بیا که آینه روزگار، زنگاری است
بیا که زخم زبانهای دوستان کاریست
به انتظار نشستن در این زمانه یأس
برای منتظران چاره نیست، ناچاریست
به ما مخند اگر شعرهای ساده ما
قبول طبع شما نیست، کوچه بازاریست
چه قابها و چند تندیسهای زرّینی
گرفتهایم به نامت که کنج انباریست!
نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود
کنون بیا که بناهایمان طلاکاریست!
به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم
تمام سال اگر کارمان عزاداری است
نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند
که کار منتظرانت همیشه بیداریست
به قول خواجه ما در هوای طرّه تو:
«چه جای دم زدن نافههای تاتاری است»
سعید بیابانکی