سهیلا صلاحی اصفهانی
پیشوایان بزرگوارمان گفتهاند، ما نیز باور آوردهایم که «زمین خدا هرگز از حجت او خالی نمیماند.» آنها گفتهاند، ما نیز باور آوردهایم که «اگر تنها یک روز از عمر زمین باقی باشد، آن قدر طولانی میگردد تا قائم او به پا خیزد».
آنها گفتهاند، ما نیز باور آوردهایم که «بیاو و بیعنایت او شیرازه هستی از هم میگسلد.» آنها هزاران نکته از این دست گفتهاند و ما نیز به هزاران نکته از این دست باور آوردهایم، و بر پایه این سبزترین باورهایمان، تصویر «ناکامی خود و جهان» را در گرداب تصور «بی او بودن» به قاب خیالمان نشاندهایم:
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها
هر روز بیتو
روز مباداست!
(قیصر امینپور)
٭ ٭ ٭
میدانی حال و هوای ما بی او چگونه است؟
من
بی
تو
در امتداد تیرگی شب
محو میشوم
ای آفتاب من!
دست مرا بگیر
(محمد فخارزاده)
غریبی و غربت را تجربه کردهای؟ چقدر دلت در غربتهای غریبانه هوای او را میکند؟
بی تو کنج این خرابهها غریب ماندهایم
باز هم بیا سراغ از این غریبهها بگیر
(حمیدرضا شکارسری)
سلام بر امام را که فراموش نمیکنی؟
سلام بر تو که بیدستهای سرسبزت
نیاز با غنچهها بیجواب میماند
(حسین شنوایی)
حالا که خلوتی به دست آوردی «هر چه میخواهد دل تنگت» با امام نجوا کن:
بیا که بی تو شد آینه سنگ، گوهر سنگ
درخت سنگ شد و بال هر کبوتر، سنگ
نمیشود به کسی اعتماد کرد امروز
که مُرد عاطفه و شد دل برادر، سنگ
بپوش چشم از این سنگهای آبنما
سراب میچکد از این کویر یکسر سنگ
…
چه داستان غریبی چقدر غمبار است
کنار خانه دریا و زیستن در سنگ
بیا که با تو بروید بهار در پاییز
و با نگاه تو حتی شود معطر، سنگ
(نعمتالله شمسیپور)
به او بگو که نبودنش، چگونه عالم را پژمرده کرده است:
نبودن تو کوه را پر از سکوت کرده است
و دشتهای خسته از قرون بیشمار را
(حمیدرضا شکارسری)
و لبخند زیبایش چه تأثیر شگفتی بر زمین و زمان میگذارد:
کویر اگر تو بخندی شکوفه خواهد داد
و بینگاه تو دریا سراب خواهد شد
حدیث این که به یک گل بهار میروید
خزان، اگر تو بخندی مجاب خواهد شد
(غلامرضا شکوهی)
بگو که روشنی آسمان و زمین از اوست:
بیجلوهات ندارد، ارض و سما فروغی
ای آفتاب معنی هم ارض و هم سما را
(فواد کرمانی)
و اگر او نباشد «هیچ» حتی، نیست:
بازآ که بیوجودت، عالم سکون ندارد
هجر تو در تزلزل افکنده ماسوا را
(فواد کرمانی)
تا میتوانی دامانش را بگیر و دلش را به دست آور، مثلاً از خاموشی پرندهها بگو:
کجاستی که نمیآیی
الا تمام بزرگیها
پرنده بیتو چه کم صحبت
بهار بیتو چه بیرنگ است
(محمدکاظم کاظمی)
و یا بیرونقی بهار را برایش زمزمه کن:
بهار من، چه بهاری اگر که بیتو بیاید
بهار، بیتو بهارم، نه آمدهست و نهماندهست
(سید اکبر میرجعفری)
به او بگو:
شکوه رویش شُکرآور بهارانی
که بیطراوت رویت، بهار پاییز است
(عباس براتیپور)
اگر همه غوغایی که در جانت بهپا شده را برای او گفتی، فراموش نکن که اضافه کن:
تو نیستی و نمیدانم، در امتداد چه میمانند
وجود و هیأت دستانی که شاخسار دعایینیست
(سید اکبر میرجعفری)
نمیدانم امام نام جمعه را که بشنوند، چه حالی پیدا میکنند، اما برای ایشان بخوان:
هزار جمعه بیروح بیتو جان کندم
بس است بیتو نشستن، بس است حرکتکن
(مرتضی امیری)
حکایت تنهایی زمین را نیز متذکر شو:
ای دلپذیر
بیتو
زمین تنهاست
پرواز در کنار تو زیباست
(ایرج قنبری)
خلاصه، حرف آخرت را با امام بزن و همه شکوههایت را فریاد کن:
مولای من!
بیآمدنت
هر کار ناتمام است
که زمین در عطش عدالت میسوزد
و آسمان را
غمباد چرکینی است
که جز به گریه نخواهد مرد
آه که بی تو
بر زمین خدا چهها رفت
ـ و بر ما ـ
بی تو ابرهای سترون
دل را در حسرت شکفتن
در حسرت سبز ماندن
به گریه نشاندند
بی تو دریا را
به جرم خروش
تازیانه زدند
و کوه را
به گناه ایستادن
به گلوله بستند
بیتو قناریهای عاشق را
بر نطعی خارینه
سر بریدند
بی تو صحرا صحرا شقایق را
در نفس سمومی زهرناک
خاکستر کردند
بی تو زمین به کسالت تن داد
و آسمان به اسارت رخوت
اما دلهای ما
هیچگاه تسلیم کسالت نشد
و دستهایمان
تا قلّهای بر پیشانی آسمان
بالا رفت
و دعای فرج خواندیم
و نماز را
با شمشیر قامت بستیم
بی تو…
بی تو…
(میرهاشم میری)
ماهنامه موعود شماره ۵۹
آنها گفتهاند، ما نیز باور آوردهایم که «بیاو و بیعنایت او شیرازه هستی از هم میگسلد.» آنها هزاران نکته از این دست گفتهاند و ما نیز به هزاران نکته از این دست باور آوردهایم، و بر پایه این سبزترین باورهایمان، تصویر «ناکامی خود و جهان» را در گرداب تصور «بی او بودن» به قاب خیالمان نشاندهایم:
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها
هر روز بیتو
روز مباداست!
(قیصر امینپور)
٭ ٭ ٭
میدانی حال و هوای ما بی او چگونه است؟
من
بی
تو
در امتداد تیرگی شب
محو میشوم
ای آفتاب من!
دست مرا بگیر
(محمد فخارزاده)
غریبی و غربت را تجربه کردهای؟ چقدر دلت در غربتهای غریبانه هوای او را میکند؟
بی تو کنج این خرابهها غریب ماندهایم
باز هم بیا سراغ از این غریبهها بگیر
(حمیدرضا شکارسری)
سلام بر امام را که فراموش نمیکنی؟
سلام بر تو که بیدستهای سرسبزت
نیاز با غنچهها بیجواب میماند
(حسین شنوایی)
حالا که خلوتی به دست آوردی «هر چه میخواهد دل تنگت» با امام نجوا کن:
بیا که بی تو شد آینه سنگ، گوهر سنگ
درخت سنگ شد و بال هر کبوتر، سنگ
نمیشود به کسی اعتماد کرد امروز
که مُرد عاطفه و شد دل برادر، سنگ
بپوش چشم از این سنگهای آبنما
سراب میچکد از این کویر یکسر سنگ
…
چه داستان غریبی چقدر غمبار است
کنار خانه دریا و زیستن در سنگ
بیا که با تو بروید بهار در پاییز
و با نگاه تو حتی شود معطر، سنگ
(نعمتالله شمسیپور)
به او بگو که نبودنش، چگونه عالم را پژمرده کرده است:
نبودن تو کوه را پر از سکوت کرده است
و دشتهای خسته از قرون بیشمار را
(حمیدرضا شکارسری)
و لبخند زیبایش چه تأثیر شگفتی بر زمین و زمان میگذارد:
کویر اگر تو بخندی شکوفه خواهد داد
و بینگاه تو دریا سراب خواهد شد
حدیث این که به یک گل بهار میروید
خزان، اگر تو بخندی مجاب خواهد شد
(غلامرضا شکوهی)
بگو که روشنی آسمان و زمین از اوست:
بیجلوهات ندارد، ارض و سما فروغی
ای آفتاب معنی هم ارض و هم سما را
(فواد کرمانی)
و اگر او نباشد «هیچ» حتی، نیست:
بازآ که بیوجودت، عالم سکون ندارد
هجر تو در تزلزل افکنده ماسوا را
(فواد کرمانی)
تا میتوانی دامانش را بگیر و دلش را به دست آور، مثلاً از خاموشی پرندهها بگو:
کجاستی که نمیآیی
الا تمام بزرگیها
پرنده بیتو چه کم صحبت
بهار بیتو چه بیرنگ است
(محمدکاظم کاظمی)
و یا بیرونقی بهار را برایش زمزمه کن:
بهار من، چه بهاری اگر که بیتو بیاید
بهار، بیتو بهارم، نه آمدهست و نهماندهست
(سید اکبر میرجعفری)
به او بگو:
شکوه رویش شُکرآور بهارانی
که بیطراوت رویت، بهار پاییز است
(عباس براتیپور)
اگر همه غوغایی که در جانت بهپا شده را برای او گفتی، فراموش نکن که اضافه کن:
تو نیستی و نمیدانم، در امتداد چه میمانند
وجود و هیأت دستانی که شاخسار دعایینیست
(سید اکبر میرجعفری)
نمیدانم امام نام جمعه را که بشنوند، چه حالی پیدا میکنند، اما برای ایشان بخوان:
هزار جمعه بیروح بیتو جان کندم
بس است بیتو نشستن، بس است حرکتکن
(مرتضی امیری)
حکایت تنهایی زمین را نیز متذکر شو:
ای دلپذیر
بیتو
زمین تنهاست
پرواز در کنار تو زیباست
(ایرج قنبری)
خلاصه، حرف آخرت را با امام بزن و همه شکوههایت را فریاد کن:
مولای من!
بیآمدنت
هر کار ناتمام است
که زمین در عطش عدالت میسوزد
و آسمان را
غمباد چرکینی است
که جز به گریه نخواهد مرد
آه که بی تو
بر زمین خدا چهها رفت
ـ و بر ما ـ
بی تو ابرهای سترون
دل را در حسرت شکفتن
در حسرت سبز ماندن
به گریه نشاندند
بی تو دریا را
به جرم خروش
تازیانه زدند
و کوه را
به گناه ایستادن
به گلوله بستند
بیتو قناریهای عاشق را
بر نطعی خارینه
سر بریدند
بی تو صحرا صحرا شقایق را
در نفس سمومی زهرناک
خاکستر کردند
بی تو زمین به کسالت تن داد
و آسمان به اسارت رخوت
اما دلهای ما
هیچگاه تسلیم کسالت نشد
و دستهایمان
تا قلّهای بر پیشانی آسمان
بالا رفت
و دعای فرج خواندیم
و نماز را
با شمشیر قامت بستیم
بی تو…
بی تو…
(میرهاشم میری)
ماهنامه موعود شماره ۵۹