آگاه‏تر

    شیداسادات آرامی

 ـ بحث رفته رفته بالا می‏گرفت. مردی که عبا از دوشش افتاده بود، از میان کتاب‌ها سرک کشید و گفت:
ـ «آقای فتونی! من هر چه فکر می‏کنم و هر چقدر این کتاب‌ها را بررسی می‏کنم، جوابی جز آنچه گفتم نمی‏یابم».
آقای فتونی، نیز نگاهش را روی چهره مرد دوخت و گفت:
ـ بنده هم همینطور، آنقدر به نظر و عقیده خودم اطمینان دارم که حاضر نیستم، حتی یک درصد از رأیم برگردم…
در این وقت درب اتاق آرام باز شده و پیرمردی با قامتی تکیده وارد شد و مؤدّب گوشه‏ای ایستاد و گفت:
ـ آقاجان! دیر وقت است. اگر اجازه بفرمایید، درب خانه را ببندم.
آقای فتونی، چشم در چشم او دوخت و با مهربانی گفت: تو چرا نخوابیده‏ای. منتظر ما نباش. بحث ما شاید تا صبح طول بکشد. در خانه را که بستی، برو بخواب.
پیرمرد از اتاق بیرون رفت و درب را نیمه باز کرد. آقای فتونی تبسّمی‌کرد و گفت:
ـ شیخ باقر! می‏بینی ما چگونه از میهمان پذیرایی می‏کنیم. شما چند ساعتی بیشتر نیست که به منزل ما تشریف آورده‏اید. اما آنقدر گرم این موضوع شده‏ایم که حتی قید خواب و استراحت را هم زده‏ایم.
شیخ باقر چشمانش را مالید و گفت:
ـ این حرف‌ها کدام است؟ من در کربلا هم کلاس درس و بحثم همچنان برگزار می‏شود. گذشته از اینها، وقتی انسان اعتقاد دارد به اینکه امام زمانش به اوضاع و احوال زندگی‏اش آگاه است، پس خستگی معنایی ندارد. من با خود گفتم: چند روزی بیایم نجف. هم زیارتی کنم و هم از محضر بزرگان و استادانی چون شما بهره‏مند شوم.
ـ شما لطف دارید، اما در عوض بحث امشب به یاد ماندنی است و نتیجه هر چه باشد، شیرین خواهد بود.
در این وقت نفس عمیقی کشید و به دست نوشته‏های کتاب قطوری که مقابلش بود، چشم دوخت و به دنبال آن سکوتی کشدار و سنگین فضای اتاق را در خود فرو برد.
زمان به نرمی نسیمی‌که از پنجره باز وارد می‏شد می‏گذشت. خانه‏های نجف در سایه شب به خواب فرو رفته بودند و تنها خانه فتونی بود که زیر سوسوی چراغ، خود را بیدار نگه می‏داشت. شیخ باقر، کاسه آبی را که در کنارش بود، برداشت. جرعه‏ای نوشید و در حالی که صفحات آخر کتاب را از زیر انگشتانش رد می‏کرد، پس از ساعت‌ها، سکوت یکپارچه اتاق را برچید:
ـ آقای فتونی! شما به جواب تازه‏ای نرسیدید؟
ـ نه، جواب همان است که گفتم؛ «اگر کسی قصد کند که ده روز در شهری بماند، باید تنها به قصدش عمل کند و از شهر خارج نشود…».
شیخ باقر عمامه را از سر برداشت و گفت:
ـ ببینید حرف شما درست. اما بستگی دارد اگر حاشیه یا باغات اطراف شهری، در عُرف جزء همان شهر به حساب بیاید، همان حکم شهر را دارد. و رفت و آمد در آن مدّت ده روز جایز است.
در این وقت نگاهش را روی چشمان گود افتاده آقای فتونی نشاند و ادامه داد:
ـ گویا شما منظور مرا متوجه نشدید. مثلاً همین مردم که در نجفند، بخشی از مزارع و نخلستان‏های اطراف شهر را هم جزء نجف می‏دانند، درست است؟
ـ بله، همینطور است.
ـ بسیار خوب، پس چه دلیلی دارد که انسان خود را بی جهت به زحمت بیاندازد. آنهم در مسئله‏ای که اسلام به خوبی آن را مشخص و بیان نموده؟
آقای فتونی، دانه‏های درشت عرق را از پیشانی‏اش پاک کرد و گفت:
ـ اما من فکر می‏کنم، حکم شما خالی از اشکال نباشد. جواب مسئله روشن است. همانطور که صورت سؤال واضح است. کسی که قصد کرده در شهر بماند، باید چنین کند. چه، مسافت زیادی طی کند و چه از شهر خارج و بلافاصله وارد نخلستان کنار شهر شود. آشیخ باقر! با همه احترامی‌که برای شما قائلم اما نمی‏توانم حرف شما را قبول کنم…
شیخ باقر بلافاصله گفت:
ـ بنده هم اجباری ندارم که حرفم را تأیید کنید. من اگر بدانم نظر شما درست است، بی شک خواهم پذیرفت. اما بد نیست به نظر اسلام در مورد عرف توجه کنید. مثلاً اگر کسی بگوید، سیّدم. نمی‏شود به او خمس داد. مگر به دلایلی و از جمله اینکه بین مردم طوری معروف شده باشد که انسان یقین کند، سیّد است. وقتی اسلام، درباره مسئله خمس تا این اندازه به عرف اهمیت می‏دهد، درباره حواشی شهر هم همینطور است.
ـ خیر. شما نباید مسأله خمس را با سفر و مسافرت، مقایسه کنید. کسی که سفر می‏کند. نماز و روزه‏اش در گرو همان سفر، تغییر می‏کند. اما شیخ باقر! اینطور که پیداست، تکلیف بحث ما را کس دیگری باید معلوم کند. اگر تا صبح هم مباحثه کنیم. رأیمان عوض نمی‏شود… و لبخند نرمی روی لبانش نقش بست و با تبسّم ادامه داد:
ـ گویا حضرت بقیهالله الاعظم، عجل‌الله تعالی فرجه الشریف، باید بفرماید حق با کداممان است.
شیخ باقر، سری تکان داد و در حالی که به تصویر ماه درون حوض می‏نگریست، گفت:
ـ حقیقتاً، حضرت، به آنچه می‏گوییم، آگاه است. فراموش نمی‏کنم، سال‌ها پیش که تازه به کربلا رفته بودم و نُه ماه از رفتنم می‏گذشت، در مسجد محلّه نماز می‏خواندم تا آن‏که شب میلاد حضرت (عج) بعد از نماز، برای مردم از ظهور صحبت کردم و گفتم: اینکه آقا ظهور نمی‏کند از لطف‏های خداوند است. چون ما توان فرمانبرداری از ایشان را نداریم…. با این صحبت‌ها، مردم نسبت به من بدبین شدند. به خانه رفتم. دیدم در می‏زنند. دیدم همان بنده خدایی که هر شب سجاده‏ام را پهن می‏کند، سجاده را وسط حیات پرتاب کرد و مرا مرتد خواند و رفت… نیمه شب که فرا رسید، دیدم باز در می‏زنند. البته با شدت. وحشت زده درب را گشودم، دیدم همان است. بسیار گریه می‏کرد. گفت: خواب مولا را دیده….
فتونی که کتاب‌ها را روی طاقچه می‏چید و برای خواب آماده می‏شد، گفت:
ـ چه دیده بود؟
ـ او در خواب دیده بود که حضرت ظهور کرده و خطاب به او فرموده بود، لباس‌هایت غصبی است. آنها را به صاحبانش بده… و یا برای امتحان، اینکه، همسرت بر تو حلال نیست. یا فرزندت را به قتل برسان… و چند نمونه برای آزمایش می‏فرماید. تا اینکه او عصبانی می‏شود و می‏گوید: از کجا معلوم تو به راستی همان مهدی موعود باشی؟ و از خواب بیدار می‏شود و تازه متوجه می‏شود که واقعاً هنوز آماده فرمانبرداری محض از آن حضرت نیست…
فتونی همانطور که فتیله چراغ را پایین می‏کشید، گفت:
ـ بله، بی شک آقایمان… به بحث امشب ما نیز آگاه است و خوب می‏داند، حق با چه کسی است؟…
٭ ٭ ٭

مرد دست به سینه گذاشت و زیر لب گفت:
السلام علیک یا علی‏بن ابیطالب، و نگاهش را از گنبد طلایی که چون خورشیدی در دل آسمان تاریک و روشن نجف می‏درخشید، برید و راه خانه شیخ مهدی فتونی را پیش گرفت. از حرم تا خانه او خیلی راه نبود. اما شوقی که برای تعریف خوابش داشت، او را وادار می‌کرد تا سریع‌تر قدم بردارد. شب، رفته رفته پس می‏نشست و چادر سیاهش را از سر کوچه‏های خواب آلود شهر بر می‏داشت. مرد مقابل درب چوبی خانه‏ای ایستاد و کوبه درب را به صدا درآورد. پس از مدتی، صدای ضعیف پیرمرد شنیده شد:
ـ … آمدم… آمدم…
ـ درب ناله‏ای زد و نرم و آهسته خود را کنار کشید. چشمان کم‌سوی پیرمرد به مقابل خیره شد.
ـ سلام، پدر جان! محمد باقر هزارجریبی هستم. به آقای فتونی بفرمایید که…
ـ سلام علیکم. آقا نماز صبح می‏خواند. بفرمایید تو تا به ایشان اطلاع دهم… و قدم‏هایش را سمت اتاق روانه کرد. درب هنوز نیمه باز بود و شیخ باقر و آقای فتونی سر به سجده، بر سجاده نشسته بودند.
ـ آقا! مهمان دارید. آقا باقر هزارجریبی تشریف آورده‏اند.
ـ این وقت صبح؛ بگو داخل شود.
دقایقی از آمدن مهمان گذشته بود که رو به آقای فتونی گفت:
ـ مرا ببخشید که مزاحمتان شدم. پیغام مهمی‌برای شما آورده‏ام.
آقای فتونی تسبیح را کنار مهر گذاشت و گفت:
ـ پیغام مهم! از طرف چه کسی؟
ـ آقا باقر نگاهش را به زمین دوخت و گفت: از طرف مولایی که جذبه نگاهش مرا وادار کرد تا به این سرعت خود را به شما برسانم… و رو به حاضرین پرسید:
ـ ببینم؛ آیا شما سر مسأله‏ای با هم اختلاف نظر دارید؟
 نگاه‏ها در هم گره خورد. آقای فتونی، با تعجّب گفت:
 ـ یک اختلاف نظری، دیشب پیش آمد که البته فقط ما دو نفر می‏دانیم و قرار است که جواب قطعی را کس دیگری بدهد.
 شانه‏های آقای باقر شروع کرد به لرزیدن. دانه‏های اشک چون سیلی خروشان روی صورتش جریان یافت و در لابلای ریش انبوهش ناپدید شدند. سر بلند کرد و نالید که:
 ـ همان که منتظرش بودید، جوابتان را داد.
تسبیح از دست شیخ باقر افتاد، قلبش به شدت تپید. فکرش را هم نمی‏کرد که حضرت صاحب الزمان(ع) به این زودی جواب آنها را بدهد. به فتونی که او هم به گریه افتاده بود، نگریست و شنید که:
 ـ دیشب بی‏خبر از بحث شما در خانه خواب بودم که حضرت را در عالم رؤیا مشاهده نمودم. حال خوشی داشتم. دلم می‏خواست، هیچ‌گاه از خواب برنمی‏خواستم. و آن لحظات معنوی، عبور نمی‏کرد. مرا که دید، مجذوب نگاهش شدم. چهره‏ای دلربا، بویی خوش، و لباسی که از آن سبزی به چشم می‏خورد. نگاه از رُخَش بر نمی‏داشتم. نوای دلنشین صدایش در تار و پودم وجودم طنین انداخت و فرمود:
یا باقر! قُل لِلْفتونی، الحقّ فی المسأله مَعَ الباقر.
ای باقر! به فتونی بگو، در آن مسأله، حق با باقر است.
چشمه‏های اشک از چشمان شیخ محمد باقر بهبهانی و شیخ مهدی فتونی، فوران کرد. آقا باقر هزار جریبی مازندارانی در حالی که گریه، مجال صحبت را از او گرفته بود، گفت:
 ـ زودتر آمدم، چرا که می‏دانم، او به پیغام رساندن من نیز آگاه است….

پی‏نوشت
بازنویسی شده براساس کتاب دیدار یا ابرار (ویژه محمدباقر بهبهانی).

ماهنامه موعود شماره ۵۷ 

Check Also

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *