سى روز سى رواق؛ یک دنیا سؤال!

محبوبه نجفعلى


مى گویند، همیشه یک دنیا سؤال همراهت دارى؛ تعریفت را از دوستانت شنیده ام، و هر روز مشتاق ترم که خودت را ببینم؛ تا این که چهره کنجکاو و جستجوگرت همه چیز را برایم روشن کرد؛ حرفى نزدى اما چشمهایت پفر از سؤال بود و بالاخره شروع کردى و بعضیهایش را برایم گفتى؛ مى دانى! براى همه شان پاسخى هست؛ این که: چرا، نماز اول وقت؟ چرا، نافله خواندن؟ چرا توسل؟ چرا انتظار؟ این که منتظر چه کسى باید باشى؟ وظیفه ات چیست؟ و …
راستش من دنبال راهى جدید مى گردم، راهى جدید براى پاسخ دادن به سؤالهاى بى پایان ذهن تو، طورى که جوابها آن قدر قانعت کنند که دیگر به شک نیفتى. راهى که گفره بخورد با اولین روزهاىف ماه رمضان، در کنار حرم حضرت معصومه(س). مى گویم: روزهایت را به تعداد سؤالهایت، بین رواقهاىف حرم تقسیم کن، از اولین رواق شروع کن، هر روز یک سؤال، انتخاب با تو، ببین حس و حالت چه وقت بهتر است، من غروب را پیشنهاد مى کنم، وقتى حرم خلوت تر است، وقتى که اکثر مردم براى افطار حرم را خلوت مى کنند، آن وقت شاید بهترین فرصت براى فکر کردن باشد، براى این که خوب بتوانى تمام روح و جانت را به کار بگیرى وروى سؤالهاى ذهن کنجکاوت متمرکز کنى، سعى کن از پنجره دو دوتا چهارتاىف ریاضى به سؤالهاى ذهنت نگاه نکنى، کمى هم عاشقانه و از دریچه احساس به قضایا فکر کن.
مى دانى! هرچند روز یک بار به خودت رجوع کن، سعى کن وجودت را حتى در حد یک واژه تعریف کنى، خواسته هایت را و هر آنچه در ذهن دارى و علاقه مندش هستى.
نمى دانم نگاهم در صورت کنجکاوت دنبال چه مى گردد، همچنان سکوت کرده اى؛ و من دوباره جرأت پیدا مى کنم ادامه بدهم. بگذار همه چیز آن طور که باید پیش برود، مطمئن باش سؤالهایت پاسخ داده خواهد شد، فقط کافى است ذهن و روحت را آزاد کنى و خالص بر هر آنچه گفته شده عمل کنى، خیلى وقتها چون و چراها حس و حالف آدم را خواب مى کنند و همه چیز را به هم مى زنند، فقط کافى است ایمان داشته باشى، درهاى بسته به روىف ذهنف تو باز خواهد شد.
مى گویند ماه رمضان تنها ماهى است که دست و پاى شیطان در زنجیر است و درهاى آسمان و بهشت به روى مشتاقان باز، این بهترین فرصت است حداقل مطمئنى هر آنچه از فکر و خیال به ذهنت هجوم مى آورد، هرچه باشد کار شیطان نیست.
دستم را دراز مى کنم و انگشتهاى سردش را لابه لاى انگشتانم مى فشارم و مى گویم: »قرارف بعدى مان نماز عید فطر، با او و نگاه پرسشگرش خداحافظى مى کنم.«
 
نمى دانم سنگینى نگاهم را احساس مى کنى یا نه، تصمیم گرفته ام هر روز به بهانه زیارت سرى هم به تو بزنم، اما نه رودررو مى خواهم ببینم چه مى کنى؟ دست روى سینه ام مى گذارم و روبه روى حرم مى ایستم و سلام مى دهم، خیلى وقت است اذان گفته اند، به خاطر افطار نماز را کمى دیرتر برگزار مى کنند؛ اولین افطار ماه رمضان اولین غروب زیارت لطف دیگرى دارد. نمى دانم از کجا آمده اى؟ هیچ نشانه اى وجود ندارد، نگاهت معلوم نیست به کدام نقطه خیره مانده، انگار هیچ چیز با خودت همراه نکرده اى، اگر من جاى تو بودم حداقل سجاده ام را با خودم مى آوردم. آرام طورى که متوجه ام نشوى از کنار دیوار به سمت کفشدارى مى روم، کاش مى دانستم این لحظه به چه فکر مى کنى.
 
همیشه همین طور بوده، اولین هفته ماه رمضان خیلى زود گذشت، احساس مى کنم خیلى از فرصتها را از دست داده ام، هفت روز و هفت شب گذشت و فرصتى براى آمدن به حرم پیدا نکردم.
نمى دام تو، این روزها و شبها را چطور گذرانده اى؟
 
ماه به نیمه رسیده است، حرم شلوغ است، نور چراغهاى رنگى سراسر حرم را پوشانده است سعى مى کنم بین جمعیت پیدایت کنم، طبق قرارمان باید توى یکى از رواقها باشى، شاید هم صبح آمده اى و رفته اى، جمعیت نمى گذارد درست توى رواقها را ببینم، پانزدهمین رواق از سمت حرم خالى است، تنها کودکى انگار چیزى را از روى زمین جمع مى کند، نزدیک تر مى روم، توى مشتف کوچکش چیزى شبیه به دانه هاى تسبیح است سعى مى کند آخرین دانه ها را بین آنها جا بدهد، قرمزند و خوش رنگ، رنگف دانه هاى انار.
 
سجاده ام را پهن مى کنم روى زمین و مى نشینم، خیلى سعى کردم جایى روبه حرم پیدا کنم، امشب از دو شب قبل شلوغ تر است، شب نوزدهم و بیست و یکم توى حرم جا گرفتم اما امشب دیر رسیدم. حتى توى رواقها هم دیگر جا نیست، چراغهاى حرم را خاموش کرده اند توى این تاریکى به سختى مى شود بین مردمانى که به گرماىف رواقها پناه برده اند تو را پیدا کرد، کسى جوشن کبیر مى خواند: »أللّهَّمَ إنّى اسئَلفکَ یامفکْرمف یافمطْعفمف … أللّهفمَّ إنّى أسئَلفک بفاسْمفک یا مفسَبّفبف و …« آخرین فرازهاست پفر از درخواست و سؤال پر از طلب، نور نقره اى مهتاب رواقها را پفر کرده است، تو حتماً توى یکى از این رواقها نشسته اى، نمى دانم چرا نمى توانم پیدایت کنم، راستى چرا؟ مى بینى، چراها به ذهن من هم هجوم آورده اند.
 
من دیر رسیده ام، مى بینى، صفهاى نماز بسته شده اند، بغض کرده ام، دارد گریه ام مى گیرد، تو در اولین ردیف ایستاده اى و من انتهاى صف در اولین رواق به زور جایى براى خود پیدا کرده ام، درست جایى که تو سى روز پیش از آنجا شروع کردى، رواقها دورتادور حرم صفهاى نماز را دربرگرفته اند، سپیده زده، هوا سرد شده پاهایم تاب ایستادن روى سنگهاى سرد رواق را ندارند، صداى لبیک حرم را پر کرده است. صورتم یخ زده، لبهایم تاب باز شدن از هم را ندارند.
زبانم توى دهانم نمى چرخد، لرزه به جانم افتاده.
»لبیک اللّهفمَ لَبیک« و دوباره تکرار مى شود.
صدایى آشنا انگار نامم را صدإ؛   مى کند. خوب نگاه مى کنم.
انگار اشاره مى کنى به من، نمى دانم چه شد فقط مى دانم که حالا اینجا کنار تو در اولین ردیف ایستاده ام، دستهاى گرمت سردى انگشتانم را مى گیرد. گرماى سجاده مخملى است پاهایم را استوارتر کرده، تکبیر نماز را گفته اند و من هنوز در گرماى وجود تو غرقم.
راستش را بگویم، مى دانى، نزدیک بود به همه چیز شک کنم، این که چرا دیر رسیده ام چرا توى صف جا برایم نبود، چرا تو در صف اولى و من  … چرا؟ چرا؟
امان از این چراها! رمضان تمام شد. زنجیر از پاى شیطان باز شده، او هر لحظه در کمین من و توست.
از انتهاى افق جایى که درهاى حرم باز مى شود خورشید سر بیرون آورده است. انگار دستهاى فرشتگان رنگى بى نظیر به آسمان زده اند، دل که به به روشنى آفتاب بسپارى در تاریکى شب هم استوار قدم بر خواهى داشت. حال من هم به این جمله ایمان آورده ام. سجاده ات چه حسى دارد، انگار روحت تمایل ندارد از گرمایش دل بکند، با آن تسبیح عجیب با آن دانه هاى سرخ به سرخى دانه هاى انار.
آرامشت، استواریت، تولد دوباره ات، عیدت مبارک.
 
 
 

موعود جوان شماره ۲۸

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *