پایان یک شروع

ـ یک نفر به این تلفن جواب بده… کسی خانه نیست؟
مرد وقتی این جمله را گفت، دست و صورت کف‌آلودش را به جریان زلال آب سپرد. دخترک به سرعت نمازش را سلام داد و به طرف تلفن دوید.
ـ الو، بفرمایید!

ـ سلام، صدف، خانه‌ای؟ پس چرا گوشی را برنمی‌داری. دیگه داشتم قطع می‌کردم.
ـ سلام. مریم جون، تویی، داشتم نماز می‌خواندم.
ـ ببینم پدرت خانه‌ است؟
ـ آره، چطور مگه؟ تازه آمده…
ـ‌خوبه، تو چه جرأتی داری، دختر! جلوی پدرت نماز هم می‌خوانی، مگر مسخره‌ات نمی‌کند؟
صدف گوشی را به دست دیگر داد و در حالی که روی کاناپه، لم می‌داد، گفت:
ـ ببینم مریم جون، زنگ زدی، این حرف‌ها را بگویی؟
ـ نه، دختر جون، می‌خواستم بگویم قرار است بچّه‌ها را ببرند جمکران، البتّه دو هفته دیگر. ببینم اسم تو را هم بدهم یا نه؟
ـ جمکران؟
اما لبش را گزید. خیلی زود فهمید بی‌احتیاطی کرده و ناخواسته، پدرش را از موضوع صحبتش مطلع کرده. گوشی را به دهانش نزدیک‌تر کرد و آهسته گفت:
ـ من خودم بعداً بهت زنگ می‌زنم باشه؟
ـ چی باشه؟
صدف با نگاه، پدرش را که حوله به دست به طرف تلفن می‌آمد، دنبال کرد، بی سر و صدا، انگشتش روی دکمه آیفن نشست و صدای مریم در فضای اتاق پیچ خورد.
ـ صدف، چرا خوابت برده، دختر. گفتی باشه، پس جمکران می‌آیی هان، بابا، دختر! من می‌گویم که شجاع شدی، جرأت پیدا کردی. پدرت که از جمکران چندشش می‌شد، چطور، می‌خواهی اجازه بگیری. نمی‌دانم والله. خدا پدر تو را هم عاقبت بخیر کند. همه دین و ایمان دارند، بچّه‌هایشان ناخلف از آب در می‌آیند. حال شما بر عکس است. پدرت بی‌دین و شماها…
مرد، گوشی را از دست لرزان صدف جدا کرد و به آغوش تلفن برگرداند. صورتش از خشم سرخ شده بود.
ـ چند بار بگویم دوست ندارم با این جور افراد، دوست باشی هان؟ اصلاً این چادر چیه سرت کردی، باز هم داشتی ادابازی درمی‌آوردی بله؟ بلند شو برو بساطت را جمع کن. سریع!
صدف، چادر گلدارش را از سر برداشت، ملتمسانه به چشمان خشمگین پدر نگریست و گفت:
ـ‌ اما پدر! خواهش می‌کنم. شما  حتی یک بار نخواستی به حرف‌های من گوش کنید. به صحبت‌های مادر، خاله و حتی عمه، پدر! این قابل قبول نیست که همه ما اشتباه بگوییم و تنها شما…
ـ ساکت باش دختر! من با شما فرق می‌کنم. من وقتی با مکتب کمونیست آشنا شدم. یک جوان تحصیل‌کرده بودم. دوستان دانشگاهی‌ام مرا با آن آشنا کردند. آن‌وقت تو می‌خواهی به قول خودت با صحبت و معجزه و عشق و این حرف‌ها، مرا هدایت کنی.
