مریم سقلاطونى
با لحن کدام آفتاب؛
با صداى کدام پروانه؛
با آواز کدام سنگ؛
با ترانه کدام باران؛
ویرانى همواره مان را فریاد بزنیم؟
اى دور از دسترسف نزدیک!
اى سخاوت هر روزه زمین!
که نماز مهربانى ات را ستاره ها، هزار مرتبه اقتدا کردند.
و هر روز، تشنه تر از پیش، سر به کوهوار شانه هاىف آسمانى ات گذاشتند.
چقدر این روزهاى بى تو، کش آمده اند! چقدر طولانى شده، صداى نیامدنت!
چقدر غلیظ است هواى دلتنگى ات!
اى مهربانى بى حدّ!
که روشنى بى وقفه هزار اقیانوس زیر آرامش قدمهایت شناور است و داغ هزار آتشفشان ریشه داده است در چشمهاى بى نصیب مان.
تا چند چله نشینى این زمستانهاى بى اندازه؟!
تا چند دوندگى این سنگلاخهاى یکنواخت؟!
تا چند شمارش این ستارگان ارجمند؟!
تا چندچشم به راهى این کوچه هاى تودرتوى تاریک؟!
حلقه کدام در را بکوبیم؟
در گوش کدام جاده، زخمهایمان را بخوانیم؟
تاریکى در خیابانها سرازیر شده؛ مرگ در پستوها نعره مى زند
و چقدر از زلال پونه و نارنج، هوا رقیق است!
و چقدر، مرگ در لابه لاى دیوارها زانو مى زند!
و چقدر گرسنگى، در پستوى خانه هاى حقیر فراوان است!
… فانوسى مى خواهد این شبهاى در خیال آمدنت
تا دیدار تازه پنجره ها را، بر پیشانى روشن دریا بیاویزد
و چفرت تمام خوابهاى شیطانى را پاره کند
… بارانى تازه مى خواهد این شوره زارهاى همیشه تا خمیازه هاى کشدار علفها را رشته رشته پنبه کند
و صبحى بنفش را در شریان آسمانها بریزد
نسیمى رونده مى خواهد این بى شمار اندوهانف چشمها
تا آواز پرند هزار پرستو را در شکاف دیوارها بریزد.
تا کدام مرتبه از روشنى رودها، چشمهامان را ورق بزنیم
که هیچ پرنده اى پرواز را مشق نمى کند
و هیچ درختى، پاى زمزمه آبها شکوفه نمى دهد
… زخمى گشوده مى خواهد این دقیقه هاى لایتناهى بیمار
تا جرعه جرعه، شرجى نیامدنت را خالى کند بر سرف دلتنگى این روزها
اى سجاده نیایشت، رشته رشته در ادامه باران
و اى آرامش آسمانى ات در نهایت شوریدگى درخت
با همان سکوت دیگر گونه ات
با همان سخاوت همواره ات
با همان قدمهاى افراشته ات
با همان نگاه صاعقه وارت
با همان لبخند حفسن یوسفت
با همان ایستادن روشنانه ات
بایست!
در مقابل دلتنگى قدیمى این خاک
روبروى همواره این مسمومیت بى حدّ
خالى کن!
مهربانى ات را در سفال تنگدستى این تاریک مخوف
خالى کن!
بهار تازه پیراهنت را در کنج خزانى این دقایق اندوه
خالى کن!
باران بى وقفه آمدنت را در بیابانىف این فصلهاى گرسنه
بتکان!
نگاه روشنت را در ذرات خستگى زمان
بتکان!
دامان ستاره پرورت را در ظلمت این دقیقه هاى تنگدست
بتکان!
پلکهاى آفتابى ات را در سبوهاى یخ زده و گرسنه
هواى بى تو
تیغى نشسته در شریان رودهاى تشنه جهان است؛
سنگى انباشته بر چشمهاى آسمانى است؛
گردبادى جهنده در روشنى باغچه هاست.
هواى بى تو،
هواى خالى اندوه است؛
هواى خالى مرگ است؛
هواى سوزنده از طعم بى عدالتى است.
اى مبهمف روشن!
تا چند زمستان چشمهایمان را روشن نگه داریم؟!
تا چند انگشتانه دلتنگى مان را کنار بگذاریم؟!
تا چند از نردبان دورى ات، بالا برویم؟!
تا چند پرنده، چشمهایمان را بگیریم زیر آفتاب؟!
تا چند …؟!
اى تمام چشمه هاى جهان را فراگیر!
در کدام دامنه باران خیز، خیمه افراشته اى؟
سفره ات را پاى کدام دریا پهن کرده اى؟
پیراهنت را بر کدام درخت مقدس آویخته اى؟
کدام ستاره از سقف خانه ات آویزان است؟
کدام دریا در سبویت ته نشین شده است؟
اى گواه محکم آمدنى نزدیک!
تا از نى یخبندان پى در پى برخیزیم
چند آفتاب را نذر آمدنت کنیم؟
و چند نواحى مقدس را تشنه تشنه سر بکشیم؟
اى آفتاب مرتفع مهربانى!
سر بر دیوار شوربختى کدام کوچه بگذاریم؟
با این همه زمستانى که در کوله بارمان است؛
و با این همه پائیزى که در راه است؛
و با این همه جاده هایى که به بن بست تکیه داده اند.
تا جمعه آمدنت
چند ندبه فاصله است؟
× برگرفته از نشریه اشارات (ماهنامه ادبى مرکز پژوهشهاى اسلامى صدا و سیما)؛ شماره ۵۶.
موعود شماره ۴۰