سرباز امام زمان(ع)

در یکی از روزهای گرم تابستان سال ۶۶ که یگان ما در غرب سرپل ذهاب مستقر بود، همراه تعدادی از بچه‌ها، برای انجام عملیات شناسایی به اطراف رودخانه الوند رفتیم. پس از انجام مأموریت، به سمت بنه یگان حرکت کردیم. وقتی به تپه مشرف به یگان رسیدیم، ستونی از خودروهای تانک‌بر را که در جاده خاکی مجاور یگان در حرکت بودند، مشاهده کردیم. این امر تعجب ما را برانگیخت. هیچ کس حرفی نمی‌زد. شور و حال بچه‌های یگان و بعضی شواهد، نوید عملیات جدیدی را می‌داد طولی نکشید که فرمان حرکت صادر شد. به سرعت مقصدی که هنوز برایمان نامعلوم بود به راه افتادیم. در میان راه اطلاع یافتیم که دشمن بعثی از محور میمک اقدام به تک کرده است. ساعتی بعد به منطقه عملیاتی رسیدیم اما به خاطر آتش پر حجم مزدوران بعثی نتوانستیم تانک‌ها را به منطقه درگیری برسانیم لذا تانک‌ها را در منطقه‌ای پیاده کردیم و منتظر رسیدن بقیه بچه‌ها شدیم. وقتی بقیه بچه‌ها به ما ملحق شدند با اولین تانک به سوی منطقه درگیری حرکت کردیم و پس از بالا رفتن از یال میمک به نیروهای خودی پیوستیم. گرمای سوزان منطقه و ساعت‌های درگیری، بچه‌ها را کاملاً خسته کرده بود. با این حال به محض مشاهده اولین تانک، بچه‌ها نیرو و توان مضاعف یافتند و فریاد شادی سردادند. دیگر درنگ جایز نبود لذا به سرعت به سکوی تیراندازی حرکت کردم و پس از شناسایی هدف‌ها شروع به تیراندازی نمودم.
طولی نکشید که تانک‌های دیگر نیز وارد معرکه کارزار شدند. بچه‌ها بی‌وقفه تلاش می‌کردند و عزمشان را جزم نموده بودند تا به هر نحو، مناطق اشغال شده، خصوصاً تپه شهدا را از مزدوران بعثی بازپس گیرند. آتش دشمن بعثی نیز هر لحظه شدت بیشتری می‌یافت. با وجود آن که نیروهای تازه نفس زیادی به یاری ما شتافته بودند، اما هنوز تصرف هدف‌ها میسر نشده بود و درگیری سختی در این چند روز داشتیم.
یک روز بعد ازظهر، همراه تعدادی از دوستان کنار تانک ایستاده بودیم و به سخنان فرمانده عملیاتی که برای بالا بردن روحیه پرسنل سخن می‌گفت، گوش می‌دادیم. در همین بین جوانی خوش‌سیما با لباسی که مشخص نبود ارتشی است یا بسیجی، از جاده خاکی کنار یگان بالا آمد و به جمع بچه‌ها پیوست. او پارچه سبز رنگی بر پیشانی خود بسته بود و با سن‌ّ کمی‌که داشت در میان سایرین جلب توجه می‌نمود. به محض این که چشم فرمانده عملیات به وی افتاد، او را صدا زد و پرسید: « از کدام واحد هستی و این جا چه کار می‌کنی؟» نوجوان خوش سیما نیز با ادب و در کمال متانت و خون‌سردی پاسخ داد: «من سرباز امام زمانم و آمده‌ام تا تپه شهدا را آزاد کنم». بعد هم به سوی خط مقد‌ّم به راه افتاد. فرمانده عملیات نیز هر چه کرد نتوانست مانع رفتن او بشود. نوجوان هم چنان رفت تا از نظر ما ناپدید شد. حدود ۲ ساعت از ماجرا گذشته بود که ناگهان از طریق بی‌سیم به فرماندهی اعلام شد که دشمن سرکوب شده و اقدام به عقب‌نشینی نموده و تپه شهدا نیز به تصرف نیروهای اسلام درآمده است. بچه‌ها از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختند و یکدیگر را در آغوش می‌گرفتند. نیم ساعت پس از کسب این پیروزی با حیرت مشاهده کردیم که همان جوان خوش‌سیما از سوی خط مقدم به طرف ما می‌آید. هیچ کس باور نمی‌کرد که از میان آتش پر حجم و سنگین دشمن بعثی، جان سالم به در برده باشد.
همه بچه‌ها ساکت و خاموش به او چشم دوخته بودند و او بی‌توجه به اطرافش به سمت نفربر فرماندهی می‌رفت و خطاب به فرمانده علمیات گفت: «تپه شهدا را آزاد کردم» و بدون معطّلی از آن جا دور شد و از آن پس دیگر کسی او را ندید.

پی‌نوشت‌ها:

٭ برگرفته از: دلاوران حاج عمران، به نقل از استوار زرهی علی‌اکبر علی‌احمدی


ماهنامه موعود شماره ۷۳

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *