رضا امیرخانی
هیچ کس پیرمرد را درست نمیشناخت هنوز هم او را درست نمیشناسند. هرروز صبح با همان قیافه منظم بیرون میزد. موهای جوگندمی، ریش بلند و مرتب مشکی، کت بلند، که بیشتر به سرداری میزد و آن تسبیح سفید. تسبیح آقا خیلی کوچک بود . انگار قالب دستش بود . قالب آن انگشتان بلند و ظریف. آنرا که به دور انگشتانش میانداخت . اگر کمی انگشتانش را باز میکرد تسبیح کیپ دستش میشد.
وقتی با کسی حرف میزد، تسبیح را دور انگشتهایش میانداخت. حرفش که تمام میشد دوباره تسبیح را از دانه اول میگرفت و شروع میکرد به شمردن و تسبیح انداختن. نمیدانیم چه چیزی را میشمرد و یا چه ذکری را میگفت، اما معلوم بود که با تسبیح فقط نمیشمرد، وگرنه وقتی حرف میزد، شمارهاش را نگه میداشت.
خانه آقا ته کوچه وزیر نظام بود. درست نمیدانستیم در کدام خانه زندگی میکند.
صبحها او را میدیدیم که از کوچه بیرون میآمد، آرام قدم میزد و تسبیح میانداخت. سرش پایین بود. اگرچه همه، کوچک و بزرگ به آقا سلام میکردند اما او با کسی سلام و علیک نداشت. همه وقت آمدن و رفتنش را میدانستند. چند دقیقه بعداز اینکه آفتاب میزد از خانه بیرون میآمد. آقا رضای بقال از پنجره کوچک بقالی سرک میکشید تا ببیند آفتاب زده یا نه. تابستانها قبل از توزیع شیر کوپنی و زمستانها بعداز توزیع. بعد به بهانهای مثل جاروزدن و آبپاشی از مغازه بیرون میآمد و زیر چشمیبه سرکوچه وزیر نظام نگاه میکرد. آقا که از کوچه بیرون میآمد، آقا رضا دست به سینه میایستاد تا آقا بیاید و به او سلام کند. خودش سالها بعد میگفت روزهایی که به آقا سلام نمیکرده، برکت از کارش میرفته است. بعد، آقا توی پیادهرو به سمت خیابان «خیام» قدم میزدند. بسته به اینکه بهار باشد یا پاییز و آفتاب چه ساعتی بیرون زده باشد، آقا را در جایی در خیابان میدیدی. همراه او میآمدیم سینه به سینه آقا. همیشه از همین راه میآمد. ما هم برای اینکه آقا را ببینیم راهمان را عوض نمیکردیم. اصل قضیه هم از همینجا شروع شد.
قبلاً دیده بودیم که همه کسبه و اهل محل به آقا سلام میکنند اما نمیدانستیم او کیست. بعداً فهمیدیم که اهل محل هم نمیدانند. کمکم کنجکاویمان بیشتر شد و تصمیم گرفتیم یک روز به آقا سلام کنیم. یکی گفت بهتر است آقا را تعقیب کنیم و ببینیم کجا میرود. اما به خاطر اینکه سال چهارمیبودیم و کنکور داشتیم، فرصت نبود که دنبال آقا راه بیفتیم. ما معمولاً سه تا بودیم که با هم به دبیرستان میرفتیم. من و کوروش و علی. آقا را هر روز صبح در پیادهرو میدیدیم. مجبور بودیم راه بدهیم تا آقا بروند.
آقا همیشه میایستادند تا ما راه بدهیم.
یادم میآید یک صبح سرد پاییز بود که آقا را دیدیم، سلام کردیم.
ـ سلام حاج آقا.
ـ سلام. گمان نمیکنم من حاجی باشم.
مانده بودیم. چه بگوییم. لهجهاش عربی بود. «حاء» حاجی آقا را از ته حنجره گفت. هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. از همان جواب اولش معلوم بود که حوصله حرف زدن ندارد. امّا به ما نگاه کرد و سه انگشت دستش را باز کرد.
ـ ثلاثه … همیشه سه تا بودید. کجاست ثالث؟
ما به تته پته افتادیم. کوروش را از کجا میشناخت؟ به هر حال جوابی دادیم و به دبیرستان رفتیم. تا مدرسه هیچ کس با دیگری حرف نزد. فردا وقتی به کوروش جریان را گفتیم از تعجب خشکش زده بود.
ـ من اصلاً همچی کسی را نمیشناسم.
ـ چرا میشناسیش، فکر کنی یادت میآد.
ـ آره، فکر میکنم عرب باشه. خیلی هم غلیظ حرف میزنه.
ـ کت بلند میپوشه. موهای جوگندمی داره. تسبیح سفید.
کوروش گفت:
ـ حتماً دیده که من هم دیدمش. با خود شماها دیدمش. صبحها که میرفتیم مدرسه. امّا بیشتر از این نمیشناسمش. من هم مثل شماها…
ـ پس از کجا میدانست؟
ـ من چه میدانم؟
از آن به بعد هر روز سعی میکردیم به آقا سلام کنیم. سه تایی با هم سلام میکردیم. آقا چون سرش پایین بود ما را نمیدید، وگرنه شاید اول او سلام میکرد. بعد، منتظر میماندیم با آن لهجه غلیظ و آن «حا» گفتن عجیب و غریبش با ما حال و احول کند.
کوروش رفته بود و از آقا رضای بقال در مورد آقا پرسوجو کرده بود. یعنی خود من از کوروش خواسته بودم تا از آقا رضا بپرسد.
ـ آقا رضا میگفت: آقا، هر روز صبح، تابستان و زمستان هم نداره، بعداز زدن آفتاب از خانه بیرون میزنه….
ـ این را که همه میدانیم، چیز جدید چی گفت؟
ـ صبر کن تا بگم. وقتی میپری وسط حرفم، من چه جوری بگم؟
ـ حالا شما ببخشین آقا کوروش، دیگه چی گفت؟
ـ گفت: آقا، خانهاش ته کوچه وزیر نظامه.
ـ ای بابا، تو هم مثل اینکه نمیخوای چیزی بگی….
ـ گفت: آقا خانهاش ته کوچه وزیرنظامه، یک خانه کوچولو داره. بعد من پرسیدم که آقا عربه؟ نباید اهل این محل باشه، آقا رضا گفت که نه، اهل این محل نیست. بعداز جنگ اومده، از معاندین عراقی یه، معانده.
ـ بیسواد! معاند نه، معاود. از «عودت» مییاد. یعنی: بازگشته، رانده شده.
ـ من چه میدونم، آقا رضای بقال این جوری گفت…
ـ آقا رضا بگه، آقا رضا که ادبیات برایش ضریب چهار نداره.
ـ حالا که نمیخواین بقیهاش را بگم، خب نمیگم.
ـ حالا شما دوباره ببخشین آقا کوروش، اصلاً همان معاند، هر چی شما بگین، دیگه چی گفت؟
ـ دیگه چیزی نگفت من پرسیدم که آقا چی کارهاس؟ آقا رضا گفت: نمیدونم.
ـ همین! یعنی نمیدونست آقا چی کارهاس؟
ـ نه، نمیدونست.
همه دوست داشتیم بدانیم آقا چه کارهاست، در ایران آشنا دارد یا نه، ولی هیچ راهی نداشتیم تا اینها را بفهمیم. با این همه هرروز صبح آقا را میدیدیم. بچهها میگفتند از خود آقا بپرسیم اما راستش خجالت میکشیدیم.
با اینکه گرفتار کنکور بودیم، امّا بالاخره علی یک روز سر خود رفت و آقا را تعقیب کرد. یک روز صبح بود که ما مثل همیشه به مدرسه میرفتیم. آقا را از دور دیدیم. هنوز به ما نرسیده بود که یکهو یک ماشین شیک زد روی ترمز. چند متری دنده عقب رفت و نزدیک آقا ایستاد. آقا هم به ماشین نگاه کرد. دو نفر جوان با لباسهای مرتب و ریشهای بلند از ماشین پایین آمدند و به طرف آقا دویدند. اوّلش کمی ترسیدیم ما هم شروع کردیم به دویدن. امّا آقا دو دستش را باز کرد تا جوانها را در آغوش بگیرد. جوانها آقا را در آغوش نگرفتند. بلکه دست آقا را گرفتند و بوسیدند.
ما جا خورده بودیم حالا برایمان مهمتر شده بود که بدانیم آقا چه کارهاند. جوانها به عربی با آقا حرف میزدند. چیزی مثل التماس دعا میگفتند. یکی از آنها بلند گریه میکرد و اشک روی صورتش راه افتاده بود. آقا یک دفترچه یادداشت از جیبش درآورد، انگار اسم یکی از آنها را داخل دفترچه نوشت.
دفترچه را با دقّت بست، آن را بوسید و داخل جیبش گذاشت. ما مبهوت آقا را نگاه میکردیم که یک دفعه آقا متوجه ما شد به آن جوانها به عربی چیزی گفت. بعد به ما گفت:
ـ به اینها گفتم که شما رفقای من هستید. ما هر روز میبینیم همدیگر را. ما هم سر تکان دادیم. جوانها ناباورانه به ما نگاه میکردند. بعد با تعجب و شاید هم بیمیلی با هر سه تای ما دست دادند. آن وقت آقا به ما گفت:
ـ شما بروید، دیر میشود مدرسهتان.
ما هم خداحافظی کردیم و با تعجب از آقا دور شدیم. هرچند وقت یک بار برمیگشتیم و آقا را میدیدیم که با چه اشتیاقی برای جوانها حرف میزد.
ـ آقا باید خیلی مهم باشه. دیدی چه طور دستش را بوسیدن؟
ـ جوانها هم عرب بودن. دیدی مثل خود آقا حرف میزدن.
ـ آقا اسم یکی از آنها را نوشت.
ـ نه، اسم نبود. توی قرآن که چیزی نمینویسن.
ـ قرآن؟!
ـ بله، مگه ندیدین چه جوری آن را بوسید…
ـ نه من نزدیک بودم. یک دفترچه معمولی بود. توی آن شماره زده بود جلوی آخرین شماره اسم یکی از آنها را نوشت، قرآن نبود که.
ـ احتمالاً اونها هم از معاندها بودن.
ـ کیِ تو چیز یاد میگیری؟ معاود…
ـ باشه معاود. معاود بودن.
ـ آره، ولی معلوم نبود از آقا چی میخواستن.
ـ یک چیز مثل التماس دعا میگفتن.
ـ نه بابا، مثل اینکه آقا برای انجام کاری به آنها قول داد، دعا را که برای انجام دادننش قول نمیدن.
ـ از کجا معلوم؟ شاید همه همان دعا بوده…
ـ نمیدونم. من عقلم نمیرسه.
ـ علی تو یک چیزی بگو. چرا آنقدر ساکتی؟
علی فقط گوش میداد، چیزی نمیگفت. همانطور که میرفتیم. هرچند قدم برمیگشت و آقا را کهاندازه یک بند انگشت کوچک شده بود، نگاه میکرد. با سؤال کوروش به خود آمد و گفت:
ـ من هم نمیدونم. عقلم به جایی نمیرسه. بچهها من امروز مدرسه نمییام. به جای من حاضر بزنین.
هنوز حرفش تمام نشده بود که برگشت و دوید. تقریباً حدس میزدیم کجا میرود. علی رفته بود دنبال آقا!
ـ بعدها علی برای ما تعریف کرد که چهطور آقا را تعقیب کرده است. میگفت دو جوان بعداز اینکه از آقا قول گرفتند که برایشان دعا کند، دوباره دست آقا را بوسیدند. اونها میخواستند با آقا همراه شوند و پیاده با او بروند، ولی او به آنها اجازه همراهی نداد. آقا با همان قدمهای مصمم به راه افتاد. انگار جایی قرار ملاقات داشت.
با هر قدم که برمیداشت، یک دانه تسبیح را جابهجا میکرد. سرش را پایین انداخته بود. آن قدر پیاده راه رفت که علی خسته شد. امّا به هر سختیای که بوده، علی به دنبالش میرود. حدود سه ربع ساعت که راه میروند، از شهر خارج میشوند. آقا فقط یک بار میایستد و به میلهای کورهپزخانههای حسینآباد نگاه میکند.
همانهایی که یک هفته بعد از این قضیه شهرداری خرابشان کرد. نیم ساعت هم خارج از شهر میروند تا میرسند به قبرستان بهشت زهرا. بعد آقا بیرون بهشت زهرا برای اهل قبور فاتحه میخواند، از جیبش کتابچهای در میآورد و آنرا هم آرام میخواند. علی میگفت: این کارش حدود یک ساعت طول کشید. بعد آقا میرود طرف قطعه شهدا. در قبرستان تسبیح نمیانداخته است. آنجا هم نیم ساعتی معطل میکند. در قطعه شهدا، دو ردیف را رد میکند و علی میگفت که یک دفعه دیدم آقا غیب شد.
ـ آقا غیب شد؟! یعنی چه؟ تو گمش کردی.
ـ خیالاتی شدی.
ـ مگه میشه؟
ـ صبر کنین. براتون میگم. من یکهو دیدم آقا گم شدن. برای همین دویدم رفتم طرف جایی که آقا را برای آخرین بار دیده بودم. همینطور که داشتم توی اون ردیف دنبال آقا میگشتم، دیدم یک چاله قبر هست که توش خالیه. نزدیکتر که شدم، موهای تنم سیخ شد. قلبم تندتند میزد. نمیتونستم چیزی بگم. دیدم آقا کف قبر دراز کشیدن. دست خودم نبود، از ترس جیغ زدم.
کوروش با لودگی گفت:
ـ برو بابا. حتماً آقا قبرکنه.
کوروش خودش هم فهمید چه شوخی بیمزهای کرده است. هیچ کس نخندید. اگر علی اینها را نگفته بود محال بود که باور کنیم. امّا علی از همه ما راستگوتر بود.
کسی تا به حال از او دروغ نشنیده بود. همه ساکت به علی نگاه میکردیم. او با آن قیافه معصومش سرش را پایین انداخته و ایستاده بود، گاه گاهی سرش را به طرف آسمان میبرد. شاید برای اینکه جلوی گریهاش را بگیرد.
ـ علی، تو که جیغ زدی، آقا تو را ندید؟
سرش را به سمت پایین تکان داد، یعنی بله.
ـ آقا با تو حرف هم زد؟
ـ آره، حرف زدن…
ـ چی گفت؟
علی سرش را برگرداند. مثل ابربهاری گریه میکرد. به ما چیزی نگفت انگار نمیتوانست بگوید. دستش را روی دیوار گذاشته بود و گریه میکرد. هرچند دقیقه یکبار برمیگشت و با یک نگاه عاقل اندر سفیه ما دو نفر را نگاه میکرد.
ـ شاید آقا آخوند باشه.
ـ خب باشه کوروش، مهم اینه که توی قبر چه کار میکرده، تازه اگر آخوند بود، عبا عمامهاش کو؟
ـ معلوم نیست به علی چی گفته.
هیچ وقت نتوانستیم از علی در مورد حرفهای آقا چیزی بپرسیم. علی رفتارش عوض شده بود. کوروش که از من بیحوصلهتر بود گاهی به علی متلک میانداخت.
ـ مثلاً رفته مسئله را حل کنه. مسئله آقا را حل کنه. اون را تعقیب کنه و بفهمه چه کارهس. علی آقا، تو فقط صورت مسئله را پیچیدهتر کردی. همین و بس.
علی جواب نمیداد. از فردای آن روز دیگر آقا را ندیدیم. ما هر روز صبح همان ساعت همیشگی به سمت مدرسه میرفتیم. همه از ته دل میخواستیم آقا را ببینیم، امّا به هم چیزی نمیگفتیم. روز اول کوروش گفت:
ـ امروز آقا نیومد. معلوم نیست چرا.
ـ هیچ کدام از ما به او جوابی ندادیم. سرهایمان را پایین انداخته بودیم و به سمت مدرسه میرفتیم.
روز بعد کوروش گفت:
ـ امروز هم آقا نیومد، مثل دیروز. معلوم نیست چرا؟ نکنه خدا نکرده مریض شده باشن؟
هیچ کدام از ما به او جوابی ندادیم. مطمئن بودیم آقا مریض نشده است. خودش هم مطئمن بود. سرهایمان را پایین انداخته بودیم و به سمت مدرسه میرفتیم. یک هفته که گذشت کوروش گفت:
ـ ببینید بچهها؟ یک چیزی میخوام به شماها بگم. فقط به کسی نگین… من هفته پیش یک گناه کردم. یعنی کاری هم نکردم، با نامحرم حرف زدم، یعنی تقصیر خودش بود، اون شروع کرد… اون تلفن زده بود، من فقط جوابش را دادم، یعنی نمیشد جوابش را نداد…
بعد ساکت شد. گفتم:
ـ خب که چی؟ … به ما چه؟
ـ آخه میدونین، از همون روز دیگه آقا نیومد…
از همان اول میدانستم که کوروش چه میخواهد بگوید نمیدانم چرا ناگهان تصمیم گرفتم با او مخالفت کنم.
ـ چه ربطی داره؟ چرا نامربوط حرف میزنی. این حرفها امل بازیه. خرافاته. بدبخت! تو تا چند وقت دیگه میخوای بری دانشگاه… چقدر پرتی از زندگی.
علی حرف نمیزد از همان اول هم کم حرف بود. بعد از دیدن آقا، در قبرستان، مثل لالها شده بود. مرا ساکت کرد و به کوروش گفت:
ـ من نمیدونم. شاید هم بیربط نگی. امّا آقا به خاطر یک چیز دیگه هست که نمییان.
ـ به خاطر چی؟
علی انگار دوباره لال شد. جواب ما را نداد.
یک ماه گذشت. ماه بهمن بود. هوا حسابی سرد شده بود. وقتی به مدرسه میرفتیم. از زور سرما دستها را در جیب مخفی میکردیم برای اینکه چانههامان در سرما یخ نکنند. آنها را زیر یقههای بلندمان پنهان میکردیم. سعی میکردیم تمام گرمای نفسمان به داخل کاپشن برود و موقع بیرون آمدن چانهمان را گرم کند. برای اینکار مجبور بودیم سرمان را پایین بیندازیم. شاید به همین دلیل بود که آن روز آقا را ندیدیم. شاید هم برای اینکه دیگر در فکر آقا نبودیم و منتظرش نبودیم.
ـ سلام علیکم و رحمهالله.
ـ اِ ! سلام حاج آقا.
ـ سلام آقا.
همه از تعجب خشکمان زده بود. نمیفهمیدیم چرا اینقدر از دیدن آقا خوشحال شدهایم. ما که نمیتوانستیم حرف بزنیم. خود آقا در حالیکه لبخند میزد. گفت:
ـ مدت زیادی است که ندیدم شما را… کجا بودید در این مدت؟
ـ ما … ما کجا بودیم؟ … حاج آقا شما نبودین…
ـ شما عُلما که میدانید، این همان ضربالمثل خود شماست… زودتر دست پیش … دست پیش.
ـ دست پیش را گرفتین که پس نیفتین.
ـ هان، احسنت، صحیح.
سه تایی خندیدیم. خود آقا هم تسبیحشان را دور دستشان محکم کردند و خندیدند، کم کم زبانمان باز شد. کوروش گفت:
ـ حاج آقا، شما گویا از این محل تشریف بردین. دیگه شما را زیارت نمیکنیم.
ـ بله، رفتم از اینجا. اما جمعهها من میرم نماز. نماز جمعه، فکر میکردم شما… ثلاثه، شما سه تا را، آنجا ببینم.
ـ آخه آقا، میدونین ما نمیتوانیم بیاییم، یعنی باید درس بخونیم، کنکور داریم.
ـ کنکور یعنی چی؟
ـ آقا یعنی یک امتحان سخت، بین همه هست. همه سال آخریها. باید رتبهمون خوب بشه تا قبول بشیم. باید زحمت کشید، سخته، خیلی باید زحمت کشید تا رتبه خوب بشه، خیلی سخته، از همه چیز امتحان میگیرن. باید توی همه چیزها آدم قوی باشه تا رتبهاش خوب بشه. اگر رتبهمون خوب نشه قبول نمیشیم آقا.
ـ آقا به دقّت به حرفهای کوروش گوش میکرد. حتّی آنها را زیر لب تکرار میکرد. یعنی یک امتحان سخت. بین همه هست. همه سال آخریها. باید رتبهمون خوب بشه تا قبول بشیم. باید زحمت کشید. سخته… خیلی باید زحمت کشید تا رتبه خوب بشه… خیلی سخته … از همه چیز امتحان میگیرن… باید توی همه چیزها آدم قوی باشه تا رتبهاش خوب بشه… اگر رتبهمون خوب نشه قبول نمیشیم، آقا… آقا… یا سیدی… اگر رتبهمون خوب نشه قبول نمیشیم…
بعد آقا یک دفعه زد زیر گریه. علی هم انگار با سیم به آقا وصل شده باشد، شروع کرد به گریه کردن. آقا همینجور پشت سر هم میگفت:
ـ باید رتبهمون خوب شه. ما آبرو داریم… اگر رتبه بد بشه آبرو میره… سخته… همه سال آخریها هستن… بغضش را نیمهکاره خورد. به تک تک ما نگاه کرد. انگار میخواست رازی را به ما بگوید. بعد گفت:
ثلاث مائه و ثلاثه عشر… به فارسی میشود؟
البته همه ما در عربی اعداد را خوانده بودیم. امّا علی زودتر از ما دوتا گفت:
ـ سیصد و سیزده. سیصد و سیزده آقا.
ـ بله، احسنت. سیصد و سیزده، سیصدو سیزده صحیح است. ببینید رفقا، آدم باید رتبهاش کمتر از سیصد و سیزده شود، وگرنه آبرویش میرود. بین کلّ سال آخریها، سخته. ولی باید زحمت کشید… باید زحمت کشید… خیلیها دارند زحمت میکشند… به این سادگیها نیست…
بغض کرده بود و فریاد میکشید. لحنش به دعوا میزد.
ـ آدم بمیرد بهتر است از اینکه رتبهاش بد شود… اگر قرار است رتبه بدتر از ثلاث مائه … بدتر از سیصد و سیزده شود. بهتر است آدم بمیرد، خفت داره…
آقا از حال رفت. من و علی دویدیم و زیر بغلش را گرفتیم. یکی از کسبه که ماجرا را دیده بود برای آقا آب قند آورد. توی آن سرما عرق کرده بود. دستهای آقا بدجور میلرزید. وقتی یک دفعه انگشتانش را باز کرد، تسبیح سفیدش پاره شد. کوروش خم شده بود و دانههای تسبیح را جمع میکرد. بعد دانهها را در جیب آقا ریخت.
میگفت همان دفترچه در جیب آقا بوده است.
چند دقیقه بعد آقا حالش جا آمد و از جا بلند شد. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، تک تک ما را در آغوش گرفت، البته علی را بوسید، بعد هم فى أمان الله گفت و رفت.
علی یک بند گریه میکرد. ما هم دوست داشتیم گریه کنیم، اما نمیدانیم چرا خجالت میکشیدیم. از این کارهای آقا بهتمان زده بود.
ـ چرا سیصدو سیزده؟
ـ چرا سیصدو سیزده؟
ـ نمیدونم… من نمیفهمم. پزشکی دانشگاه تهران با سیصد و پنجا نفر پر میشه.
ـ آره، ما هم همیشه برای سیصد و پنجاه زور میزدیم… امّا چرا سیصد و سیزده؟
ـ من فهمیدم. فهمیدم چرا. ای والله، ببینین خنگها! آقا سهمیهها را، یعنی حتماً سهمیهها را کم کرده، ما که هیچ کدام سهمیه نیستیم؟
ـ نه، ولی کوروش، تو از کجا تعداد سهمیهها را میدانی؟
ـ نمیدونم، ولی حتماً همون سیو هفت تاست که آقا گفت: آقا میدونسته.
ـ سیصدو سیزده!
ـ نه، ثلاث چی چی؟
ـ آقا که آنقدر خوب فارسی حرف میزنن، چطور عدد بلند نیست؟ یادتون هست سه را هم بلد نبود!
علی که ساکت بود و یک جوری به ما نگاه میکرد، گفت:
ـ عدد را کسی بلده که با عدد کار داشته باشه. عدد مال ماهاست که تا میریم جایی فقط به فکر خرید و قیمت و تاریخ و سن و اینجور چیزهاییم. آقا عدد میخواد چه کار؟
الان سالها از آن ماجرا میگذرد. از آن روز به بعد، دیگر آقا را ندیدیم. خیلی جاها دنبالشان رفتیم اما فایده نکرد. من و کوروش، تصمیم گرفتیم به وصیت آقا عمل کنیم. تمام سعیمان را کردیم و رتبهمان زیر سیصد و سیزده شد. من پزشکی عمومی را تمام کردهام و چند هفته دیگر امتحان تخصص دارم. اگر خدا بخواهد میخواهم بروم جراحی. شما هم دعا کنید. کوروش نمیتواند در جراحی شرکت کند. درسش بنا به دلایلی عقب افتاد و اگر خدا بخواهد، البته خودش هم باید بخواهد، سال بعد پزشک عمومی میشود. ماجرایش مفصل است. حوصلهاش را ندارید. امّا ما بچههای سال آخر تجربی، سه نفر بودیم.
میماند علی، علی را هم دیگر ندیدیم. از فردای همان روزی که آقا را برای آخرین بار دیدیم، انگار علی آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود. خانوادهاش هم جواب روشنی نمیدادند. شاید حدود یک سال، شاید هم بیشتر، فکر میکردیم علی به خاطر رتبه ترسیده به مدرسه بیاید. درسش بد نبود، ولی ما فکر میکردیم ترسیده رتبهاش کمتر از سیصدو سیزده شود. وقتی نتایج کنکور را دادند تا مدتها در همه رشتهها دنبال اسم علی میگشتیم. جستوجو و نگرانی ما تا روزی که آن حدیث را شنیدیم، ادامه داشت. شما حتماً میدانید، همان حدیث که میگوید: «یاران اصلی امام زمان سیصد و سیزده نفر هستند.» بعداز آن دیگر نگران علی نبودیم، ولی اشتیاقما برای دیدن او و آقا بیشتر شده بود. هفته پیش، یعنی حدوداً هفت سال بعداز ماجرای آقا، از درمانگاه امامزاده معصوم بیرون میآمدم که ناگهان دیدم یک قیافه آشنا از روبهرو به طرفم میآید. اول درست متوجه نشدم. بعد دیدم که خود آقاست. همان تسبیح سفید، ریشهای سیاه و بلند، فقط عبا و عمامه داشت. یک عبای شیری و عمامه سفید به تته پته افتادمـ آقا، علی، علی آقا.
علی به صورت من نگاه کرد. وقتی لبخند زد، انگار همان علی هفت سال پیش بود، همان علی که تازه چند نخ مو روی صورتش روییده بود و به هیچ قیمتی حاضر نبود صورتش را تیغ بزند. همدیگر را در آغوش گرفتیم. به بازویش که روی شانهام لمیده بود، بوسه زدم. گریهام گرفته بود.
ـ نالوطی، چرا آن روز نگفتی سیصد وسیزده یعنی چه؟ … چرا ما را سرکار گذاشتی؟… هفت سال الکی… تو میدونستی…
وقتی حالم جا آمد و هیجانم فروکش کرد، روی صندلیهای درمانگاه نشستیم. از او درباره آقا پرسیدم، سؤالهایی را که سالها ذهنم را مغشوش کرده بود. آقا چه کاره بود، چه میکرد، کجاست و علی با او چه رابطهای داشت. علی با حوصله برایم همه چیز را تعریف کرد. وقتی حرف میزد، درست مثل آقا، تسبیحش را که گمان میکنم تسبیح آقا بود، دور انگشتان کشیدهاش میانداخت.
ـ آقا یکی از علمای معروف حوزه نجف بودن در حدّ اجتهاد و یا حتّی بالاتر، اول جنگ به ایران مییان. از ایران خوششان مییاد و همینجا ساکن میشن. به یک دلیلی که کسی نمیدانسته اینجا عبا نمیپوشن و عمامه سرشون نمیذارن. امّا اهل علم همه ایشان را میشناختن و ارادت داشتن. آقا بعداز ظهرها توی مدرسه خان، فقه و اصول درس میدادن، بدون لباس اهل علم. امّا هیچ کس ایشان را نمیشناخته، مثلاً هنوز هم هیچ کس نمیدونه ایشان صبحها چه کار میکردن…
ـ ببین علی، از من پنهان نکن، تو میدونی. این یکی را من هم میدونم. خودت قدیمها گفته بودی، آقا صبحها میرفتن بهشت زهرا. توی قطعه شهدا، دو ردیف را رد میکردن…
ـ بله، شما درست میگی. آقا صبحها میرفتن بهشت زهرا، ولی کسی نمیدونست. حالا بعداز این چند سال…
ـ کدام چند سال؟ راستی الان آقا کجا هستن؟ نکنه…
ـ آقا … آقا فوت کردن…
ته گلویم شور شده بود. انگار اشکهایم به داخل گلویم میریخت.
ـ چه جوری؟ چه جوری علی؟
ـ هیچی، یک روز صبح وقتی قبر کن از بغل قبر آقا رد شده مثل هر روز صبح، عادت داشته به آقا سلام کنه، سلام میکنه و جواب نمیگیره، میره جلو، میبینه آقا مثل همیشه با لباس خودش نیست. آقا توی کفن دراز کشیده بودن. چونهشان را هم خودشان بسته بودن. بعداً نگهبان غسالخانه میگفت که شب توی غسالخانه صدای شرشر آب شنیده، ولی جرأت نکرده داخل بره. خدا رحمتش کنه، همه چی را میدونست. فقط توی قبرش یک کبریت بود و یک کتابچه دعا… هیچ چیز ازش نمونده…
ـ صبر کن، کبریت! کبریت برای چی؟
ـ من هم نمیدونم. توی خانهاش هم چیزی پیدا نکردن. به جز دو دست لباس و یک قرآن.
ـ امّا صبر کن! من این تسبیح تو را یادمه، این مال آقا بود. درسته!؟
ـ خب… خب بله، درسته. این را آقا خودشون به من داده بودن.
ـ امّا آقا چیزهای دیگهای هم داشتن… وقتی بچهها دانههای همین تسبیح را توی جیب آقا میریختن… آره، همون دفترچهای که آقا اسم یکی از او دو تا جوون رو توس نوشت.
تصاویری مبهم در ذهنم میچرخیدند.
آقا با عصبانیت داد میزدند. بغض کرده بودند. لحنشان به دعوا میزد.
ـ آدم بمیرد بهتر است از اینکه رتبهاش بد شود… اگر قرار است رتبه کمتر از ثلاث مائه… کمتر از سیصد و سیزده شود، آدم بمیرد، خفت داره…
یکهو آقا از حال رفت. من و علی دویدیم و زیر بغلش را گرفتیم. یکی از کسبه که ماجرا را فهمیده بود برای آقا آب قند آورد. عرق کرده بود. دستهای آقا بدجور میلرزید، وقتی انگشتانش را یک دفعه باز کرد، تسبیح سفیدش پاره شد. کوروش خم شده بود و دانههای تسبیح را جمع میکرد. بعد دانهها را در جیب آقا ریخت، میگفت، همان دفترچه در جیب آقا بوده است….
ـ ببین علی، تو یک چیزهایی را پنهان میکنی. دفترچه کجاست، کبریت برای چی توی قبر آقا بوده.
هرکس دیگری هم جای من بود متوجه میشد، علی نشسته بود و هیچ نمیگفت.
ـ خب معلومه علی آقا، کبریت برای این بوده که آقا دفترچه را آتش بزنه. امّا چرا؟
مگه توی دفترچه چی بوده؟ اسم یکی از اون دو تا جوان، اسمها با شماره بودن.
ثلاث مائه و ثلاثه عشر. سیصد و سیزده. آدم بمیرد بهتر است از این که رتبهاش بد شود… اگر قرار است رتبه کمتر از ثلاث مائه… کمتر از سیصد و سیزده شود، آدم بمیرد، خفت داره… علی ببین من فهمیدم توی اون دفترچه چی بوده. تو فقط بگو آره یا نه؟
ـ …
ـ اگر نگی خیلی بد میشه. برای اینکه من خودم حدس زدم. تو فقط باید تأیید کنی. چه طور آقا رتبه را میفهمیدن… تو فقط بگو آره یا نه؟
عاقبت علی قبول کرد که حرف بزند. صورتش سرخ شده بود. هر دو با هم گریه میکردیم.
ـ تو هنوز هم با هوشی… ببین آقا توی دفترچه گویا اسم آدمهایی را مینوشتن که مطمئن بودن از خود آقا بهتر هستن. البته میگفتن همه از من روسیاه بهتر هستن.
ولی اسم بعضیها را که مطمئن بودن، مینوشتن. مدتها شماره اسمها روی سیصد و دوازده مانده بود. آقا همیشه میگفتن اگر قرار است رتبه کمتر از ثلاث مائه… کمتر از سیصد و سیزده بشه، آدم بمیرد بهتر است. خب عاقبت سیصد و سیزدهمی را هم حدس میزنن و فوت میکنن…
سرم درد گرفته بود. به دَوَران افتاده بود. نمیتوانستم همه اینها را یک دفعه بفهمم. دوست داشتم ببینم سیصد و سیزدهمیکه بوده است.
ـ علی! تو تسبیح را کی از آقا گرفتی؟
ـ من؟
ـ آره! تو.
ـ همان شبهای آخر تسبیح را گرفتم.
ـ نه بگو همان شب آخر گرفتی. درسته؟
ـ چرا میپرسی؟
دست خودم نبود. به روی پاهای علی افتادم. از اول هم با ما فرق میکرد. چیزی دیگری بود. جنس دیگری داشت. زار میزدم. زار میزدیم.
تسبیح آقا توی دستهای علی پاره شد.
پینوشت:
٭ برگرفته از: نگارستان، پیش شماره ۶.
ماهنامه موعود شماره ۵۵