غروب اوّل

محبوبه زارع

 … ولى تو مى آیى. مى دانم که مى آیى… خورشید از سینه دیوار، در حال غروب است. و چه پرتوهاى آشفته اى!
    هنوز هم بى قرارى دختر کوچک، آزارم مى دهد. هنوز هم اندیشه کودکان پس از من؛ … گریه هاى بعد از من؛ … ناله هاى مظلومانه حیدر…
    امّا نه! چه مى شود کرد؟! دیگر زمان موعود فرا رسیده است. دیوار تصویر این دو دهه سخت روزگار را، چه واضح، زیبا، گسترده، و چه غریبانه، … نشانم مى دهد! آه! این روزها عجب دردى در پهلویم پیچیده! بازوانم عجیب تیر مى کشد. نگاه مى کنم. به راستى وقتى پدرم، رسول اللَّه این دیوار را بنا مى کرد؛ روزى که این خانه را براى من و على مى ساخت؛ آیا گمان مى کرد؟ اصلاً فکرش را مى کرد که روزگارى قاب دیدگان فاطمه اش، تا آخرین لحظه پرواز، همین باشد؟ همین دیوار ساده امّا مرموز!؟… خوب که خیره مى شوم، تصویرهاى زیادى از آن عبور مى کند.
    همین چند هفته پیش، پشت این دیوار، چه اتفّاقات بزرگى که نیفتاد! چه حادثه هاى مهیبى که رخ نداد!
    این سوى دیوار، من بودم و على و جسد پیغمبر. آن سوى دیوار، مردم بودند و سقیفه. مردم بودند و نسیان. جنازه پیغمبرشان را در دست ما رها کردند. رفتند و خودسرانه و مستکبرانه، دیگران را به جاى ما نشاندند.
    همین چند هفته پیش، همین چند روز قبل، این سوى دیوار، من بودم و محسن چهارماهه. و آنسو… اوبود و لگد… او بود و آتش… همین چند روز پیش، همین چند ساعت قبل، این طرف من بودم و گریه هایى بى امان. آن طرف مردم بودند و پیغامى زخم انگیز؛ که: »یا شب عزادارى کن یا روز!…«.
    آرام جانم! با این همه خوشحالم که کم کم لحظه هاى وداع فرا مى رسد. این را فضّه بیشتر از هر کسى مى فهمد. و اینک زیباترین لحظات خلوت من و تو. فضّه را صدا مى زنم: »فضّه! ساعتى مرا با خویش تنها بگذار، تا با خداى خود از رنجى که از این امّت کشیده ام، بگویم. تا از پروردگارم بخواهم بر امّت پدرم رحم کند. فرزندانم را صبرى بزرگ عطا فرماید… و موعود آخرینم، مهدى منتظرم را هر چه زودتر، براى نجات قرآن برساند… فضّه! بعد از ساعتى برگرد. اگر جوابت را ندادم، بدان که خداوند مرا حاجت روا، کرده است… و سلام مرا به مولاى مظلوم على(ع) برسان!…«.
    این فرصت را نباید از دست داد. ثانیه هاى گرانبارى است. با تو سخن مى گویم و با تو وصیت مى کنم. حالا بیشتر از همیشه زندگى ام احساست مى کنم. و چه حسّ قشنگى! دوستت دارم. مثل محبّتى که به حسنین… نه! به زینب کوچک؟… نه! به على؟! نه!… به رسول اللَّه؟!… نه! نه! نه! مثل هیچ کدام. تو را جداى از همه چیز و همه کس، … تو بوى فرداهاى دور از دست، فرداهایى بلند و وسیع، … تو بوى غربت آل اللَّه را در خود دارى…
    آه!… به دیوار و روبرو نگاه مى کنم. تصویر آن سوى دیوار آرامم نمى گذارد. یعنى کوچه هاى متروک هاشمى؛ دستهاى بسته امیر مؤمنان، … غلاف شمشیر قنفذ، و حرکت به سوى مسجد. آن هم چه حرکتى! چه مسجدى! کدام على؟ منبر پدرم بر خویش مى لرزید، و کوههاى مدینه به ناله درمى آمدند.
    اکنون فضّه مرا با کوله اى از خاطرات پریشان، مقابل این دیوار پر ماجرا، تنها گذاشته، تا با تو سخن بگویم، با تو، تویى که آمدنت را انبیا الهى مژده داده اند؛ تویى که رسیدنت را تولّد هر نوزادى گواهى مى دهد.
    صدایى نمى شنوى!؟ صداى گریه کودکانه زینب: »فضّه! مى خواهم مادرم را ببینم!«
    – آرام باش؛ عزیز دلم! مادر دارد استراحت مى کند!
    – فضّه! آسمان مدینه به خون نشسته… فضّه! فضاى سهمگینى بر زمین سایه افکنده… مى ترسم. فضّه! غم سنگینى بر دلم نشسته! مى ترسم مادر از خدا، طلب مرگ کرده باشد!…
    و صداى گریه حسنین در ناله هاى زینب کوچک، گم مى شود. آه!… چه دردى به جان پهلویم افتاده… آه… بازوانم… شانه هایم… دستانم…
    انگار تصویر تازه اى بر دیوار نقش بسته. امّا چشمانم کم کم بى سو مى شود. دعا کن، تماشاى این آخرین تصاویر را تاب بیاورم. دو کودک… نه. نه… دو مرد زخمى به طرف مسجد مى دوند: »پدر!… پدر!… به خانه بیا! مادر!… ما…در« تو مى آیى.
    مى دانم که مى آیى. بوى سبز حضورت پیش از خلقت ما، در آفرینش پیچیده بود. تو مى آیى و انتقام بى پناهى عشق را مى گیرى!… اکنون فرشتگان را از عالم بالا به استقبالم فرستاده اند. عطر عروج در اتاق کوچکم جارى مى شود و تصاویر مانده بر دیوار، … کم کم تار مى گردد. صداى گامهاى لرزان على در دل کوچه مى پیچد. و فریادهاى شیونى که حادثه را احساس کرده اند.
    روزنه اى رو به ملکوت، باز هم میعادگاه جبرئیل مى شود. ولى این مرتبه، این جبرئیل نیست که بالهاى گسترده و کرّوبى اش را بر سرم پهن مى کند. این بار فرشته اى مى رسد که چند هفته پیش نیز، به این خانه مشرّف شده بود. فرشته اى که تنها نزول کرد و با پدرم عروج یافت. اکنون نیز آمده است، و چه آمدنى! از سقف، او مى رسد و از در على سرآسیمه. فضّه در را گشوده است!… خداى من!… دیوار روبه رو چقدر کمرنگ مى شود. تصویر تار نیمه شب ها، من و على و حسین پشت در خانه انصار، … تقاضاى بیعت، انکار مردم: »دیر آمده اید. ما با ابوبکر بیعت کرده ایم!!« و گریه هاى شبانه على… همه چیز بى رنگ مى شود. به بى رنگى تابوتى که فضّه از آن سخن گفته بود. به بى رنگى مزارى که على برایم خواهد ساخت… على!… چه لرزش عجیبى در بازوانش افتاده!… آه!… چقدر پیر مى شود!…
    درست مثل روزى که سلمان را به دنبال من فرستاد. روزى که سلمان خود را بر زمین انداخت و ملتمسانه اشک ریخت: »خانم! على فرموده به خانه برگردید و در حقّ این مردم گستاخ، نفرین نکنید!«
    گفتم: »سلمان! اینان قصد جان على را دارند و من در شهادت مولایم على، طاقت صبر ندارم. صبرم تمام شده بگذار کنار قبر پدرم بر درگاه خدا ناله سر دهم…« سلمان به ناله درآمد: »بى بى! اى دختر پیغمبر(ص)! خواهش مى کنم. على(ع) فرموده دو طرف مدینه به شیون نشسته. الآن است که زمین اهل خود را در کام مرگ فرو کشد، … نفرین نکنید!… به خانه برگردید!… على فرموده…«
    آه!… چقدر پهلویم تیر مى کشد! چه درد شدیدى بازوانم را مى فشارد… آه!… چه درد عمیقى!
    کم کم تصویرهاى نیم مرده دیوار، محو مى شوند. کمرنگ، بى رنگ… شاید هم این پلکهاى بى جان من است که کم کم بر هم قفل مى شود. موعود من! این دیوار را روز رسیدنت، ببوس و بر پاى آن سجده کن! این دیوار مرز جدایى حقّ و باطل است. این طرف حقیقت مطلق، غربت سیّدانه محمّدى و آن سو فراموشخانه سقیفه!…
    این دیوار تکیه گاه همیشه ات خواهد بود. اگر روزى دلت براى من تنگ شد؛ اگر روزگارى دلت هواى مدینه را کرد، پاى همین دیوار، به نمازى عاشقانه بایست.
    محصول اشکهاى شبانه ام! دردى که اینک در جانم پیچیده، مرا بر آن مى دارد که به زخمهاى آینده تو بیندیشم. به صورت سیّدانه اى که سالیانى دراز، از غیبتى غریبانه سیلى خواهد خورد. به گونه هاى مقدّسى که از رنج زمانه، به کبودى خواهد نشست. به شانه هاى استوارى که زیر توفان حوادث مى بایست چون کوههاى مدینه بایستد و کبودى خویش را از عالم مخفى بدارد! به پهلوهاى پر دردى که… آرى، سرمایه امیدواران! تمام دردها و ملامتها را به جان کشیدم تا گوشه اى از مظلومیت و بى پناهى تو را در فرداهایى دور، تجربه کرده باشم. تا هرگاه تمام غمهاى عالم بر دلت هجوم آورد؛ پاى این دیوار، اندکى درنگ نمایى و به یاد آورى که مادر پهلو شکسته ات، چشم به راه آمدنت بوده و هست. تصویرهاى آخرین دیوار محو مى شوند. کمرنگ، بى رنگ… گویى لحظه موعود فرا رسیده. سلام بر تو اى فرشته حقیقت! اى ملک الموت!… پلکهایم سنگین مى شود. و ناگاه سرخى جاویدى بر دیوار مى نشیند. سرخى خون پهلویم. خونى که بر میخ درشکفته شد. آخرین نگاههاى مادرت بر دیوار حلقه مى شود. پس از روزها خیره ماندن، اکنون راز خون محسن را بر دیوار مى خوانم: »این الطالب بذحول الانبیاء و ابناء الانبیاء…«.
    موعود من!… چه آسان بازو گسترده اى!… دیگر دردى حس نمى کنم! چه پرواز دلنشینى! پهلو، بازوان، صورت کبود… همه را در خانه مقابل آن دیوار تار، جا گذاشته ام. گذاشته ام براى مزارى بى نشان!… حالا رها از همه چیز در آسمان گسترده ملکوت، تو را مى خوانم. تو را و فرداى بلندى را که در انتظار توست. فرداى سبز ظهورت را. تو مى آیى. مى دانم که مى آیى.
 

ماهنامه موعود – شماره ۳۸

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *