اسماعیل شفیعی سروستانی
صبح علیالطلوع، همراه با خنکای نسیمیکه به جان مینشیند، خورشید از پس کوههای مشرقی سربرمیکند. آرام قد میکشد. بالا میآید. تا آن هنگام که به همان آرامیِ وقت طلوع، روی به کوههای مغربی، فرو میرود. صعودی تمام تا به منزل آخر. و نزولی تمام، تا پوشیدگی. تا گسترده شدن تاریکی شب بر پهنه زمین. درست مثل ماه.
صبح علیالطلوع، همراه با خنکای نسیمیکه به جان مینشیند، خورشید از پس کوههای مشرقی سربرمیکند. آرام قد میکشد. بالا میآید. تا آن هنگام که به همان آرامیِ وقت طلوع، روی به کوههای مغربی، فرو میرود. صعودی تمام تا به منزل آخر. و نزولی تمام، تا پوشیدگی. تا گسترده شدن تاریکی شب بر پهنه زمین. درست مثل ماه.
مثل ماه که در انتهای یک روز، به وقت روی پوشیدن خورشید، در باریکی و شکلی هلالی از کرانه افق و کناره آسمان مغرب طلوع میکند.
ناپیدا مینماید، امّا هست.
سیاهی از پهنه زمین نمیزداید، امّا هست.
ناپیدا مینماید، امّا هست.
سیاهی از پهنه زمین نمیزداید، امّا هست.
بودن را در شبی و شبهایی دیگر به اثبات مینشیند.
شبی از پی شبی میآید و ماهِ هلالی به گِردی قرص کامل، خود را مینماید. گاه خورشید را به مسابقه میخواند و چشم در چشم، در پهنه آسمان میماند. تا دل روز کمالِ سیمایش را به نمایش میگذارد. امّا درست در این منزل، در عین کمال و برازندگی، روی به افول میگذارد.
هر شب نحیفتر از پیش. هم هست و هم نیست. مثل شبِ اول.
در آخرین شبهای ماه، ماه هم هست و هم نیست. تا آنکه در محاق، نقاب بر چهره میکشد. انگار که اصلاً نبود و نیامد. درست مثل بهار.
وقتی زمستان، توفنده و تیز، امواج سهمگین سرما و یخبندان را بر پیکر کوه و دشت و صحرا فرود میآورد، درست همان وقتی که میپنداری زمستان حاکم همیشه خواهد بود؛ آرام و بیصدا موجِ باریکی از شوق خود را از میان برف و بوران بیرون میکشد. مثل اینکه زمین را ترکانده و چونان جوانهای سربرآورده باشد.
زمستان نادید میانگاردش و دیگر بار بر هجوم خویش میافزاید.
غرش بوران و نهیب سرما چون تازیانه پیدرپی فرو میآید امّا، درست در همین هنگام، موج باریک در میانه بوران صحرا و غرش طوفان پیش میآید. چیزی نیست. اما هست. قابل اعتنا نیست. امّا هست. فرصتی برای قد کشیدن میخواهد تا خود بنماید، تنومند شود و رویارو و چشم در چشم با پیر سرما و یخبندان مواجه شود.
زمستان سختتر هجوم میآورد. زمین پوشیده از برف و یخ بر خود میلرزد اما، برف را دیگر تاب ایستادن نیست. گویا زمین هزاران روزنه برای تماشای موج باریکِ بهاری و تماشای رویارویی زمستان و بهار گشوده است. زمستان، قد خمیده پای برزمین میکشد و راهی میشود. بهار قد میکشد. مثل ماه. مثل خورشید.
موجی گرم در رگ و پی زمین میدود. شکوفه میخندد. پرنده میخواند. گلها میشکفند و بهار پیروزمندانه بر اریکه مینشیند تا جشن سرزندگی بر پا کند.
صحرا سبزِ سبز، گلها سرخِ سرخ، آبها جوشنده و غلطان و زمین، آرام گرمی را به تجربه مینشیند. کسی را یارای جلوگیری از موج گرمابخش، که همه تار و پود زمین را جان میبخشد نیست. پیش میآید.
درختها بالندهتر از هر زمان و زمین جوشندهتر از هر وقت بر بستر پهن زمین تن به داغی خورشید میسپارند.
خورشید در میانه آسمان، پرنده را به آغوش درخت بازمیگرداند و درخت همه سایه خود را تقدیم زمین میکند. آسمانْ داغ، زمینْ داغ و تن پرنده…
بهار که میرفت، شکوفهها و گلها در پوشش میوههایی کال و نارس بر شاخهها چسبیده بودند.
روزی از پس روزی و شبی از پس شبی گذشت تا میوههای رسیده و رنگارنگ برشاخسار درختها چشمک زدند. گویا رهگذران خسته را به میهمانی میوهها فراخوانده باشند.
دست که میزدی پوست میوهها ترک برمیداشت. دیگر خوردنیتر از این نمیشد.
چه جشنی، چه میهمانیِ باشکوهی!
پرندهها، سنجابها، زنبورها، پروانهها و انسانها، همگی حاضر بودند. گویا میهمانی میوهها پایانی نداشت امّا… امّا پایانی داشت. تا چشم برگرداندی میهمانی تمام شده بود. دیگر میوهای نبود و میهمانیای.
رهگذری پیر از کنار جویبار، کفی آب نوشید. چشم به آسمان دوخت. عرق از پیشانی زدود.
پیش از آنکه رهگذر از سایهسار درخت دور شود، نسیمی ملایم از میانه کوههای شرقی خود را بیرون کشید. از میانه امواج داغ گرما گذشت و صورت رهگذر تشنه را نوازش کرد.
نسیم بویی دیگر داشت. بوی شکست گرما و حُرم آفتاب. بوی پاییز که اینک هم بود و هم نبود مثل اولین روز بهار. اولین ساعت طلوع خورشید.
روز رو به کوتاهی گذاشت. مثل آب چشمه که کمرمق خود را از لای تخته سنگی بیرون میکشید.
درخت بیتاب، سنگینی برگ و بار از خود دور کرد. فرزندان را یله ساخت تا بر تن زمین فرود آیند. پاییز رسید و تابستان رنگ باخت. گویی هیچگاه بهار و تابستانی نبوده و برگی بر شاخسار درخت. مثل شبی بیماه و زمینی بیشکفتگی.
هرچه بود سایه درخت بود و رهگذری خسته. او که چونان درخت، پاییز را به تجربه مینشست. مثل خورشید در وقت غروب، مثل ماه در محاق.
هر چیز و هر کس در مدار و در جای خودش آمدن و رفتن را تجربه میکند. صعود و سقوط را.
همه، وقت به دنیا آمدن مثل ماهِ نورسته و خورشیدِ نو دمیده بودند. مثل جوانه روییده بر شاخه درخت. تازه و شاداب و بیخبر از همه آنچه فرارو بود.
تولد، فصل آمدن بود برای همه.
این داستان، داستان همه بود و از جمله داستان آمدن و رفتن ما.
وقتی یکی از ما انسانها به دنیا میآمد، هلهله و شادی همه صحن خانه را پر میکرد. گویا بهاری در بهار آمده بود و یا بهاری در زمستان. فرقی نمیکرد. او خود بهاری بود که میدمید، حتی اگر در فصل سرد و یخبندان زمستان باشد.
چه زود نوزادی و خردسالی را بدل به جوانی و تنومندی کرد. حالا دیگر مثل خورشیدِ وسط آسمان بود. مثل میوهای رسیده و رودی خروشان درسالی پرباران. گویا هیچ مرگی در پی نداشت و هیچ فسردگی و پاییزی. زاینده و زیبا، تنومند و رقصان که از دشت و کوه و صحرا و رود میگذشت. تا اینکه اولین موی سفید بر سر او رویید. درست در بلندای پیشانیاش که چون آسمانِ روشن میدرخشید.
میانسالی را باور نمیآورد. فرسودگی را برای خود نمیخواست. کمی غمگین شد. امّا هنوز آن را نادیده میگرفت و دیگر بار بر صحن و سرای زمین لبخند میزد.
روزی از پی روزی گذشت. شبی از ناتوانی بر بستر ماند.
فصلِ تجربه میانسالی رسیده بود. مثل تجربه جوانی، که تنها سایهای از آن باقی بود. به حسرت چشم بر فرزندان دوخت و درختی که در صحن خانه همسال و همزاد او بود. هر دو خسته بودند. درخت پیر و او. مثل خورشید در وقت غروب.
وقتی پیک مرگ کوچهها را پشت سرگذاشت و از پنجره وارد اتاق شد کسی رفتنش را باور نمیآورد. چشمها بیفروغ، دستها فرسوده و دل در حسرت ایام رفته.
و او دیگر نبود.
گویا اصلاً نیامده بود. همچون برگی زرد و خشکیده در رهگذر پاییز.
او هم بر کرانه هستی بر مدار خویش آمدن را به تجربه نشسته بود و رفتن را در دوری و دایرهای ناگزیر. وقتی که میرفت از خانه همسایه هلهله تولدی دیگر همه صحن و سرا را پرکرده بود.
او رفته بود امّا زندگی جاری بود. حیاتی و بودنی بلند در میانه کوی و شهر و بیابان که صدها بدر و هلال را با او دیده بود و شصت پاییز و بهار را. شاید او هم چونان بسیاری دیگر نمیخواست باور کند که زندگیاش چون هزارها هزار آدمی در گوشه زمین، آمدنی و رفتنی دارد.
نه او، نه پدرِ او و نه پدرِ پدرِ او هم که اینک از او جز سنگی فرسوده در میانه گورستان باقی نبود هم نمیخواست باور کند که چونان روز در میانه ماه، بهار در میانه سال، سال در میانه دورههایی که میآیند و میروند تولدی دارد و مرگی. بهاری و پاییزی.
سالهاست که بهار دیروزیان را به شادی مینشینیم و از پاییز و زمستانشان میگوییم، بیآنکه خود بدانیم در کدامین فصل از حیات خودیم. در کدامین ساعت از روزی که در آن به سر میبریم.
از کجا که روزی و روزگاری، آیندگان روزگار ما را به یاد آورند و بهار و تابستان و پاییز ما را؟
هر روزگاری روزی معلوم و روزیای معلوم دارد.
هر روزگاری چون خورشید طلوعی و غروبی دارد.
هر روزگاری در کنار روزگاری دیگر، روزگاران را میسازد.
هر روزگار شناسنامهای، معنیای، قدی، قوارهای و سیمایی دارد که با روزگار دیگر و قد و قواره و سیمایش فرق میکند.
روزها در کنار هم ماه، ماهها همسایه با هم فصل، فصلها همدوش هم سال، سالها قرین با هم روزگار، را میسازند و هر روزگار دورهای است و هر دورهای دوری دارد که دایرهوار میآید و میرود.
هر روز خاصیتی دارد. و هر ساعتی از روز.
هر روز بویی دارد و ذکری مخصوص خود.
هر ساعتی از روز نیز بویی. مثل بوی ظهر، بوی صبح و بوی عصر روز جمعه.
هر ماه خاصیتی دارد و هر فصل، حتی اگر نخواهیم باور بیاوریم.
هر فصل رنگی دارد و نمودی و هر ماه از فصل نیز مثل بوی بهار، رنگ تابستان، نمایش پاییز و خاصیت زمستان. هر روزگار هم خاصیتی دارد، بویی، رنگی، نمودی و نمایشی، نشانی و روزیای.
