مهدی کاموس
پاهام درد گرفته بود. راننده چند بار غژغژ دندهاش را درآورد.
حاجعباس گفت:
«براى سلامتى آقا امام زمان صلوات».
همه صلوات فرستادند.
مادرم گفت:
«مهدى جان، جلیقهات را بپوش بیرون باد مىآد».
حاجى گفت:
«خواهرها بیشتر توجه کنن دعاى توسل که تمام شد، همه روبروى در مسجد آماده باشید تا انشاءالله براى نماز صبح برسیم منزل، ما رو هم از دعا فراموش نکنید».
موقع پیاده شدن، حاجى روى سرم دست کشید و گفت:
«مهدى جان، خوب دعا کن تا حال بابات بهتر بشه».
پیاده شدم. باد مىآمد. راننده خمیازه کشید و پیاده نشد.
مادرم گفت:
«مهدى، چادرم رو ول نکنى یه وقت گم مىشىها».
باد مىخواست چادر زنها را با خودش ببرد. اما، مادرم با دندانهایش چادرش را محکم گرفته بود.
مسجد غرق نور بود. پیرزنى که چادرش را به کمر بسته بود، پیش ما آمد. به مادرم چیزى گفت. مادرم از کیفش یک پنجاه تومنى بهش داد.
کنار در مسجد مردى کوزه مىفروخت.
– «دوتا صد تومن».
کوزههاى کوچک و بزرگ، با دسته و بىدسته، گردن دراز و کوتاه. خیلى بامزه بودند. اما مادر تند راه مىرفت و مرا دنبال خودش مىکشید. خیلى دلم مىخواست کوزهها را تماشا کنم. دعا مىخواندند. فردى با صداى بلند و غمناک مىخواند. درست مثل بعضى از شبهاى سهشنبه که بابا مىخواند، گریه مىکرد و مىخواند. اینقدر سوزناک مىخواند که من و مامان هم به گریه مىافتادیم. اول مامان گریه مىکرد و بعد هم من.
مادرم گفت:
«مهدى تندتر بیا، دعا خیلى وقته که شروع شده».
گفتم:
«مامان، اون آقاهه رو نیگا».
جوانى با ریش و سبیل روشن، چشمهاى درشت و قهوهاى، ابروهاى پیوسته و پیراهن و شلوار، با عصاى زیر بغلش به سر در مسجد تکیه داده بود. چشمهایش برق مىزد. وارد مسجد که شدیم، مادر گفت:
«خدا شفایش بده».
توى صحن، مردى قرآنهاى جیبىِ هدیه،
و عکس مىفروخت.
«قرآن هدیه، تمثال* مبارک».
به عکسها نگاه کردم. مردى شمشیر به دست سوار بر اسب مىتاخت. روى پرچم سبزى نوشته شده بود: «لااله الاّاللّه». باد پرچم را تکان مىداد.
نمازخانه شلوغ بود. کفش دارها پلاستیکهاى سیاه را تندتند به دست مردم مىدادند.
مادرم گفت:
«تو مىرى نماز یا مىرى سرِ چاه؟»
– «نمازخانه که جا نیست. مِىرم سر چاه».
مادرم خندید:
«مىترسى بازم تسبیحات رو اشتباه بشمرى؟»
– «نه پاهام خیلى درد گرفته».
– «پس من مىرم نماز، بعدش هم دعا».
– «باشه، هروقت که دعا تمام شد، مىآم همینجا».
سرچاه هم شلوغ بود. ادامه دعاى توسل را کس دیگرى مىخواند. صدایش بم بود و آهسته مىخواند. بین دعاهاش گریه مىکرد. دور چاه دو تا زن نشسته بودند و هرکدام نامهاى را از لاى میلههاى آهنى در چاهانداختند تو. بادى مىآمد. پرچمهاى بالاى مسجد و کنار چاه تکان مىخوردند. مرد شمشیر به دست سوار بر اَسب مىتاخت.
جوان سفیدپوشِ عصا به دست هم، کنار چاه نشسته بود. سرش را روى زانوهایش گذاشته بود. من هم هر وقت بخواهم گریه کنم اینجور مىنشینم. اما، جوان پاهایش را دراز کرده بود. کنار چاه بالاى سرش ایستادم. ولى نفهمید. انگار هیچکس آنجا نبود و آن همه سر و صدا و رفت و آمد را نمىشنید.
مردى که قرآن هدیه مىفروخت از کنارمان گذشت.
– «قرآن هدیه، تمثال مبارک».
به میلههاى در چاه پارچههاى سبز و مشکى زیادى گره زده بودند. یک بار که با پدرم آمده بودم، خواستم پارچهها را بشمارم، اما نشد. آن موقعها حالِ پدرم خیلى بد نبود. یعنى، مثل حالا نبود که موهایش ریخته و روز به روز زردتر و لاغرتر بشه.
یک بار مادرم گفت:
«اگه بابا براى معالجه بره سفر، تو ناراحتى نمىکنى؟»
و پیرمردى کوزه به دست کنار چاه نشست. کاغذى از جیبش بیرون آورد. زیرلب چیزى مىگفت. کاغذ را از لاى میلهها انداخت توى چاه، کوزه را هم خالى کرد.
همه جا پر از بوى گلاب شد.
جوان سفیدپوش رفته بود. مرد شمشیر به دست سوار بر اسب مىتاخت.
زنى یک دسته مُهر و پنج قرآن هدیه را زیر چادرش پنهان کرد. آخرهاى دعاى توسل بود. مردم سرپا ایستاده بودند. صداى گریه و زارى بلندتر شده بود. صداى نوحهخوان گرفته بود و گریه امانش نمىداد. پیرمردِ کوزهبه دست رفته بود. اما هنوز از چاه بوى گلاب مىآمد. دعا داشت تمام مىشد. به نمازخانه برگشتم. مردم مىدویدند، تو صحن مسجد غلغله شده بود. انگار کسى را کتک مىزدند. مرد شمشیر به دست سوار بر اسب مىتاخت. قرآن هاى هدیه روى سکّویى کنار عکسها افتاده بودند. همه به طرف صحن مىدویدند. دست هریک از مردم تکه پارچه سفیدى بود. جمعیت جوانى را روى دست مىبردند. یک جفت عصا کنار حوض افتاده بود.
– «مهدى، مهدى!»
مادرم صدایم مىزند. به سویش مىروم. بغلش مىکنم. چشمهایش پر از اشک است. مىگوید: «بیا بریم دیر شده».
مىگویم: «مادر مىخوام یک نامه براى امام زمان بنویسم».
کنار چاه هنوز بوى گلاب مىآید. مىنویسم: «مهدى جان، تو که مىتونى پاهاى چلاق رو خوب کنى، حالِ باباى منو هم خوب کن.
خیلى دوستت دارم. مهدى».
مرد شمشیر به دست سوار بر اسب مىتازد و بوى گلاب فضاى مسجد را پر کرده است.
* تمثال: نقش و نگار. تصاویری که از روی نوشتهها، به نام معصومین میکشند ولی شباهتی به سیمای نورانی آنها ندارد.
ماهنامه موعود شماره ۶۳