سعید سامکن
همین که قاسم از شبستان قصر عبور کرد، جعفر برمکی بیاختیار با تمسخر خنده بلندی، سر داد. هارون که روی تخت مشغول استراحت بود، با ناراحتی از جا بلند شد و رو به جعفر کرد و گفت: علت خندهات، چه بود؟!
جعفر در حالی که آثار خنده بر لبانش نقش بسته بود، گفت: «میدانی، این پسر آبروی تو را در برابر امرا و وزرا برده است. او با پوشیدن لباسهای مندرس و کهنه و نشستن با فقرا بیشتر به گدایان شبیه است تا به شاهزادگان!». هارون در حالی که نگاهش را از چهره جعفر برنداشته بود، به فکر فرو رفت و لحظاتی بعد صدا زد: «قاسم را به نزد من بیاورید». دقایقی بعد قاسم با کمال تعجب وارد شبستان شد. در مقابل پدر ایستاد و با صدای آرام گفت: «بله پدر، من در خدمت شما هستم!»
هارون از روی تخت بلند شد و دور قاسم شروع به قدم زدن کرد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. وزرا و درباریان و جعفر، اطراف شبستان ناظر این صحنه بودند، تا اینکه هارون دستش را روی شانه قاسم گذاشت و گفت: «پسرم! تو را چه شده که با این وضع رقتبار رفتار میکنی و مرا نزد همه بیآبرو کردهای؟ چه چیز سبب شده که تو اینگونه در جمع حاضر شوی و خود را انگشتنمای درباریان و شاهزادگان نمایی؟!»
قاسم بدون تأمل جواب داد: «پدر! من چه کردهام که به جرم پسر خلیفه بودن نزد اهلالله آبرویی ندارم، چه گناهی مرتکب شدهام که پدرم شب و روزش را در اندیشه ملک و حکومتداری میگذارند.»
در حالی که قاسم از اعماق جان این جملات را بر زبان میآورد، ناگهان هارون حرفش را قطع کرد و گفت: «ها! فهمیدم تو به خاطر این که منصبی* از جانب من نداری اینگونه زندگی کردن را ترجیح دادهای! از امروز دستور میدهم تا حکومت مصر را در اختیارت بگذارند.»
قاسم در حالی که از حرف پدر بسیار خشمگین شده بود فریاد زد: «برای رضای خدا مرا رها کن. مرا با حکومت چه کار. من مایلم تا جوانی و عمرم را در بندگی خدا به آخر برسانم.»
یکی از وزرا از جای خود بلند شد و خطاب به قاسم کرد و گفت: «حکومت با عبادت منافات ندارد، هم حکومت کن و هم یک گوشه از قصر به عبادت مشغول شو! و بعد بقیه وزرا و اطرافیان با تکان دادن سر حرفش را تأیید کردند.»
قاسم که بحث کردن با انسانهایی را که مست قدرت دنیایی شده بودند بیفایده دید، سکوت اختیار کرد و چیزی نگفت. سپس همه سکوتش را دلیل بر رضایت گرفته و به او برای منصب جدیدش تبریک گفتند. قرار بر آن شد که فردای آن روز از پدر حکم گرفته و عازم مصر شود. شب هنگام، قاسم مخفیانه قصر را ترک کرده و پا به فرار گذاشت. تا غروب آن روز، هر چه سربازان جستجو کردند اثری از او به دست نیامد.
هارون به تمام حکام ولایات، نامهای نوشت که «پسرم قاسم را هر کجا یافتید محترمانه به طرف قصر من روانه کنید.»
از سویی دیگر قاسم که از بغداد گریخته بود به شهر بصره رسید و چون در آن شهر کسی را نمیشناخت نزدیک دیوار مسجدی نشسته و مشغول استراحت شد.
مردی به نام «عبدالله بصری» که برای تعمیر دیوار خانهاش دنبال کارگر میگشت، قاسم را دید. به سوی او رفت و گفت: «پسر! حاضری در خانه من کار کنی و مزد بگیری؟» قاسم کمی فکر کرد و جواب داد: «آری، خدا بندهای را که برای گذران زندگی خود و بینیاز شدن از منّت خلق کار میکند، دوست میدارد و کار او را عبادت میشمارد.» و پذیرفت در مقابل یک روز کار، یک درهم دستمزد بگیرد.
صبح روز بعد قاسم در خانه عبدالله بصری مشغول به کار شد و عبدالله میدید که او بیآنکه احساس خستگی کند بهاندازه سه نفر زحمت میکشد.
هفته دیگر نیز عبدالله به سراغ قاسم آمد تا او را برای کار به خانه ببرد. اما از او خبری نبود. از فقرا و کسانی که در آنجا بودند، نشانیاش را گرفت و فهمید که قاسم مریض است و در خرابهای بستری است. عبدالله به راه افتاد و خود را به خرابه رساند. جوان را دید که در حال احتضار** است؛ کنار او نشست و منتظر شد. هنگامیکه قاسم چشمهایش را گشود، عبدالله خود را به او معرفی کرد. قاسم رو به عبدالله کرد و گفت: «چون میدانم مرگ من فرا رسیده، خود را به تو میشناسانم. بدان که من قاسم مؤتمن پسر هارونالرشیدم و در حالی که پشت به قصر پدر نموده برای حفظ دین و بندگی خدا به اینجا گریختم و اکنون آخرین ساعات عمر من است. وصیتهای مرا گوش بده، و به آن عمل کن.
عبدالله که چشمانش پر از اشک شده بود به وصایای قاسم گوش میداد.
اول آنکه قرآن مرا به کسی بده که برایم قرآن بخواند و لباسهایم را به کسی بده که برایم قبری تهیه کند. سپس قاسم انگشتری را از دست بیرون آورد و گفت این انگشتری است که پدرم هارون به دستم کرده، آن را بگیر و به بغداد برو و روزهای دوشنبه که پدرم سواره از بازار عبور میکند نزد وی برو و این انگشتر را به او بده و بگو پسرت قاسم در آخرین لحظات عمر خود گفت: پدر، معلوم است تو قدرت جواب در روز حساب و قیامت را داری! پس این انگشتر هم از آن خودت.»
هنوز وصیت قاسم تمام نشده بود که ناگهان ساکت شد و در حالی که چشم بر در خرابه دوخته بود، صدا زد: «سلام مولای من، خوش آمدید، آقایی فرمودید، …»
عبدالله که مات و متحیر مانده بود، گفت: «جوان چه شده است تو به چه کسی سلام و خوشامد میگویی؟» قاسم پاسخ داد: «عبدالله کناری برو و مؤدب بایست، اکنون مولایم علیبن ابیطالب به بالینم تشریف آوردهاند.»
پینوشتها:
*مقام و جایگاهی که برای اداره جایی به کسی میدهند.
** احتضار: جان دادن، مرگ