان ها آمدند منزل ما.

اگــر از جاده کمربندی قم کــه از اصفهان به تهران مــی رود رد شــوید در اثنــای آن کمربندی بــه تقاطعی برخورد می‌کنید که شــما البته از روی پل رد می‌شــوید منتها در خیابانی که از زیر پل رد می‌شــود و به ترمینال قم می رود در آنجا تقاطعی هســت ســمت راست مسجد باشکوهی اســت که دارای گنبد و گلدسته هست و کنار مســجد هم حسینیه ای ســاخته‌اند که آن هم دارای یک گنبد و گلدسته ای هم هست . اگر فرصت کردید بروید هم نمازی بخوانید و هم توسلی داشته باشید .
این مسجد به نام « مســجد امام حسن مجتبی (ع) » اســت که با لطف و عنایت خود حضرت ســاخته شده و مورد توجه دوستان حضرت هم هست . داستانش را آقای عســکری که برای خودشــان در آنجا اتفاقــی افتاده در ســال چهل شمســی نقل می‌کنند . آقای احمد عسکری می‌گوینــد : من در تهران جلســه ای قرآنی داشــتم که نوجوان ها و جوان ها در آن مجلس شــرکت می‌کردند وهمین طور با جوان های محل آشنا بودیم . یک روز پنج شنبه ســه تا از جوان ها آمدند منزل ما. ســه تا از جوان هایی که شغل مکانیکی هم داشتند و گفتند حاج آقای عسکری امروز پنج شــنبه است بیایید برویم . جمکران چون شما آبرومند در خانه خدا هســتید همراه ما بیایید تا ما به امید دعای شــما مطمئن باشیم دعای ما مستجاب می‌شود . من اول شرمنده شــدم و گفتم، من که هســتم که بخواهم برای شــما دعا بکنم ولی دیدم جواب رد دادن به این جوان ها خوب نیست .
خودشان ماشین داشتند همان صبح پنج شنبه حرکت کردیم . پیش از ظهر بود که رســیدیم مسجد امام حسن مجتبی (ع ) که حدوداً آن موقع هفت، هشت کیلومتر تا قم فاصله داشت و بیابان بود . در آنجا ماشین خراب شد . دوستان هر سه نفر مکانیک بودند، ایســتادند ماشین را درســت کنند . من هم فرصت را غنیمت شمردم و چون احتیاج به دستشویی داشتم آفتابه را برداشــتم و آب هم در ماشــین بود و گفتم تا اینها ببینند عیب ماشین چیست بروم کنار بیابان و برگردم . یک مقدار فاصله گرفتم و آمدم تا آن قسمتی که الآن مسجد هست . دیدم یک ســیدی با هیبت ایستاده‌اند مثل برخی افراد خراســانی هستند که عمامه ای سبز بر سر می‌بندند، ایشــان هم عمامه ای سبز به سر بســته بودند و خالی به صورتشان و یک نیزه ای نسبتاً بزرگ هفت، هشت متری دستشــان بود که داشتند روی زمین با آن علامت گذاری می‌کردند . من ســلام کردم و پیش خودم گفتم، این سید در این هوای گرم چرا ایستاده این کار را می‌کند؟ آن هم در زمانی که توپ و تانک هســت چرا نیزه دست گرفته است . در ذهنم آمد که ایشان را راهنمایی کنم و بگویم : بروبه درست برس، درست را بخوان . در ذهنم این مطالب دور می زد و رفتم یک گوشــه ای قضای حاجــت بکنم که یک وقت دیدم آقا فرمودند : « آقای عســکری آنجا ننشین، اینجا مسجد اســت . » جا خوردم و با اینکه روحیه ام این است که زود و بــدون چــون و چرا اطاعت نکنم بــدون اختیار گفتم چشــم . بعد فرمودند « برو آن طرف » پشت تپه ای بود، من.هم بی اختیار رفتم . تا رفتم و برگردم فکرهایی در ســرم آمد که بگویم سید برو درست را بخوان، بیکار ایستاده ای در این گرما، اینجا چه کار اســت انجام مید هی . نکته دیگر اینکه شما بیرون شهر، هفت هشت کیلومتر فاصله است برای چه مسجد میخو اهی بسازی، کی اینجا نماز میخو اند؟ و نکته سوم هم اینکه میخو استم بگویم شما مسجد نساخته، حکم مسجد را بر آن بار کردی؟ برگشتم دیدم آقا هنوز مشغولند .

آمدم جلو و در ذهنم اول گفتم بگذار ســر به سرش بگذارم، شوخی بکنم . ما با ســادات که شوخی می‌کردیم میگفتیم ســادات چهارشــنبه ها یک مقدار کارهاشان نامتعارف است ولی شــیوخ هر روز کارهاشــان این طور است . این مرسوم شده بود . در ذهنم آمد که بگویم مگر امروز چهارشنبه است که ایســتاده ای و این کارها را می‌کنی؟ یک وقت دیدم آقا از ذهــن من خبر داشــتند و گفتند : « آقای عســکری امروز
پنج شنبه است . » یک تبسمی هم کردند و من جا خوردم که آقا پیشــاپیش از فکرم اطلاع داشــتند . بعد در ذهنم آمد که سؤالاتم را بپرسم، آقا فرمودند : « سؤالاتت را بپرس . » گفتم واقعش این اســت که میخو استم ببینم شما این مسجد را برای چه کســی می سازید، جن میخو اهد اینجا نماز بخواند یا فرشــته که در این فاصله از شــهر مســجد می ســازید؟ فرمودند : « اینجا مســجد می‌شــود، مردم هم می آیند اینجا نماز میخو انند . » باز به ذهنم رســید که اینجا هنوز مسجد ساخته نشــده شما حکم مسجد به آن دادید؟ چرا می‌گویید اینجا نجاست کردن صحیح نیست؟ فرمودند : « اینجا یکی از فرزندان حضرت فاطمه (س ) شهید شده است » و بعد اشاره کردند به طرف همان جا که الآن محراب مســجد ســاخته شــده است و آن طرف هم که آلآن دستشویی های مسجد ساخته شده است را نشان دادند و فرمودند : « آنجا هم بعضی از دشــمنان خدا کشته شــده‌اند . لذا از این جهت احترام به خاک را میگفتم نه اینکه مســجد است . » بعد هم فرمودند :« آن قســمت هم حسینیه می‌شود . » تا گفتند حسینیه دیدم اشکشان جاری شد، خود آقای عسکری میگفتند , خود من هم بی اختیار اشکم جاری شد، نفهمیدم چه شد؟ همین که نام امام حســین (ع ) برده شد خود آقا اشکشان جاری شد و ما هم بی اختیار گریه کردیم . بعد گفتم که چه کسی کمک می‌کند؟ برنامه چیست؟ اینجا که زمین بایر است؟ همین طور نگران و متحیر بودم که جریان چیست؟ آقا فرمودند : « اینجا ساخته می‌شــود، کتابخانه ای هم آن طرف ساخته می‌شود، کتاب هایش را بده، شــما کتاب هایش را مید هی؟ » گفتم : انشاءالله زنده باشم، این مسجد هم ساخته شود . آقا فرمودند : « انشاءالله . » گفتم زنده باشم چشم، کتاب هایش را مید هم . اما شــما بگویید کی اینجا را می سازد؟ بانی مسجد کیست؟
آقــا فرمودند : « یدالله فوق أیدیهــم » گفتم من قرآن بلدم و بالاخــره مید انم یدالله فوق ایدیهــم اما بالاخره یعنی چه؟

باز فرمودند : « بانی مســجد را شــما می‌بینی سلام مرا به او برسان . » گفتم باشد . آمدم و از آقا فاصله گرفتم تا رسیدم به ماشین دیدم دوستان، همان لحظه ماشین را تعمیر کرده‌اند .

گفتم ماشین درست شــده؟ گفتند : بله همین الآن که شما آمدید ماشین درست شد . گفتند : آقای عسکری چقدر معطل کردیــد؟ گفتم با آن آقا داشــتم صحبت می‌کردم و صورتم را برگردانــدم، دیدم هیچ کس نیســت و زمین خالی خالی اســت . یک مرتبه منقلب شدم . دیگر به روی خود نیاوردم و با جوان ها هم زیاد صحبــت نکردم اما دیگر در حال خودم نبودم؛ سوار ماشین شدیم و آمدیم قم . حضرت معصومه (س ) را زیارت کردیم و من هم همین طور حالم منقلب بود . ناهار را هم خوردیم و جوان ها همین طور با من صحبت می‌کردند امــا من در فکــر دیگر بودم . در فکــر آن جریانی که اتفاق افتاد . آمدیم مســجد جمکران بعد از ظهر پنج شنبه بود . نماز امام زمــان (ع ) را خواندم و تســبیحات حضرت زهرا (س ) و بعد صد تا صلوات در ســجده دارد . رفتم به سجده صلواتی بفرستم . در حالی که طرف راستم یک پیرمردی بود و طرف چپــم یــک جوانی . من هم در حال خودم بــودم و به خاطر آن جریان حالم منقلب بود . در حالت ســجده داشتم صلوات می فرســتادم . صدای آقا را مجدداً شــنیدم . آقای عسکری ســلامی علیکم . دیــدم صدا عین همان صدایی اســت که پیش از ظهر از آقا شــنیده بودم . تا ســلام را شنیدم جواب سلام دادم . اما دیگر حالم منقلب شد . گفتم در حالت سجده صلواتی می فرســتم و بعد بلند می‌شــوم و این بار دست به دامنشان می‌شوم . بلند شدم دیدم کسی نیست . از آن پیرمرد پرســیدم این آقا که ســلام کردند کی بودند؟ گفت : کسی اینجا نبود . به آن جوان هم گفتم . گفت :نه کسی نبود . مجدداً حالم منقلب شد . افتادم و ظاهراً بیهو ش شدم . آن دو، سه نفــر جوانی که با ما بودند، آمدند مــا را بغل کردند و مرتب میگفتند چه شده؟ من روی خودم نیاوردم . این جمله را هم فراموش کردم . آنجا در بیابان وقتی میخو اســتم از آقا جدا شــوم آقا فرمودند : « به آن جوانان بگویید , ما حاجت شما را دادیم و مشــکل شما حل شد . » لذا به آن جوان ها هم گفتم شــما مشکلتان را حل شده تصور کنید با اینکه هنوز نیامده بودند و توســل هم نکرده بودند، آقا پیشاپیش فرمودند، به این جوان ها بگویید ما مشکل شما را حل کردیم .
{mospagebreak}
برگشتیم آمدیم تهران و مدتی هم از این جریان گذشت یــک روز یکی از این رفقای ما فوت کرده بود، جنازه اش را گفته بودند می آوریم قم . ما هم جزء تشییع کنندگان بودیم . وقتی نزدیک قم رســیدیم، دیدم همانجایی که آقا فرموده بودند مســجد می‌شود پایه های مسجد و جای گلدسته ها را مشخص کرده‌اند و یک مقدار کار بنایی داشت می‌شد . یک مرتبه فکرم افتاد به آن قضیه ای که آقا فرموده بودند اینجا مسجد می‌شود و ســلام من را به بانی مسجد برسان، یک مرتبه حال من منقلب شــد . باز خودم را نگه داشتم تا رفتیم قم . رفقا داشــتند تشییع جنازه می‌کردند گفتم تا شما کارها را می‌کنید من یک کاری دارم، می روم و برمی‌گردم . فوری سوار ماشین شــدم، آمدم کنار همان مکان و از افرادی که آن اطراف بودند، پرســیدم بانی مسجد کیست؟ آنها درست نمی‌شــناختند، گفتند ظاهراً پســران حاج حســین سوهانی هســتند . رفتیم ســراغ گرفتیم دیدیم نه آنها نیستند . گفتیم پس کی بانی مســجد است؟ آنها می‌شناختند و گفتند حاج یدالله . تا گفتند حاج یدالله یک مرتبه بدنم لرزید و یاد جمله اقــا افتادم که فرمودند : « یــدالله فوق ایدیهم » فکرم منتقل به آن آیه شــد . گفتند چه شد؟ گفتم چیزی نیست . جای او کجاست؟ گفتند فلان جا کارخانه دارد . فوری رفتم کارخانه، کارگرها گفتند نیست، ایشان منزل هست . از همانجا گفتم
تلفــن بزنید من یــک کار فوری بــا او دارم . تلفنی به حاج یــدالله گفتم مــن یک کار فوری با شــما دارم و یک مقدار کتاب میخو اهم بــرای کتابخانه این مســجد هدیه بکنم . وعده گذاشــتیم، هفته آینده، منزلــش را آدرس داد و گفت بیاورید اینجا . ما برگشــتیم با رفقا رفتیم تهران و هفته بعد یک ماشــین را بــار کردیم کتاب برداشــتیم و طبق آدرس آوردیم منزل همین حاج یدالله، فامیل او هم « رجبیان » بود . گفت : من این کتاب ها را قبول نمی‌کنم تا داســتان را برای من بگویی چیست؟ این کتاب ها از کجا آمده؟ از کجا حواله داده شده است؟

مــا هم اصل جریان را تعریــف کردیم و گفتیم موقعی که اینجا آمدیم آقا اینجا ایســتاده بودنــد و این صحبت ها بین ما رد و بدل شــد . از جمله بانی مســجد را که پرسیدم، آقا فرمودند : « یدالله فوق ایدیهم » و من هم نمید انســتم تا اینکه فهمیدم اســم شــما حاج یدالله است و آقا هم به شما سلام رساندند . خیلی برای او عجیب و جالب بود، کتاب ها را هم ما هدیه کردیم و از او جدا شــدیم . بعد در طول ساختن مسجد یک جریان دیگری هم اتفاق افتاد و آن اینکه بنایی که آنجا مسجد را می ساخت، چند تا کارگر هم داشت رسم این بود که روزهای پنج شــنبه مزد کارگرها را مید ادیم بعد از یــک هفته که کار می‌کردند . اســتاد بنــا، یک روز عصر پنج شــنبه که آمد مزد خود و کارگرانش را بگیرد یک جمله اضافــه کرد و گفت : حاج یدالله وقتی ما کار می‌کردیم یک آقــای ســیدی آمدند و کار مــا را برانداز می‌کردنــد و نگاه می‌کردند، یک مقدار قدم زدند، آنقدر زیبا بودند و جمالشانجذابیت داشــت که من همین طور میخو استم دست از کار بکشــم و آقا را تماشــا کنم . ضمن اینکه کار می‌کردم آقا را برانداز می‌کردم که چه می‌کنند دیدم دور فضای شبســتان مســجد که نیمه کاره بــود قدم می زدند و بعــد آمدند کنار داربســتی که ما داشــتیم آنجا کار می‌کردیــم و یک پنجاه تومانــی درآوردند و فرمودند : « این پنجــاه تومانی را بدهید
به بانی مســجد . » من گفتم بانی مسجد از کسی پول قبولنمی‌کنند و میخو اســتم پول را نگیرم . آقا فرمودند : « بگیر، این پول را قبول می‌کنند . » ما هم گرفتیم . آقا تشریف بردند به یکــی از کارگرها گفتم برو ببین آقــا کجا می روند؟ چه می‌کنند؟ او هم رفت و برگشــت و گفت، رفتند . گفتم سوار ماشین شدند . گفت نه همین طور رفتند تا دیگر ندیدمشان . مــا پنجاه تومانــی را که نگاه کردیــم دیدیم روی آن نوشــته برای مسجد امام حســن مجتبی (ع ) . اسم مسجد را روی آن نوشــته بودند و پنجاه تومانی را داد به حاج یدالله .

ما پول را گرفتیم و خیلی خوشــحال شدیم که اسم مسجد هم از طرف خود آقا حواله شده . پول را در جیبمان گذاشتیم . مثل اینکه مصلحت نبود آن پول را نگه داریم . یک خانمیآمده بود از ما کمک میخو است ما هم حواسمان نبود دست کردم در جیبمان و پنجاه تومانی را دادم به او . بعد که رفت یــادم آمد که آن پنجاه تومانی را میخو اســتم نگه بدارم و اصلاً خرجش نکنم اما تا مدت ها هر چه پنجاهتو مانی دستم می رســید نگاه می‌کردم ببینم روی آن نوشــته شده یا نه؟ دیدم نه مصلحت نبود که آن پول در دست ما بماند . اکنون به چند نکتـه از این ماجرا میخو اهیم توجه بکنیم :
۱ . شــب های جمعه تعلق به آقا بقیهالله (ع ) دارد . از این جهت انســان می تواند آن شــب و همچنیــن روز جمعه در توســل توجه بیشــتری بکند . اگر چه مسجد جمکران وقت خاصی ندارد نه شــب جمعه و نه شــب های دیگــر، اصلاً زمــان خاصی ندارد فقط نماز حضرت را گفته شــده که در آنجا بخوانند ولیکن بعضی ها آنجا را با مســجد سهله تشبیه کرده‌اند . مسجد سهله هم شب های چهارشنبه است وگرنه
ما دســتور خاصی نداریم و رسم آن دستور دینی ندارد . شب جمعه را هم دســتور خاصی نداریم ولی چون شــب جمعه متعلق به حضرت اســت و از این جهت اگر توســلی بشود مناسبتش بیشتر است .

۲ . گاهی ما نیاز به واسطه داریم برای واسطه . جوان ها که آمده بودند گفته بودند شما با ما بیایید تا برای ما دعاکنید بلکه امام زمان (ع ) لطف بکنند . چهارده معصوم (ع ) واســطه هستند ولیکن باز ما گاهی احتیاج داریم که واسطه ای را در
خانه آنها ببریم . یک شــخص آبرومنــدی را نزد آنها ببریم . مثلاً امام زاده ها و علما می توانند چون انسان های آبرومندی هستند به خصوص آنها که از دنیا رفته‌اند و دستشان بازتر از آنهایی اســت که زنده هستند منتها آنهایی که زنده هستند، انســان حضوری می رود خدمتشــان، یک مقــدار اطمینان بیشــتری دارد که آنها دعایش کرده‌اند . در هر صورت افراد آبرومند را انســان می تواند واســطه قرار بدهد . دســتور هم داریم . ظاهراً به یکــی از اینها خدای متعال فرمود : با زبانی که با آن گناه نکرده ای مرا صدا بزن . آن پیغمبر گفت اینکه نمی‌شــود بالاخره یک زمانی ما گناه کرده ایم . خطاب شــد یعنی اینکه از دیگران بخواهی که دعایت بکنند چون شــما بــا زبان دیگران که گناه نکــرده ای اگر هم گناه کرده ای با زبان خودتان گناه کرده ای . لذا دیگری در دعای برای شــما زبانش بازتر است یعنی وسیله پاکی را در خانه خدا برده اید .
یک تشــرفی هم یکی از آقایان قم داشــته‌اند که بعضی از علمای حاضر ایشــان را می‌شــناختند حضرت به او فرموده بودنــد : « خدا را به حق جیرهخو اران ما قســم بدهید . » گفته بودند : جیرهخو ارانتان چه کســانی هســتند؟ فرموده بودند : » . همین طلبه ها « این دســتور خود حضــرت بوده و علــت آن چه بوده، من احتمال مید هم ایشــان به چشم کمی‌به طلبه ها نگاه می‌کرده لذا حضرت هم فرموده‌اند به چشــم کم به طلبه ها نــگاه نکن، اینها جیرهخو اران ما هســتند و دعایت را اگر با اینها ببری جلو، من دعایت را مســتجاب می‌کنم . این نظیر شــهادت بر شهادت اســت . گاهی اوقات کسی که شهادت مید هد خودش ندیده اســت ولی می‌گوید من شــهادت بر این شــهادت مید هم . روز قیامت هم برنامه همین اســت، دوازده امــام شــهادت مید هند بر اعمال مــردم . می‌گویند مــا دیدیم این آقا چــه کرد، آن آقا چه کــرد … تمام اعمال عمرش را شــهادت مید هند . بعد خداوند می فرمایند پیامبر هم شــهادت بر شهادت امامان مید هد که بله، اینها درست شهادت مید هند .
`
۳ . لازم است که مسجد پاک باشد، لزومش هم فوری است، درحدی که فقها نوعاً این مسئله را مطرح می‌کنند که اگر وارد مسجد شدید و دیدید مسجد نجس شده حق ندارید نمــاز بخوانید، باید اول مســجد را پاک کنیــد، با این همه ســفارش هایی که روی نماز اول وقت شــده می‌گویند نماز را به تأخیر بیندازید و اگر تطهیر مسجد را به تأخیر انداخت بســیاری از فقها می‌گویند نمازش باطل است و بحث نهی در عبادت را مطرح می‌کنند .
من یک نکته ای را به مناسبت نهی در عبادت میخو اهم اضافه بکنم و آن این است که اگر شرایط نماز جمعه صحیح بود و نماز جمعه برپا شــد، اقامــه نماز جماعت از نظر اصل قربت بی اشکال نیست . ببینید مثلاً من وارد مسجد می‌شوم می‌بینم مسجد نجس اســت میخو اهم نماز بخوانم : چهار رکعــت نماز ظهر به جا می آورم قربتاً الی الله؟ ! در حالی که (الله ) می‌گویــد این کار را نکن، می‌گوید برو مســجد را آب بکش . من که با این نماز به خدا نزدیک نمی‌شــوم چون او نهی کرده اســت . بچه شما هم که نافرمانی شما را می‌کند از شما دور می‌شــود پس باید بگوید چهار رکعت نماز ظهر میخو انم تعبداً من الله نه تقرباً الی الله . بنابراین ظهر جمعه چطــور من میخو اهم نماز ظهر بخوانــم و بگویم قربتاً الی الله . خــدای متعــال می فرماید این نماز را نخــوان، در نماز جمعه حضور پیــدا کنید . منتها نمیخو اهم بگویم حضور در نماز جمعه واجب اســت اما تأکید در آن نشده است . مرحوم آیت الله العظمی خویی (ره ) به خاطر همین احتیاط می‌کردند و میگفتند که اگر نماز جمعه با شــرایطش برپا شد، احتیاط واجب می‌کردند که شرکت بکنید و اگر کسی هم نرفت به هر دلیلی مثلاً تنبل است یا بیمار است احتیاط می‌کردند که اول وقت نماز نایســتد . یک مقدار تأخیر بیندازد تا حدی که دیگر نمی رســد به نماز جمعه مثلاً ســه ربع ساعت . من که وجه دقیق شرعی برای اینکه اول وقت بایستد نماز بخواند را نمی توانم پیدا بکنم مگر اینکه کســی امام جمعه را قبول نداشته باشــد و بگوید شرایط نماز جمعه درست نیست . که به فتوای خود آقای خویی هم همان اول وقت می تواند نماز بخواند . حضرت امام (ره ) احتیاط واجب نمی‌کردند میگفتند واجب تخییری است ولیکن تأکید می‌کردند که شرکت کنید به لحاظ مســائل اجتماعی و سیاســی که بالأخره شکوهی
 
۴ . امام (ع ) توجه به فکر ما دارند . یعنی آن سؤالی که در ذهن آقای عسکری آمده بود فوری گفته بودند . میخو است بگوید امروز چهارشنبه است آقا هم فوری فرموده‌اند : امروز پنج شنبه است، چهارشنبه نیست . یا سؤالاتی که آماده کرده بود . این احاطه حضرت به فکر ما نکته ای اســت که ما باید بدانیم، اینجا هم که نشسته ایم فکرمان هم باید کنترل شود . هم رفتارمان و هم فکرمان . همه جا همین طور است، مؤمن هیچ وقت در فکرش خیانت نمی آید . کفار به عکس هستند، مخالفیــن و منافقین .
آن وقتــی هــم کــه اذیت نمی‌کند ولی در فکرش خیانت است . چرا اذیــت نمی‌کند؟ چون نمی تواند؛ مثل آمریکا . بــه اصطلاح علمی می‌گوییم آنها ســوء فاعلــی دارنــد یعنی بد آدمی اســت . اما عمــل بــد انجام مید هد یا نه؟ ســوء فعلی هــم دارد یا نه؟ دائماً نیســت . گاهی اوقات بدعملی انجام مید هــد و گاهی هم یک عملــی را انجام مید هد که به نفع ما تمام می‌شــود ولیکن مؤمن حســن فاعلی دارد، گاهی هم ممکن است سوء فعلی داشته باشــد . اگر چه گاهی در عمــل ضربــه هم می زنــد ولــی نیتش ضربه زدن نبود .

۵ . تبــرک بــه مکان اســت . اختلاف هســت که تبرک به مکان به چه چیزی اســت؟ مثلاً یک مکانــی که حرمت و احترام دارد به چه چیزی اســت برخی معتقدنــد که برکت یک مکان ذاتی اســت یعنــی ذاتاً این مکان با آن مکان فرق دارد . قول دوم این اســت که تبرک مکان به واســطه ولیّ خداست مثلاً یک ولی خدا اینجا نماز خوانده یا شهید شده و …. قول سوم هم این است که هر دو است یعنی گاهی برکت ذاتی است و گاهی به خاطر انسان اســت . راجع به زمان هم همین ســه قول وجود دارد . مثلاً شــب های قدر را بعضی می‌گویند ذاتــی یک زمان خاصی اســت و با بقیه شــب ها فرق دارد ولی بعضی می‌گویند، نه، شــب قدر به خاطر ولی خداســت که حضور ملائکه در نزد اوست تا تقدیرات مشخص شود . مسجدالحرام را هم بعضی می‌گویند ذاتاً شــرافت دارد ولی بعضــی می‌گویند به خاطر حضور پیامبر اکرم (ص ) اســت . در دعا هــم دارد که پیامبر مشرف و معظم آنجا هستند . در این جریان هم دقت کردید که یک ولی خدا آنجا شــهید شــده لذا حرمت آن مکان را اینچنین گفتند . دشــمنان خدا را هم گفتند چون آنجا کشته شده‌اند دستشویی مسجد می‌شود .
{mospagebreak}
۶ . نکته ششــم بحث « یدالله فوق ایدیهم » اســت که نکته خیلی مهمی اســت و دو نکته دارد که حضرت، اســم حــاج یدالله رجبیان را با آیه با کنایه بیان کردند و هم اینکه دست خدا فوق دست ها اســت و اگر خداوند اراده بکند کار انجام می‌گیرد . آیه ۰۱ ســوره فتح است و اولش این اســت که : « إنّ الذین یبایعونک إنّما یبایعون الله یدالله فوق أیدیهم . » اگر ما به این آیه توجه بکنیم یک نکته خیلی مهم میتو انیــم از آن  بفهمیم، آیه این است :
کســا نی کــه آمدند بــا پیامبر خدا بیعت کنند با خــدا بیعت می‌کنند، در حالی که آمده‌اند دســت پیغمبر را برای بیعت می‌گیرند . این چیست؟
مثل این اســت که شــما تقلید از مرجع تقلید می‌کنید اما در واقع دارید فرمان خدا را می‌شنوید . چرا؟ واضح است . وقتی من فرمان خدا را می‌شــنوم به خاطر اینکه خدا گفته است . اگر نگفته بود اطاعت نمی‌کردم . لذا ما چندگانه پرست نیســتیم، ما موحدیم . از دو جا هم فرمان نمی‌گیریم بلکه از یک جا . خداست که فرموده از پیغمبر تبعیت کنید می‌گوییم چشــم . اگر نگفته بود تبعیت نمی‌کردیم . خداوند فرموده از دوازده امام تبعیت بکنید گفتیم چشم . خداوند گفت مجتهد جامع الشــرایط بر شما ولایت دارد، فقیه ولایت دارد . گفتیم چشــم . حال ما از چند جا تبعیــت می‌کنیم؟ ظاهراً اگر نگاه کنیــد از جاهــای مختلفی تبعیت می‌کنیم ولــی در واقع از یک جاســت . بچه هم از پدر و مادرش تبعیت می‌کند پس آیا او مشــرک اســت؟ نه، در واقع از یک جا تبعیت می‌کند .
اگر خدا نفرموده بود فرمان پدرش را هم نمی‌شــنید . این را دقت بکنیم، بیعت با خداست، بیعت با ولی فقیه بیعت با امام زمان (عج ) اســت . فرقی نمی‌کند، یکی است مخالفتش هم همین اســت . در آن روایتی که مرحوم شیخ حر عاملی نقل کرده‌اند حضرت فرمودند : اگــر مجتهد را رد کردید و قبول نکردید در حد مشــرک به خدا هستید . این یعنی چه؟ برخی فکــر می‌کنند مــن تعبدی این حــرف را زدم . نخیر تعبدی نیســت . دلیل عقلی دارد، و آن این اســت که آن وقت که انسان می پذیرد فرمان خدا را می پذیرد و آن وقت که فرمان پــدر و مادر با ولی فقیه را نشــنید، دارد از نفســش تبعیت می‌کند پس نفســش شد شریک خدا . یعنی از دو جا اطاعت می‌کند پس مشرک می‌شود . این همان معنای « یدالله فوق ایدیهم » است . در ضمن بدانیم هر کاری که انجام مید هیم فوق آن دست خداست . اگر هم خدمتی را به کسی کردیم، از دید خودمان حواســمان باشد که اگر مشکل کسی را حل کردیم فکر نکنیم ما مستقل در آن کار هستیم . تا خدا اراده نکند دست ما تکان نمیخو رد .

۷ . بحــث کمــک فرهنگی اســت . ببینیــد حضرت به حاج احمد آقا گفته بودند شــما کتاب های مســجد را بیاور . می توانستند بگویند ساختمان مسجد را شما بساز . پول برای کاشی های مســجد بده یا محراب مسجد را شما بساز . ولی فرمودنــد کتاب های آن را شــما بیاور . کمک کردن فقط به کمک های ظاهری نیســت که یک کاشی بیاورم بزنم بعد اســم هم بزنم، چنانکه برخی می‌کنند، تا خوب علنی بشود . می‌گوید اســمم را بنویسید تا مرتب ببینند و مرا دعا بکنند . بنده خــدا تو نیکی می‌کــن و در دجله‌انداز . بــا خدا داری معامله می‌کنی . اســم دیگر چیست؟ اصلاً این اسم چیست که روی مسجد یا مدرسه اسم گذاشته بشود . مگر تو با مردم معامله می‌کنی؟ خداوند فوق آن را به تو مید هد . یک بنده خدایــی یک عبا به پدر ما داده بود و عوض آن را گفته بود هــر وقت یادتان افتاد یک یاد خیری از پدر ما بکنید . پدر ما
آمدنــد منزل و گفتند این عبا را یــک آقایی داده و این طور گفته اســت . شما قبول می‌کنید؟ شرطش هم این است که هــر وقت یادتان افتاد پدر او را دعا کنید . گفتم نه من اصلاً قبــول نمی‌کنم . گفتند چرا؟ گفتم من وســواس فکری پیدا می‌کنم . مرتب حســاس می‌شــوم که هر وقت یادم افتاد او را دعا کنم . بنده خــدا تو میخو اهی کمک به پدرت بکنی، همان عبا را که مید هی دیگر طرف را به زحمت مینداز . تو باید راحتش بکنی . خدمت به آن شــخص این است که عبا را بــه او بدهی و بگویی هیچ از تو نمیخو اهم . خلاصه این چنین صحبتی شــد و پدرم هم چیزی نگفتند چون صحبت استدلالی بود . بعد از یک چند روز یکبنده خدایی آمد پیش من و گفت حاج آقا من میخو اهم این عبا را به شما بدهم و هیچ چیزی هم عوض آن نمیخو اهم . من هم ماجرای قبلی را برایــش تعریف کردم که اگر شــرطی دارد موجب عذاب روحی آن شخص می‌شود که عبا روی دوشش هست و تو که نمیخو اهی عذاب روحی را برای پدرت هدیه بفرستی . او هم گفت نه این عبا هیچ شــرطی روی آن نیست . در منزل عبا را نشــان پدرم دادم و گفتــم آن عبا را قبول نکردیم به جایــش این عبا آمد . حاج آقا هم یــک نگاه کردند و گفتند این همان عباست .

در هر صورت خواهشــی که از شــما دارم این اســت که کمک هــای فرهنگی بکنید . الآن ببینیــد یک روحانی می رود در یک منطقه ای، تبلیغ دین میخو اهد بکند . بچه ها می آیند . بالاخره دوره سال که روحانی را نمی‌بینند یک ماه رمضانی مثلاً این روحانی رفته، میخو اهد بچه را جذب این مسجد بکند . باور کنید ده تا، بیست تا جایزه باید دست این روحانی باشد ببینید او چه می‌کند از همان اول این جوایز را
نشــان مید هد، کنار مســجد می‌گذارد . این جوان ها هجوم می آورند به مســجد، مطالب علمی می‌شنوند، داستان، آیه و … بعد هم یک مســابقه ای گذاشــته می‌شــود و به ده تا، بیســت تا از آنها جایزه داده می‌شود . این برکت نیست؟ ده هزار تومــان داده ولی یک مرتبه می‌بینید با همین ده هزار تومــان یک محله را آباد می‌کند . کتــاب تهیه بکنید بروید بیمارستان عیادت مریض ها بعد هم یکی از این کتاب های داســتان های امیرالمؤمنیــن، امام حســین (ع ) و … را به آنها بدهید . او هم میخو اند، هم وقتش پر می‌شود و هم انسش با اهل بیت بیشــتر می‌شــود . باور کنید بعضی از اینها اصلاً نماز نمیخو انند . کتــاب را که مید هی اصلاً او نمازخوانش می‌کنــد . حالا شــما یک دســته گل ببرید بــرای او، یک کمپوت، یک شــیرینی . فکر شما چیست؟ حتی در مجالس عقد و عروسی هم عقیده من همین است . یکی از روحانیون
این حرف ما را شــنیده بود . در مجلس عقدش شیرینی که تعارف کردند برداشــتم دیدم دور آن یک کاغذ پیچیده بود، کاغــذ را که باز کردم دیدم یک حدیث در آن نوشــته بود . شــیرینی آن حدیث برای من بیشتر از خود شیرینی ای بود که مربوط به جسم من اســت . فکر بکنید . در همان جلسه عقد و عروســی هم بنشینید فکر بکنید . همان طور که فکر می‌کنید بهترین میوه چیست؟ از کجا بخرم؟ یک فکری هم برای فکر اینها بکنید که اینها فقط نیایند پذیرایی جســمی‌شــوند و بروند . یک روحانی را ببینید بگویید ده تا حدیث به من بده، با خط خوب بنویسید و در و دیوار مجلستان را مزین بکنید . کار خیلی ساده ای است . اگر انسان بنشیند فکر بکند، خیلی چیزها به ذهن او می رســد . مثلاً شــیرینی یا بستنی را حذف بکنید، اگــر میخو اهید خرج زیاد هم نکنید و پول همان را کتاب بخرید و هدیه بدهید . ببینید اثر آن چیســت .
این ماندنی است، می رود در خانه ها، بچه ها میخو انند، نماز خوان می‌شوند . باقیات الصالحات اینهاست .

۸ . توجه به مســجد جمکران اســت که به دستور خود حضرت ســاخته شده، خواهشــمندم توجه زیاد به آنجا پیدا کنید که البته دارید .

۹ . فرمودند حاجت این ســه تا جوان را ما داده ایم . قبل از اینکه آنها بروند مســجد جمکران حاجت آنها داده شــده اســت، خیلی عجیب اســت . گاهی اوقات بهانه است، نماز حاجتی که میخو انیم یا می رویم جایی تا توسل پیدا بکنیم، قبل از اینکه انســان برود کارش را بکنــد در عالم ملکوت حاجتش داده شــده است . منتها باید اقدام را بکنیم مثل آن بنده خدا نشود که میگفتند یک کسی هر دفعه هزار تومان به بچه اش مید اد و میگفت برو خرد کن میخو اهم صدقه بدهم . این مرتب می رفت و خرد می‌کرد اما صدقه نمید اد . دو مرتبــه فردا همین طور می‌کرد . آخــرش به پدرش گفت شما هر روز پول به من مید هی خرد کنم اما من تا به حال ندیده ام صدقه بدهی . پدرش گفت مگر نشنیده ای « الاعمال بالنیــات »، « نیّه المؤمــن خیر من عمله . » مــن نیتش را می‌کنم، بهتر از عملش اســت . نخیر، او در واقع نیتش این است که ندهد . یعنی از او که سؤال بکنید تصمیمت چیست؟ می‌گوید تصمیم این اســت که پــول را خرد کنم اما صدقه ندهم . « نیه المؤمن خیر من عمله » آن وقتی است که نیت می‌کنــد بدهد ولیکن به مانع برخورد می‌کند . در هر صورت اقدام به عمل بکنید ولی بدانید گاهی اوقات قبل از عملتان حاجتتان داده شده است .

۰۱ . نکته آخر کمک خود امام (ع ) اســت به مســجد و اینکــه نام مســجد را معرفی کردند . میخو اهــم بگویم اگر کار خیر انجام دادید از لطف بالای ســرتان هست . می آیند کمکتان می‌کنند، بــه فکرتان الهام می‌کنند که میخو اهی کار خوب بکنی، این کار را بکن . انشــاءالله خداوند ما و شما را به بهترین کارهای خوبی که در رضایت امام زمان (ع ) در آن است موفق بدارد .

پی نوشت :
* این سخنرانی در ماه رمضان ۶۲۴۱ ایراد شده است .

ماهنامه موعود شماره ۶۳

همچنین ببینید

به ما نگفتند…

سید مهدی شجاعیگفتند: تو که بیایی خون به پا می کنی،جوی خون به راه می اندازی و از کشته پشته می سازی و ما را از ظهور تو ترساندند.درست مثل اینکه ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *