خرمایی از آتش

به قلم یک منتظر

در اتاق را باز کردم و در حالی‌که چادرم را از سرم برمی‌داشتم، گفتم: «مریم خانم سلام، شانس آوردم باران گرفت، وگرنه…» جوابی نیامد. وقتی نگاهم را چرخاندم در جا خشکم زد. باورم نمی‌شد، یعنی این همان مریم دو، سه ماه پیش است. زیر لب گفتم: «مریم و سجاده! چه می‌بینم؟ داری سر به سرم می‌گذاری؟ آره جان خودت، لااقل اگر نمازخوان نیستی، با من از این شوخی‌ها نکن!» باز هم ساکت بود، کیفم را به گوشه‌ای انداختم. هنوز باورم نمی‌شد؛ نگاهم را دور اتاق چرخ دادم، پنجره‌ها بسته بود. انگار از اول فکر همه جا را کرده بود. خصوصاً اینکه در حیاط را هم برایم باز گذاشته بود. به مریم خیره شدم. دلم می‌خواست زودتر از کارش سر در بیاورم. اتاق کاملاً ساکت بود، طوری که صدای نفس‌هایم را می‌شنیدم. از جا برخاستم و کنارش ایستادم. گفتم: «شما که استعفا داده بودی، این‌طوری مهمان دعوت می‌کنی؟» آرام گوشم را نزدیک او بردم، خیلی عجیب بود، صدای گریه‌اش که به سختی آن را پنهان می‌کرد بر تعجبم افزود. ابروهایم را در هم کشیدم و دستم را زیر چانه گذاشتم. مریم خم شد و بعد از بلند شدن از رکوع، زانوهایش را روی زمین ثابت کرد و با تمام وجود پیشانی‌اش را به مهر چسباند. هر فکری را از ذهنم گذراندم. اما هیچ کدام با آن‌ چه که در پیش رویم می‌دیدم، مطابقت نداشت. مریم سر از مهر برداشت. قطرات اشک جوی کوچکی را روی مهر درست کرده بودند. گاهی گریه‌اش بیشتر می‌شد و شانه‌هایش به شدت می‌لرزید. فکر کردم نکند، برایش ناراحتی یا مشکلی پیش آمده که اینطور؟
اما نه، این نمی‌توانست بهانه خوبی باشد. پشت سرش نشستم و به دیوار تکیه دادم. نگاهم آسمان را می‌پایید. ابرها رفته رفته به هم می‌پیوستند و سیاه‌تر می‌شدند. گل‌های سرخ چادرش توجهم را جلب کرد. معلوم بود که خیلی وقت است از آن استفاده نکرده. سرم را به دیوار چسباندم. در دلم خدا را شکر کردم که بالاخره به هر بهانه و دلیلی به راه آمده. گل‌های سرخ در ذهنم تداعی می‌شد، بزرگ و بزرگ‌تر و بزرگ‌تر…
انگار همین دیروز بود. وقتی خانه‌شان رفتم. درب حیاط را مثل همیشه برایم باز گذاشته بود. او را که دیدم خیلی آرام و ساکت گوشه اتاق نشسته بود و مطالعه می‌کرد. شاخه گل سرخی را که در دست داشتم به سویش دراز کردم و گفتم: «سلام، بفرما، مریم خانم» شاخه گل را گرفت و خیلی خشک جواب سلام را داد و گفت: «به چه مناسبت؟» لبخند زدم و گفتم: «هیچی، ‌ به عنوان هدیه دوستی، ناقابل است.» مریم ریشخندی زد و گفت: «متشکرم، اما فکر نکنم بی‌مناسبت آمده باشی؟» چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم. کتابش را بست و بدون آنکه بگذارد تا اسم روی آن را بخوانم، در مقابل نگاه خیره‌ام آن را کنار گذاشت و گفت: «خیلی خوش آمدی، راستش وقتی گفتی می‌خواهی بیایی، خیلی خوشحال شدم، مدتی است که دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم، احساس کمبود عجیبی می‌کنم.» چیزی نگفتم. از جا بلند شد و مقابل آینه ایستاد و به چهره خشمگین خود خیره شد و گفت: «خب، چه خبر؟» به طرفش رفتم و در آینه نگاهش کردم و گفتم: «سلامتی» و پرسیدم: «شما تعریف کنید از اوضاع و احوال خودت چه خبر؟» نگاهش را از صورتم برگرداند و گفت: «خبری نیست، اگر منظورت نماز خواندنم هست که خبر تازه‌ای نیست. یک ماه بیشتره، تازه چیز مهمی هم نیست.» دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: «چی می‌گی مریم، مسئله به این مهمی؛ شنیدم، هر وقت عشقت کشید می‌خوانی، آره؟» گل سرخ را روی میز گذاشت و گفت: «اصلاً حوصله ندارم، آمدی نصیحتم کنی؟ می‌دانی خیلی وقت است که خانه و زندگی برایم شده زندان، از همه متنفرم، تنها نماز که نیست» و بی‌آنکه مهلت حرف زدن به من بدهد ادامه داد. «البته اینطوری نمی‌خواستم ول کنم، اما… اما شد دیگر.»
خشم خود را به سختی فرو دادم و گفتم: «دست بردار! کی بود می‌گفت می‌خواهم آنقدر پاک بشوم که آقا را ببینم، تو که نبودی، نه؟» ابروهایش را در هم کشید و گفت: «آره، من بودم اما راستش خسته شدم، همه چیز برایم پوچ است، حس می‌کنم خدا هم مرا دوست ندارد.» نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «آن وقت، من برای چی ادا در بیاورم؟» داشتم از حرص منفجر می‌شدم. گفتم: «چرا قبلاً می‌خواندی، به همان دلیل هم حالا بخوان، احساس دل‌تنگی تو برای همین است.» گل را از روی میز برداشت و گفت: «بی‌خیال بابا، چرا گیر دادی به این؟» بلافاصله گفتم: «چون دلم نمی‌آید به این راحتی از جاده صافی که تا حالا می‌رفتی، بروی تو خاکی. ببینم به این راحتی قید همه چیز رو زدی؟» مریم گل سرخ را بو کرد و گفت: «نه بابا، فقط بعضی وقت‌ها که خسته باشم یا دیر وقت باشد، یا کاری… داشته باشم» وسط حرفش پریدم و گفتم: «پس خانه را بی‌ستون می‌خواهی؟» با بی‌حوصلگی کنار پنجره رفت و گفت: «وقتی بچه بودم سر نماز احساس پرواز و سبکی می‌کردم، اما حالا دیگر نه.» گفتم: «حالا هم می‌توانی چنین حالی داشته باشی، بسته به این است که خودت چقدر مایل باشی.»
بدون آن‌که جوابم را بدهد، حرف خودش را زد و گفت: «من تصمیم خودم را گرفته‌ام اگر می‌خواهی جانماز را به عنوان هدیه از من قبول کن.» با عصبانیت گفتم: «جانماز مال خودت، امیدوارم بالاخره لازمت شود.» می‌خواست اصرار کند که گفتم: «تعارف نمی‌کنم، نمی‌خواهم.» و نگاهم را روی گل سرخ که در دستش تاب می‌خورد، دوختم، گلی که هر لحظه کوچک و کوچک‌تر می‌شد…

پلک‌هایم را باز و بسته کردم. انگار از دنیای دیگری بیرون آمده بودم. مریم سرش را به راست و چپ برگرداند و هق‌هق گریه کرد. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: «سلام خانم! چیزی شده؟» سرش را روی شانه‌ام گذاشت و با صدای بریده‌ای گفت: «سلام، دلم می‌خواهد بمیرم.» شانه‌ام خیس شده بود، صورتش را در مقابل صورتم گرفت، به زور لبخندی زدم و گفتم: «تبریک می‌گویم نمازخوان شده‌ای، آفرین!» گریه‌اش بیشتر شد. گفتم: «چی شده؟» گفت: «نمی‌دانی از صبح تا حال چی کشیدم.» چشمانش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد و در حالی که زیر چشمی نگاهم می‌کرد، گفت: «دیروز که گفتم بیایی خانه ما برای هم‌صحبتی بود. اما دیشب خواب عجیبی…»
بغضش ترکید و با همان حال گریه ادامه داد: «می‌بینی کارم به کجا رسیده؟» نگاهش روی سجاده نشست و گفت: «یعنی خدا مرا می‌بخشد؟» گفتم: «مگر کاری کرده‌ای؟» گفت: «به خودم ظلم کردم، کاری که از سه ماه پیش شروع کردم.» از پشت پنجره به آسمان نگاه کردم. انگار داشت منفجر می‌شد، اما نمی‌توانست گریه کند. گفتم: «خیر باشد، چه خوابی دیده‌ای؟» لبش را گزید، ادامه دادم: «حضرت را دیدی؟»
گریه‌اش را فرو خورد و گفت: «ای کاش او آمده بود! حالا فهمیدم پیش چه کسی ارزش دارم.» با گوشه چادرش اشک‌ها را پاک کرد و با خودش گفت: «مریم بیچاره! آبرویت رفت، دیگه شیطان برایت ظرف خرما از جهنم می‌آورد. دیگه رفتی تو دسته آنها.» بُهتم زد چیزی نگفتم. ادامه داد: «در خواب شیطان را دیدم که با ظرف خرما به استقبالم آمده.» گریه امانش را برید و گفت: «از صبح که بیدار شدم، انگار دنیا روی سرم خراب شده، آن ظرف خرما جلوی چشمم است، حالم را به هم می‌زند.» و ساکت شد.
از جا بلند شدم و پنجره را باز کردم، گفتم: «خیلی از نمازهای قضایت مانده؟» او در حالی که از جا بلند می‌شد، گفت: «هر چی بخوانم، کم است.» دیگر چیزی نگفت؛ چادرش را جابه‌جا کرد و روی سجاده ایستاد. دستانش را تا بناگوش بالا برد، صدای لرزانش سکوت اتاق را می‌شکست. بغضش را به سختی فرو خورد و گفت: «الله اکبر…» دستانش را پایین انداخت و لبانش شروع کرد به تکان خوردن…
بغض آسمان هم ترکیده بود و اولین قطره‌های اشکش روی صورت زمین می‌نشست…

ماهنامه موعود شماره ۶۵

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *