ـ بحث رفته رفته بالا میگرفت. مردی که عبا از دوشش افتاده بود، از میان کتابها سرک کشید و گفت:
ـ «آقای فتونی! من هر چه فکر میکنم و هر چقدر این کتابها را بررسی میکنم، جوابی جز آنچه گفتم نمییابم».
آقای فتونی، نیز نگاهش را روی چهره مرد دوخت و گفت:
ـ بنده هم همینطور، آنقدر به نظر و عقیده خودم اطمینان دارم که حاضر نیستم، حتی یک درصد از رأیم برگردم…
در این وقت درب اتاق آرام باز شده و پیرمردی با قامتی تکیده وارد شد و مؤدّب گوشهای ایستاد و گفت:
ـ آقاجان! دیر وقت است. اگر اجازه بفرمایید، درب خانه را ببندم.
آقای فتونی، چشم در چشم او دوخت و با مهربانی گفت: تو چرا نخوابیدهای. منتظر ما نباش. بحث ما شاید تا صبح طول بکشد. در خانه را که بستی، برو بخواب.
پیرمرد از اتاق بیرون رفت و درب را نیمه باز کرد. آقای فتونی تبسّمیکرد و گفت:
ـ شیخ باقر! میبینی ما چگونه از میهمان پذیرایی میکنیم. شما چند ساعتی بیشتر نیست که به منزل ما تشریف آوردهاید. اما آنقدر گرم این موضوع شدهایم که حتی قید خواب و استراحت را هم زدهایم.
شیخ باقر چشمانش را مالید و گفت:
ـ این حرفها کدام است؟ من در کربلا هم کلاس درس و بحثم همچنان برگزار میشود. گذشته از اینها، وقتی انسان اعتقاد دارد به اینکه امام زمانش به اوضاع و احوال زندگیاش آگاه است، پس خستگی معنایی ندارد. من با خود گفتم: چند روزی بیایم نجف. هم زیارتی کنم و هم از محضر بزرگان و استادانی چون شما بهرهمند شوم.
ـ شما لطف دارید، اما در عوض بحث امشب به یاد ماندنی است و نتیجه هر چه باشد، شیرین خواهد بود.
در این وقت نفس عمیقی کشید و به دست نوشتههای کتاب قطوری که مقابلش بود، چشم دوخت و به دنبال آن سکوتی کشدار و سنگین فضای اتاق را در خود فرو برد.
زمان به نرمی نسیمیکه از پنجره باز وارد میشد میگذشت. خانههای نجف در سایه شب به خواب فرو رفته بودند و تنها خانه فتونی بود که زیر سوسوی چراغ، خود را بیدار نگه میداشت. شیخ باقر، کاسه آبی را که در کنارش بود، برداشت. جرعهای نوشید و در حالی که صفحات آخر کتاب را از زیر انگشتانش رد میکرد، پس از ساعتها، سکوت یکپارچه اتاق را برچید:
ـ آقای فتونی! شما به جواب تازهای نرسیدید؟
ـ نه، جواب همان است که گفتم؛ «اگر کسی قصد کند که ده روز در شهری بماند، باید تنها به قصدش عمل کند و از شهر خارج نشود…».
شیخ باقر عمامه را از سر برداشت و گفت:
ـ ببینید حرف شما درست. اما بستگی دارد اگر حاشیه یا باغات اطراف شهری، در عُرف جزء همان شهر به حساب بیاید، همان حکم شهر را دارد. و رفت و آمد در آن مدّت ده روز جایز است.
در این وقت نگاهش را روی چشمان گود افتاده آقای فتونی نشاند و ادامه داد:
ـ گویا شما منظور مرا متوجه نشدید. مثلاً همین مردم که در نجفند، بخشی از مزارع و نخلستانهای اطراف شهر را هم جزء نجف میدانند، درست است؟
ـ بله، همینطور است.
ـ بسیار خوب، پس چه دلیلی دارد که انسان خود را بی جهت به زحمت بیاندازد. آنهم در مسئلهای که اسلام به خوبی آن را مشخص و بیان نموده؟
آقای فتونی، دانههای درشت عرق را از پیشانیاش پاک کرد و گفت:
ـ اما من فکر میکنم، حکم شما خالی از اشکال نباشد. جواب مسئله روشن است. همانطور که صورت سؤال واضح است. کسی که قصد کرده در شهر بماند، باید چنین کند. چه، مسافت زیادی طی کند و چه از شهر خارج و بلافاصله وارد نخلستان کنار شهر شود. آشیخ باقر! با همه احترامیکه برای شما قائلم اما نمیتوانم حرف شما را قبول کنم…
شیخ باقر بلافاصله گفت:
ـ بنده هم اجباری ندارم که حرفم را تأیید کنید. من اگر بدانم نظر شما درست است، بی شک خواهم پذیرفت. اما بد نیست به نظر اسلام در مورد عرف توجه کنید. مثلاً اگر کسی بگوید، سیّدم. نمیشود به او خمس داد. مگر به دلایلی و از جمله اینکه بین مردم طوری معروف شده باشد که انسان یقین کند، سیّد است. وقتی اسلام، درباره مسئله خمس تا این اندازه به عرف اهمیت میدهد، درباره حواشی شهر هم همینطور است.
ـ خیر. شما نباید مسأله خمس را با سفر و مسافرت، مقایسه کنید. کسی که سفر میکند. نماز و روزهاش در گرو همان سفر، تغییر میکند. اما شیخ باقر! اینطور که پیداست، تکلیف بحث ما را کس دیگری باید معلوم کند. اگر تا صبح هم مباحثه کنیم. رأیمان عوض نمیشود… و لبخند نرمی روی لبانش نقش بست و با تبسّم ادامه داد:
ـ گویا حضرت بقیهالله الاعظم، عجلالله تعالی فرجه الشریف، باید بفرماید حق با کداممان است.
شیخ باقر، سری تکان داد و در حالی که به تصویر ماه درون حوض مینگریست، گفت:
ـ حقیقتاً، حضرت، به آنچه میگوییم، آگاه است. فراموش نمیکنم، سالها پیش که تازه به کربلا رفته بودم و نُه ماه از رفتنم میگذشت، در مسجد محلّه نماز میخواندم تا آنکه شب میلاد حضرت (عج) بعد از نماز، برای مردم از ظهور صحبت کردم و گفتم: اینکه آقا ظهور نمیکند از لطفهای خداوند است. چون ما توان فرمانبرداری از ایشان را نداریم…. با این صحبتها، مردم نسبت به من بدبین شدند. به خانه رفتم. دیدم در میزنند. دیدم همان بنده خدایی که هر شب سجادهام را پهن میکند، سجاده را وسط حیات پرتاب کرد و مرا مرتد خواند و رفت… نیمه شب که فرا رسید، دیدم باز در میزنند. البته با شدت. وحشت زده درب را گشودم، دیدم همان است. بسیار گریه میکرد. گفت: خواب مولا را دیده….
فتونی که کتابها را روی طاقچه میچید و برای خواب آماده میشد، گفت:
ـ چه دیده بود؟
ـ او در خواب دیده بود که حضرت ظهور کرده و خطاب به او فرموده بود، لباسهایت غصبی است. آنها را به صاحبانش بده… و یا برای امتحان، اینکه، همسرت بر تو حلال نیست. یا فرزندت را به قتل برسان… و چند نمونه برای آزمایش میفرماید. تا اینکه او عصبانی میشود و میگوید: از کجا معلوم تو به راستی همان مهدی موعود باشی؟ و از خواب بیدار میشود و تازه متوجه میشود که واقعاً هنوز آماده فرمانبرداری محض از آن حضرت نیست…
فتونی همانطور که فتیله چراغ را پایین میکشید، گفت:
ـ بله، بی شک آقایمان… به بحث امشب ما نیز آگاه است و خوب میداند، حق با چه کسی است؟…
٭ ٭ ٭
مرد دست به سینه گذاشت و زیر لب گفت:
السلام علیک یا علیبن ابیطالب، و نگاهش را از گنبد طلایی که چون خورشیدی در دل آسمان تاریک و روشن نجف میدرخشید، برید و راه خانه شیخ مهدی فتونی را پیش گرفت. از حرم تا خانه او خیلی راه نبود. اما شوقی که برای تعریف خوابش داشت، او را وادار میکرد تا سریعتر قدم بردارد. شب، رفته رفته پس مینشست و چادر سیاهش را از سر کوچههای خواب آلود شهر بر میداشت. مرد مقابل درب چوبی خانهای ایستاد و کوبه درب را به صدا درآورد. پس از مدتی، صدای ضعیف پیرمرد شنیده شد:
ـ … آمدم… آمدم…
ـ درب نالهای زد و نرم و آهسته خود را کنار کشید. چشمان کمسوی پیرمرد به مقابل خیره شد.
ـ سلام، پدر جان! محمد باقر هزارجریبی هستم. به آقای فتونی بفرمایید که…
ـ سلام علیکم. آقا نماز صبح میخواند. بفرمایید تو تا به ایشان اطلاع دهم… و قدمهایش را سمت اتاق روانه کرد. درب هنوز نیمه باز بود و شیخ باقر و آقای فتونی سر به سجده، بر سجاده نشسته بودند.
ـ آقا! مهمان دارید. آقا باقر هزارجریبی تشریف آوردهاند.
ـ این وقت صبح؛ بگو داخل شود.
دقایقی از آمدن مهمان گذشته بود که رو به آقای فتونی گفت:
ـ مرا ببخشید که مزاحمتان شدم. پیغام مهمیبرای شما آوردهام.
آقای فتونی تسبیح را کنار مهر گذاشت و گفت:
ـ پیغام مهم! از طرف چه کسی؟
ـ آقا باقر نگاهش را به زمین دوخت و گفت: از طرف مولایی که جذبه نگاهش مرا وادار کرد تا به این سرعت خود را به شما برسانم… و رو به حاضرین پرسید:
ـ ببینم؛ آیا شما سر مسألهای با هم اختلاف نظر دارید؟
نگاهها در هم گره خورد. آقای فتونی، با تعجّب گفت:
ـ یک اختلاف نظری، دیشب پیش آمد که البته فقط ما دو نفر میدانیم و قرار است که جواب قطعی را کس دیگری بدهد.
شانههای آقای باقر شروع کرد به لرزیدن. دانههای اشک چون سیلی خروشان روی صورتش جریان یافت و در لابلای ریش انبوهش ناپدید شدند. سر بلند کرد و نالید که:
ـ همان که منتظرش بودید، جوابتان را داد.
تسبیح از دست شیخ باقر افتاد، قلبش به شدت تپید. فکرش را هم نمیکرد که حضرت صاحب الزمان(ع) به این زودی جواب آنها را بدهد. به فتونی که او هم به گریه افتاده بود، نگریست و شنید که:
ـ دیشب بیخبر از بحث شما در خانه خواب بودم که حضرت را در عالم رؤیا مشاهده نمودم. حال خوشی داشتم. دلم میخواست، هیچگاه از خواب برنمیخواستم. و آن لحظات معنوی، عبور نمیکرد. مرا که دید، مجذوب نگاهش شدم. چهرهای دلربا، بویی خوش، و لباسی که از آن سبزی به چشم میخورد. نگاه از رُخَش بر نمیداشتم. نوای دلنشین صدایش در تار و پودم وجودم طنین انداخت و فرمود:
یا باقر! قُل لِلْفتونی، الحقّ فی المسأله مَعَ الباقر.
ای باقر! به فتونی بگو، در آن مسأله، حق با باقر است.
چشمههای اشک از چشمان شیخ محمد باقر بهبهانی و شیخ مهدی فتونی، فوران کرد. آقا باقر هزار جریبی مازندارانی در حالی که گریه، مجال صحبت را از او گرفته بود، گفت:
ـ زودتر آمدم، چرا که میدانم، او به پیغام رساندن من نیز آگاه است….
پینوشت
بازنویسی شده براساس کتاب دیدار یا ابرار (ویژه محمدباقر بهبهانی).
ماهنامه موعود شماره ۵۷