وای اگر از فصل بهار، رنگ و بوی زمستان را بخواهی. مثل اینکه بخواهی سیب، همه رنگ و بو و خاصیت پرتقال، داشته باشد!
پرتقال در پرتقال بودن زیباست.
وای اگر از جوانی، پیری را بخواهی و از پیری جوانی را!
مثل اینکه بخواهی جوانی همه رنگ و بوی پیری را داشته باشد.
جوانی در جوان بودن و پیری در پیر بودن معنی مییابد. جوانی بیجوانی کردن مثل پرتقالی است بیبو، بیرنگ و بیطعمِ پرتقال.
وای اگر از روزگارِ دوری و غربت و جدایی، وصل و قربت و خویشی را طلب کرده باشی!
وقتی دانسته باشی در کدامین ساعت از روز، کدامین ماه از سال، کدامین فصل از روزگار سیر میکنی، همان میکنی که باید. و وقتی ندانی به سختی میافتی، به کشمکشی پایانناپذیر.
وقتی دانسته باشی تنها آن روز و روزگاران رنگ زمستان را نخواهد دید که «روح بهار» را با خود داشته باشد، همان را میطلبی که باید.
روزی، روزگاری آن پیر، آن رسول گفته بود!
در میانه روزی بیسایه و روزگاری جوان و سرسبز.
روزی، روزگاری آن پیر آن رسول گفته بود!
از بلندای منبری که همه روز و روزگاران را به تماشا مینشست.
همه آمدنها و رفتنهای پیش از خود، همعصر با خود و آینده را که هیچ کس از آن هیچ چیز نمیدانست.
روزی روزگاری آن پیر، آن رسول گفته بود؛
روی به جماعتی و مردمیکه چشم در چشم او را به نظاره نشسته بودند:
روزی میآید که شما…
آن روز، آن رسولِ نور از پاییز گفته بود و از زمستانِ سخت و از وقتی که خورشید به غروب مینشیند.
آن روز، آن رسول گفته بود که در زمستانِ روزگارِ خود، خانه سرد و تاریک را با یاد بهار، با خاطره طلوع و عکس شکوفهها و خورشید که در سینه دارید گرم کنید.
آن روز آن پیر گفته بود که از انتظار تکیهگاهی برای ایستادن بسازید، قبل از آنکه شبِ روزگاران سرد و فسردگی، شما را از پای درآورد. چه؛ هیچ شامی ابدی نمیماند و هیچ زمستانی.
هر شامی را سپیدهای است و هر زمستانی را بهاری که چون نسیمی آرام و بیصدا میآید، در وقتی که هم هست و هم نیست. امّا هست و میآید.
روزی روزگاری آن پیر، آن رسول گفته بود….
شبی از پی شبی میآید و ماهِ هلالی به گِردی قرص کامل، خود را مینماید. گاه خورشید را به مسابقه میخواند و چشم در چشم، در پهنه آسمان میماند. تا دل روز کمالِ سیمایش را به نمایش میگذارد. امّا درست در این منزل، در عین کمال و برازندگی، روی به افول میگذارد.
هر شب نحیفتر از پیش. هم هست و هم نیست. مثل شبِ اول.
در آخرین شبهای ماه، ماه هم هست و هم نیست. تا آنکه در محاق، نقاب بر چهره میکشد. انگار که اصلاً نبود و نیامد. درست مثل بهار.
وقتی زمستان، توفنده و تیز، امواج سهمگین سرما و یخبندان را بر پیکر کوه و دشت و صحرا فرود میآورد، درست همان وقتی که میپنداری زمستان حاکم همیشه خواهد بود؛ آرام و بیصدا موجِ باریکی از شوق خود را از میان برف و بوران بیرون میکشد. مثل اینکه زمین را ترکانده و چونان جوانهای سربرآورده باشد.
زمستان نادید میانگاردش و دیگر بار بر هجوم خویش میافزاید.
غرش بوران و نهیب سرما چون تازیانه پیدرپی فرو میآید امّا، درست در همین هنگام، موج باریک در میانه بوران صحرا و غرش طوفان پیش میآید. چیزی نیست. اما هست. قابل اعتنا نیست. امّا هست. فرصتی برای قد کشیدن میخواهد تا خود بنماید، تنومند شود و رویارو و چشم در چشم با پیر سرما و یخبندان مواجه شود.
زمستان سختتر هجوم میآورد. زمین پوشیده از برف و یخ بر خود میلرزد اما، برف را دیگر تاب ایستادن نیست. گویا زمین هزاران روزنه برای تماشای موج باریکِ بهاری و تماشای رویارویی زمستان و بهار گشوده است. زمستان، قد خمیده پای برزمین میکشد و راهی میشود. بهار قد میکشد. مثل ماه. مثل خورشید.
موجی گرم در رگ و پی زمین میدود. شکوفه میخندد. پرنده میخواند. گلها میشکفند و بهار پیروزمندانه بر اریکه مینشیند تا جشن سرزندگی بر پا کند.
صحرا سبزِ سبز، گلها سرخِ سرخ، آبها جوشنده و غلطان و زمین، آرام گرمی را به تجربه مینشیند. کسی را یارای جلوگیری از موج گرمابخش، که همه تار و پود زمین را جان میبخشد نیست. پیش میآید.
درختها بالندهتر از هر زمان و زمین جوشندهتر از هر وقت بر بستر پهن زمین تن به داغی خورشید میسپارند.
خورشید در میانه آسمان، پرنده را به آغوش درخت بازمیگرداند و درخت همه سایه خود را تقدیم زمین میکند. آسمانْ داغ، زمینْ داغ و تن پرنده…
بهار که میرفت، شکوفهها و گلها در پوشش میوههایی کال و نارس بر شاخهها چسبیده بودند.
روزی از پس روزی و شبی از پس شبی گذشت تا میوههای رسیده و رنگارنگ برشاخسار درختها چشمک زدند. گویا رهگذران خسته را به میهمانی میوهها فراخوانده باشند.
دست که میزدی پوست میوهها ترک برمیداشت. دیگر خوردنیتر از این نمیشد.
چه جشنی، چه میهمانیِ باشکوهی!
پرندهها، سنجابها، زنبورها، پروانهها و انسانها، همگی حاضر بودند. گویا میهمانی میوهها پایانی نداشت امّا… امّا پایانی داشت. تا چشم برگرداندی میهمانی تمام شده بود. دیگر میوهای نبود و میهمانیای.
رهگذری پیر از کنار جویبار، کفی آب نوشید. چشم به آسمان دوخت. عرق از پیشانی زدود.
پیش از آنکه رهگذر از سایهسار درخت دور شود، نسیمی ملایم از میانه کوههای شرقی خود را بیرون کشید. از میانه امواج داغ گرما گذشت و صورت رهگذر تشنه را نوازش کرد.
نسیم بویی دیگر داشت. بوی شکست گرما و حُرم آفتاب. بوی پاییز که اینک هم بود و هم نبود مثل اولین روز بهار. اولین ساعت طلوع خورشید.
روز رو به کوتاهی گذاشت. مثل آب چشمه که کمرمق خود را از لای تخته سنگی بیرون میکشید.
درخت بیتاب، سنگینی برگ و بار از خود دور کرد. فرزندان را یله ساخت تا بر تن زمین فرود آیند. پاییز رسید و تابستان رنگ باخت. گویی هیچگاه بهار و تابستانی نبوده و برگی بر شاخسار درخت. مثل شبی بیماه و زمینی بیشکفتگی.
هرچه بود سایه درخت بود و رهگذری خسته. او که چونان درخت، پاییز را به تجربه مینشست. مثل خورشید در وقت غروب، مثل ماه در محاق.
هر چیز و هر کس در مدار و در جای خودش آمدن و رفتن را تجربه میکند. صعود و سقوط را.
همه، وقت به دنیا آمدن مثل ماهِ نورسته و خورشیدِ نو دمیده بودند. مثل جوانه روییده بر شاخه درخت. تازه و شاداب و بیخبر از همه آنچه فرارو بود.
تولد، فصل آمدن بود برای همه.
این داستان، داستان همه بود و از جمله داستان آمدن و رفتن ما.
وقتی یکی از ما انسانها به دنیا میآمد، هلهله و شادی همه صحن خانه را پر میکرد. گویا بهاری در بهار آمده بود و یا بهاری در زمستان. فرقی نمیکرد. او خود بهاری بود که میدمید، حتی اگر در فصل سرد و یخبندان زمستان باشد.
چه زود نوزادی و خردسالی را بدل به جوانی و تنومندی کرد. حالا دیگر مثل خورشیدِ وسط آسمان بود. مثل میوهای رسیده و رودی خروشان درسالی پرباران. گویا هیچ مرگی در پی نداشت و هیچ فسردگی و پاییزی. زاینده و زیبا، تنومند و رقصان که از دشت و کوه و صحرا و رود میگذشت. تا اینکه اولین موی سفید بر سر او رویید. درست در بلندای پیشانیاش که چون آسمانِ روشن میدرخشید.
میانسالی را باور نمیآورد. فرسودگی را برای خود نمیخواست. کمی غمگین شد. امّا هنوز آن را نادیده میگرفت و دیگر بار بر صحن و سرای زمین لبخند میزد.
روزی از پی روزی گذشت. شبی از ناتوانی بر بستر ماند.
فصلِ تجربه میانسالی رسیده بود. مثل تجربه جوانی، که تنها سایهای از آن باقی بود. به حسرت چشم بر فرزندان دوخت و درختی که در صحن خانه همسال و همزاد او بود. هر دو خسته بودند. درخت پیر و او. مثل خورشید در وقت غروب.
وقتی پیک مرگ کوچهها را پشت سرگذاشت و از پنجره وارد اتاق شد کسی رفتنش را باور نمیآورد. چشمها بیفروغ، دستها فرسوده و دل در حسرت ایام رفته.
و او دیگر نبود.
گویا اصلاً نیامده بود. همچون برگی زرد و خشکیده در رهگذر پاییز.
او هم بر کرانه هستی بر مدار خویش آمدن را به تجربه نشسته بود و رفتن را در دوری و دایرهای ناگزیر. وقتی که میرفت از خانه همسایه هلهله تولدی دیگر همه صحن و سرا را پرکرده بود.
او رفته بود امّا زندگی جاری بود. حیاتی و بودنی بلند در میانه کوی و شهر و بیابان که صدها بدر و هلال را با او دیده بود و شصت پاییز و بهار را. شاید او هم چونان بسیاری دیگر نمیخواست باور کند که زندگیاش چون هزارها هزار آدمی در گوشه زمین، آمدنی و رفتنی دارد.
نه او، نه پدرِ او و نه پدرِ پدرِ او هم که اینک از او جز سنگی فرسوده در میانه گورستان باقی نبود هم نمیخواست باور کند که چونان روز در میانه ماه، بهار در میانه سال، سال در میانه دورههایی که میآیند و میروند تولدی دارد و مرگی. بهاری و پاییزی.
سالهاست که بهار دیروزیان را به شادی مینشینیم و از پاییز و زمستانشان میگوییم، بیآنکه خود بدانیم در کدامین فصل از حیات خودیم. در کدامین ساعت از روزی که در آن به سر میبریم.
از کجا که روزی و روزگاری، آیندگان روزگار ما را به یاد آورند و بهار و تابستان و پاییز ما را؟
هر روزگاری روزی معلوم و روزیای معلوم دارد.
هر روزگاری چون خورشید طلوعی و غروبی دارد.
هر روزگاری در کنار روزگاری دیگر، روزگاران را میسازد.
هر روزگار شناسنامهای، معنیای، قدی، قوارهای و سیمایی دارد که با روزگار دیگر و قد و قواره و سیمایش فرق میکند.
روزها در کنار هم ماه، ماهها همسایه با هم فصل، فصلها همدوش هم سال، سالها قرین با هم روزگار، را میسازند و هر روزگار دورهای است و هر دورهای دوری دارد که دایرهوار میآید و میرود.
هر روز خاصیتی دارد. و هر ساعتی از روز.
هر روز بویی دارد و ذکری مخصوص خود.
هر ساعتی از روز نیز بویی. مثل بوی ظهر، بوی صبح و بوی عصر روز جمعه.
هر ماه خاصیتی دارد و هر فصل، حتی اگر نخواهیم باور بیاوریم.
هر فصل رنگی دارد و نمودی و هر ماه از فصل نیز مثل بوی بهار، رنگ تابستان، نمایش پاییز و خاصیت زمستان. هر روزگار هم خاصیتی دارد، بویی، رنگی، نمودی و نمایشی، نشانی و روزیای.
وای اگر از فصل بهار، رنگ و بوی زمستان را بخواهی. مثل اینکه بخواهی سیب، همه رنگ و بو و خاصیت پرتقال، داشته باشد!
پرتقال در پرتقال بودن زیباست.
وای اگر از جوانی، پیری را بخواهی و از پیری جوانی را!
مثل اینکه بخواهی جوانی همه رنگ و بوی پیری را داشته باشد.
جوانی در جوان بودن و پیری در پیر بودن معنی مییابد. جوانی بیجوانی کردن مثل پرتقالی است بیبو، بیرنگ و بیطعمِ پرتقال.
وای اگر از روزگارِ دوری و غربت و جدایی، وصل و قربت و خویشی را طلب کرده باشی!
وقتی دانسته باشی در کدامین ساعت از روز، کدامین ماه از سال، کدامین فصل از روزگار سیر میکنی، همان میکنی که باید. و وقتی ندانی به سختی میافتی، به کشمکشی پایانناپذیر.
وقتی دانسته باشی تنها آن روز و روزگاران رنگ زمستان را نخواهد دید که «روح بهار» را با خود داشته باشد، همان را میطلبی که باید.
روزی، روزگاری آن پیر، آن رسول گفته بود!
در میانه روزی بیسایه و روزگاری جوان و سرسبز.
روزی، روزگاری آن پیر آن رسول گفته بود!
از بلندای منبری که همه روز و روزگاران را به تماشا مینشست.
همه آمدنها و رفتنهای پیش از خود، همعصر با خود و آینده را که هیچ کس از آن هیچ چیز نمیدانست.
روزی روزگاری آن پیر، آن رسول گفته بود؛
روی به جماعتی و مردمیکه چشم در چشم او را به نظاره نشسته بودند:
روزی میآید که شما…
آن روز، آن رسولِ نور از پاییز گفته بود و از زمستانِ سخت و از وقتی که خورشید به غروب مینشیند.
آن روز، آن رسول گفته بود که در زمستانِ روزگارِ خود، خانه سرد و تاریک را با یاد بهار، با خاطره طلوع و عکس شکوفهها و خورشید که در سینه دارید گرم کنید.
آن روز آن پیر گفته بود که از انتظار تکیهگاهی برای ایستادن بسازید، قبل از آنکه شبِ روزگاران سرد و فسردگی، شما را از پای درآورد. چه؛ هیچ شامی ابدی نمیماند و هیچ زمستانی.
هر شامی را سپیدهای است و هر زمستانی را بهاری که چون نسیمی آرام و بیصدا میآید، در وقتی که هم هست و هم نیست. امّا هست و میآید.
روزی روزگاری آن پیر، آن رسول گفته بود….
ماهنامه موعود شماره ۷۶