ـ پدر! دوستان شما مال قبل از انقلابند و آن موقع احتمال اشتباه و …
مرد، حوله را روی مبل، پرتاب کرد و با عصبانیت گفت:
ـ مال هر موقع که می‌خواهد باشد. اشتباه من آن وقت بود که می‌گفتم، جهان آفریدگار و چه می‌دانم، خدا، دارد و همه چیز روی یک حکمت و قاعده و نظم به وجود آمده… اما الآن می‌فهمم، همه چیز، روی یک اتّفاق و تصادف بوده. همین و بس، تصادفی که همه چیز را روی نظم موقّتی اما طولانی ایجاد کرده، مذهب و اعتقاد و این حرف‌ها، حال آدم‌های…
صدف دستان سردش را به هم گره زده بود و نگاه‌اندوه‌بارش، همچنان به خشم پدر، نظر داشت؛
ـ خواهش می‌کنم، پدر! اعتقاد ما هر چند که برای شما بی‌ارزش است، اما برای ما محترم است. طرز فکری که شما ازآن صحبت می‌کنید، و این همه سال خیلی سعی کردید، ما را با آن تربیت کنید، نوعی بی‌هویتّی و بی هدفی از زندگی است.
بحث‌های پی‌درپی، بر شعله‌های ناراحتی و اندوه پدر، دامن می‌زد و سیگاری را از جیبش درآورد، فندک را روشن کرد و همچنان که پایش را روی پای دیگر می‌گذاشت گفت:
صدف جان! این‌قدر با من بحث نکن، باشد؟ من سال‌هاست با همین عقیده دارم زندگی می‌کنم. سعی نکن یک روزه و یک‌هفته‌ای، با یک اتفاق، بتوانی مرا عوض کنی. به جای این صحبت‌های بی‌فایده، زودتر برو تو اتاقت، می‌خواهم استراحت کنم… حال عمه تعریفی نداشت و اعصابم سر جایش نیست.
صدف، چادرش را از روی صندلی برداشت،   دوست نداشت حالا که فرصتی پیدا شده، آن را به راحتی از دست بدهد:
ـ پدر! با عقیده و با ایمان می‌شود حتی از خدا خواست و  دعا کرد، که عمه سعیده خوب شود و دیگر نیازی نباشد که هر روز، بروید بیمارستان. چطور بگم شما آن‌قدر به عقیده اشتباه ونادرستتان اعتقاد پیدا کردید که حتی حاضر نیستید عقیده‌های دیگر را بشنوید، حداقّل این‌بار به خاطر عمه سعیده…
صدای پدر کمی‌بلند شد:
ـ ای وای صدف! بس کن دیگر! این‌قدر حرف‌های بی‌ربط نزن. دعا… دعا… عقیده… مطمئن باش عمه سعیده، بدون دعا هم خوب می‌شود، شماها، فقط دلتان را خوش می‌کنید و می‌گویید چون دعا کردید، خوب شد، مثلاً، شفا گرفت… حالا چرا مادرت نمی‌آید بالا…؟
پدر، روی راحتی دراز کشید و به دود سیگار که اشکال درهم و برهمی را در فضا درست می‌کرد، خیره شد؛ صدای غرولند که رو به صدف بود، تمامی نداشت:
ـ تا کسی رو می‌بینند، از جمکران و چه می‌دانم امام زمان (عج) حرف می‌زنند، همین قدر که دولا، راست شدن تو و مادرت را تحمّل می‌کنم هم خیلی است… این مادرت کجاست که ببیند چه تربیت کرده، تاهست، خودش ولم نمی‌کند، وقتی هم که دو دقیقه از دستش راحتم، دخترش را به جونم می‌اندازد… برای این اردوی چه می‌دانم جمکران. رضایت‌نامه هم می‌خواهی، مگر نه؟ وقتی پایت از آن‌جاها بریده شد، آن‌وقت اصلاح می‌شوی.
ـ باشد پدر! هر چه می‌خواهید بگویید. اما مطمئن باشید. اوضاع این‌طور نمی‌ماند.
بغضش ترکید و با چشمانی اشک‌بار، از سالن گذشت و به اوّلین اتاق که کنار اتاق پدر و مادرش بود، وارد شد. در را پشت سرش بست و تن خسته‌اش را به پایین سُر داد. قطرات اشک پاورچین روی صورت معصومش به راه افتاده بودند و گوشه لپش می‌نشستند. مادر بعد از پارک کردن ماشین تازه وارد سالن شده بود و صدای صحبت کردنش را با پدر می‌شنید… خودش را تا روی سجاده پهن وسط اتاق کشاند. بغض گلوگیری راه نفسش را بند کرده بود. رعد و برق و به دنبال آن نم باران شروع شده بود و پرده حریر پنجره اتاق صدف را بازی می‌داد. دوست داشت، تا او هم مثل ابرهای سیاه به هم فشرده، خودش را در آن همه اشک‌های تلمبار شده، خالی کند و کرد:
ـ ای خدا جون! به دادم برس. ای امام زمان (عج)! تو رو به هر کسی که دوستش داری، کمکم کن. من به وجود تو اعتقاد دارم و مطمئنم که زنده هستی و حضور داری. همان‌طور که به زنده بودن خودم، شک ندارم. آقاجان! تو را دوست دارم. همان طور که پدر و مادرم را دوست دارم و حتی بیشتر. چه می‌شود آقاجان! اگر بابای من هم مثل پدر دوستانم یک ذرّه از عشق تو، در دلش لانه بکند. مثل بقیه پدرها، با دخترش، به جمکران بیاید… وقتی اسم تو را می‌شنود، بغضش ترک بردارد. از بزرگی و آقایی تو کم نخواهد شد اگر به من که محتاج لطف و کمک تو هستم عنایتی بکنی.
ـ رعدی فریاد کشید. قلبش سوخت. قطرات باران تا روی سجاده‌اش پاشیده می‌شد. در این وقت در روی پاشنه چرخید، صدف به سمت در سر چرخاند. ترسید:
ـ اوه، سلام مادر! شمایید.
ـ سلام مادر جان! چی شد، ترسیدی؟ فکر کردی پدرت است؟
ـ‌ نمی‌دانم، راستش یک‌دفعه، رعد و برق، ‌بعدش باد شدید و باران … خب بگذریم، چه خبر؟ عمه چطور بود، بهتر شده؟
ـ بحث رو عوض نکن صدف، ببینم، باز با پدرت بحث کردی، بله؟
صدف سجاده را تا زد و روی لبه تخت کنار مادرش نشست:
ـ آخر، مادر جان! به جون خودم، این عقده تو گلویم ماند که یک دفعه پدر بگوید، برو اسمت رو بنویس برای جمکران. این آرزو بر دلم ماند که به نماز و عقیده‌هایم گیر ندهد… تو که خودت می‌دانی ‌برای هر کاری که بوی خدا و دین می‌دهد، باید تنم بلرزد که مبادا پدر ببیند و خانه را کن فیکون کند…
مادر خستگی‌اش را پشت چهره آرام‌بخش و مهربانش پنهان کرد و گفت:
ـ درست می‌گویی صدف جان اما باید صبور باشی. خودت خوب می‌دانی. پدرت آن‌قدرها هم که می‌‌گویی، کاری به کارت ندارد. این یک ماهه هم که این‌قدر عصبی شده، فقط به خاطر حال عمه سعیده است. از وقتی عمه بستری شده، اعصاب او هم خیلی به هم ریخته خوب طبیعی هم هست، چون همین یک خواهرو… فقط نمی‌دانم چطور بایدبه او بگوییم…
ـ چی رو مادر؟ چیزی شده، هان؟ راستش را بگو؟
ـ نه مادر! چیزی که نشده، یعنی فعلاً، چطور بگویم…
ـ قطرات زلال اشک، میان چشمان مادر‌ حلقه زد.
ـ صدف جان! مادر، این‌قدر با پدرت بحث نکن، باشد!
ـ مادر!‌عمه طوری شده، امروز قرار بود، جواب آزمایش‌ها را بدهند، چی شد؟ … تو رو خدا، بهم بگو چی شده؟…
کلافه شده بودند. باد شدید، گویا می‌خواست پرده را از سقف پایین بکشد. دیگر هیچ‌کدام نگران کثیف شدن پرده حریر سفید اتاق نبودند.
ـ من طاقتش رو دارم… بگو، خواهش می‌کنم… نکند، حدس خاله پری درست بوده… هان؟ … آره مادر… عمه سعیده سِل دارد… سِل… مادر به پهنای صورتش گریه کرد؛
ـ آرام… آرام‌تر صدف… پدرت نباید متوجه شود… می‌دانی بالاخره پس از مدت‌ها نتیجه قطعی و جواب آزمایشات امروز داده شد.
خودش را در آغوش مادر انداخت. پس از لحظه‌ای گریستن پرسید.
ـ پس آن سرفه‌های پی‌درپی و خلت‌های خونی، ضعف مداوم و رنگ و روی پریده… خودش هم می‌داند؛ عمه را می‌گویم؟
ـ ظاهراً که نه، خبر ندارد. پدرت هم چیزی نمی‌داند. قرار بود، این موضوع بین من و خاله پری مخفی بماند. من فقط آمدم بگویم. این روزها، خیلی با او هم‌صحبت نشو. سر به سرش نگذار. حساسیتش نسبت به گذشته بیشتر شده.
صدف جان! پدرت، آن‌قدر عمه سعیده را دوست دارد که حاضر است برای خوب شدن او هر کاری بکند و اگر بفهمد پزشکان او را جواب کرده‌اند، اصلاً طاقت نمی‌آورد.
صدف سرش را از شانه مادر برداشت و با هم به بیرون از پنجره نگریستند. باد بی رحمانه، تازیانه‌اش را به سر و روی درختان باغچه می‌زد و دستان نحیفشان را که به التماس به سویش دراز شده بود، پس می‌زد.
ـ مادر، می‌خواهم به خاله پری زنگ بزنم… می‌خواهم مثل آن موقع‌هایی که قلبم از زخم‌زبان‌های پدر جریحه‌دار می‌شد و با سخن‌های خاله مرهم می‌یافت الآن هم می‌خواهم باهاش صحبت کنم و نهال ظریفم به وجود ریشه‌دار خاله، با آن اعتقادات قوی و پایدارش تکیه دهد و رشد کند…
ـ نه عزیزم، خاله هنوز تو راه است. بعید می‌دانم الآن به خانه رسیده باشد. هوا خراب است. تازه به اصرار من او را تا یک مسیری رساندیم. قبول نکرد و باقی راه را خودش رفت. اما صدف جان! ما فقط می‌توانیم دعا کنیم، و صبر کنیم تا بلکه خداوند، کمک‌مان کند. پدرت هم دیر یا زود موضوع را می‌فهمد،   شاید او بی طاقتی کند، اما من و تو، نه، نباید فراموش کنی که ما به وجود خدا و حضور امام‌زمان (عج) اعتقاد داریم. و این خیلی ارزش دارد… خیلی…
* * *
بیمارستان از جمعیت عیادت کنندگان موج می‌زد. اتاق اختصاصی که عمه در آن بستری بود، شبیه به سلول انفرادی بود با این تفاوت که درب سلول، باز بود و زندانی توان گریز را از دست داده بود. صدف پارچ بلور را از آب پر کرد و وقتی دسته گل نرگسی را درون آن گذاشت، آن را بویید و روی میز کنار تخت گذاشت. از وقتی آمده بودند، هیچ کس حرفی نمی‌زد. پدر، زودتر از آنکه فکرش را بکنند، از موضوع باخبر شده بود. صدای سرفه‌های خشک عمه تازه قطع شده بود. چشمان نیمه‌باز و خسته‌اش را به صدف و پدر و مادرش دوخت.
ـ صدف جان! ‌عمه بیا این‌جا ببینم.
ـ بله، عمه سعیده! چیزی می‌خواهی، برایت بیاورم.
ـ نه، عمه جان! تو چقدر بزرگ شدی، برای خودت خانمی‌شدی‌ها. کی عروس می‌شوی عمه؟
خسته شده بود. دیگر توان ادامه صحبت نداشت. لب فرو بست…
پدر، قطرات اشکش را پاک کرد، از جا بلند شد و کنار پنجره، خودش را به تماشا مشغول کرد. چون ستونی که در هم شکسته شده بود، رفته رفته فرو می‌ریخت.
عمه بار دیگر پلک‌های خسته‌اش را از هم گشود:
ـ سعید! داداش!
ـ جانم، سعیده! ‌بگو چی می‌خواهی؟
ـ داداش!‌ یادت نره برای عروسی صدف مرا دعوت کنی؟ همین یک عمه رو دارد…
نفسش به سختی بالا می‌آمد:
ـ داداش! زن داداش! می‌خواهم برایش سنگ تموم بگذارم…
ـ حتماً، سعیده، مگر می‌شود تو را یادمان بره… اصلاً بدون تو صفا ندارد…
بغض گلویش را گرفته بود. خوب می‌دانست منظورش چیست. نمی‌خواست باور کند که باید با زندگی خداحافظی کند. آن هم به خاطر بیماری‌ای که فکر کرد فقط در زمان‌های قدیم، جان انسان‌ها را می‌گرفت، نه در قرن بیست‌و یکم… باد، موزیانه از پنجره نیمه باز خودش را به اتاق می‌کشاند و گویا می‌خواست با چنگال‌های نامرئی خود، پرده را از سقف پایین بکشد. صدای سرفه‌های پی‌درپی و بی جان در میان هیاهوی باد وغرش رعد گم می‌شد. سعیده این بار بغض‌آلود و گریان، پلک‌های کبودش را از هم گشود، لبان خشکیده و چسبناکش را به زحمت از هم باز کرد:
ـ سعید!‌ کجا برام قبر گرفتی؟
مادر تا نزدیک صورت او خم شد.
ـ اِوا، سعیده خانم!‌ این چه حرفیه؟ ان‌شاءالله خوب می‌شوی.
ـ نه زن‌داداش، من که همه چیز را می‌دانم. دل کی رو می‌خواهی خوش کنی؟ خنده‌دار است نه؟! تو عصر پیشرفت و تکنولوژی، آدم از بیماری… پلک‌های سعیده، رنجور و بیمار، روی هم افتادند. حرفش تمام نشده بود. هم‌زمان که خاله پری وارد اتاق شد، ‌پدر نگران و وحشت‌زده، ‌ فریاد کشید.
ـ سعیده! چشمت را باز کن… تو را به آن خدایی که قبولش داری. تو را به آن امام زمانی که حرفش را می‌زنی… سعیده… منم تنها برادرت… صدف با چشمانی از حدقه درآمده و لبانی لرزان خودش را به زیر محبت خاله پری که مثل همیشه همچنان آرام بود، قرار داد… مادر که برای خبر کردن پرستار رفته بود، حالا با او برگشته بود… رعدی در آسمان جیغ کشید و باران به شدت به پنجره اتاق برخورد می‌کرد. خلت‌های خونی، از دور دهان تاروی بالش، جریان پیدا کرده بود…
ـ …. از وقتی پرستارها آمده بودند. هیچکس حتی سعید را به اتاق راه نمی‌دادند. از پشت در بسته، صدای خس خس سینه و ناله‌های ضعیفی شنیده می‌شد. ساعت ملاقات گذشته بود و تنها، صدای قدم‌های سعید که برای چندمین بار طول سالن را طی می‌کرد، چرت بخش را پاره می‌کرد. خاله و صدف روی نیمکت سالن نشسته بودند و مادر، از پشت درب اتاق سرک می‌کشید. خاله پری از دوستان نزدیک عمه سعیده و مادر بود و هم واسطه ازدواج مادر با پدر. گاه‌گاهی به بهانه دیدن دوستان، سری می‌زد و این دیدن‌ها صدف را به خاله و حتی خاله پری را به او وابسته کرده بود. خاله پری، آرام از داخل کیف کوچکش، مفاتیحی را درآورد. و همچنان که ورق می‌زد، زیرچشمی پدر را ورانداز کرد. پدر طرف دیگر، نشسته بود و هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد و این مستأصلش می‌کرد. و زجرش می‌داد. بالا صفحه مفاتیح نوشته بود؛
«استغاثه به حضرت مهدی(ع)» بعد آرام رو کرد به صدف و با مهربانی گفت:
ـ ببین دخترم! اگر پدرت اهل دعا و نماز بود هان می‌گفتم برود تو حیاط زیر باران، این نماز و دعا را بخواند، خیلی جواب می‌دهد.
صدف چشم غرّه رفت.
ـ نه تو رو خدا، خاله پری! یک وقت چیزی بهش نگویی، اعصابش به هم ریخته است. یه چیزی بهتون می‌گوید.
مادر جای پدر که دوباره داشت در سالن قدم می‌زد، نشست. مفاتیح را دید و گفت:
ـ پری جان! دعایی، توسّلی بخوان، بلکه حالش خوب بشود. هر چی دکتر و پرستار است، ریختند تو اتاق. سیم پشت سیم می‌کنند تو حلقش.
ـ امام زمان ما، حیّ و حاضر است. دعای فرج می‌خوانم. بلکه گشایشی پیدا بشود. نمی‌دانم… شاید هم برایش نذر جمکران کردم. هان؟ چشمان صدف برق زد.
ـ آره خاله پری، خوبه، به جان خودم خوبه. عمه سعیده، از خودمان است. حالش خوب بشود، حتماً می‌آید، مگر نه، مادر؟
ـ قربون امام زمان بروم؟ خبرش را دارم پری جون، که گاه‌گاهی با هم می‌رفتید جمکران… هر چی خودت می‌دانی؟…
… غروب دلگیر پاییزی به حیاط بیمارستان پا می‌گذاشت که پس از اصرارهای فراوان پدر و مادر و خاله پری، سرانجام پزشک شیفت قبول کرد، تا ساعت ۵ صبح، پدر به عنوان همراه بیاید و پیش عمه باشد. و اما حالا، استارت ماشین زده شد و ماشین سبک و تیز هیکل سنگین خود را به پیش راند. سکوت چون پرده‌ای اتاقک ماشین را فرا گرفته بود و کسی جرئت بر چیدن آن را نداشت… ماشین پشت چراغ قرمز، نیش ترمزی کرد و همین که دوباره به حرکت درآمد، سعید آه جان‌سوزی بیرون داد و گفت:
ـ خواهر بیچاره من! ‌کی فکر می‌کرد سِل بگیره و آرزوی ازدواج و بچه را به گور ببرد؟
ـ سعید ! این چه حرفیه، هنوز که طوری نشده؟
ـ وقتی مُرد و رفت زیرخاک، آن‌وقت معلوم می‌شود که طوری شده؟ بله؟
صدف به کمک مادر شتافت:
ـ مادر راست می‌گوید، پدر!‌ دعا می‌کنیم، شاید خدا خواست و عمه خوب شد.
نگاه خشمگین سعید از توی آئینه به روی صدف پاچیده شد؛
ـ شماها هم که تا حرف می‌شود، زود می‌گویید دعا… دعا… خواهر من سل گرفته. می‌دانید یعنی چه؟ یعنی مرگ. او تا همین الان به لطف داروها زنده است. ای وای که اگر می‌دانستم چه شده، زودتر از این‌ها می‌بردمش خارج از کشور.
ـ نه سعید! قبول کن که خواست خدا بوده که هنوز زنده است. خیلی از بیماران لاعلاج بوده‌اند که تا دم مرگ رفتند و شفا گرفتند… سعید خشمش را سر دنده خالی کرد. پا روی گاز فشار داد و گفت:
ـ خُب، پس چرا سعیده شفا نمی‌گیرد؟
ـ مصلحت نیست.
ـ‌ همین؟ اگر سعیده بمیرد، حتماً‌ مصلحت خدای شما بوده، که او بمیرد، آره؟
مادر نفس عمیقی کشید، فکر کرد بحث کردن با او، ‌حتی در این موقع، بی فایده است. نگاهش را به مغازه‌هایی که با فرا رسیدن شب، خود را زیر لامپ‌های نئونی، جذاب می‌کردند، خیره شد. اما طولی نکشید که سکوت حاکم، شکسته شد و این بار با کلام خاله پری.
ـ آقا سعید! اگر من شفای سعیده خانم را بگیرم چی؟
نگاه‌ها روی خاله پری، نشست. سعید از توی آئینه، چهره آرام خاله را ورانداز کرد و با پوز خندی پرسید:
ـ پس شما می‌خواهید سعیده را شفا بدهید؟
ـ نه، من فقط دعا می‌کنم، متوسّل می‌شوم. شفا دادن با کس دیگری است.
ـ خیلی خوب شفا بدهید.
خاله پرسید:
ـ خُب، در عوض شما چه می‌کنید؟
ـ نمی‌دانم. براتون یه ماشین می‌خرم، نمی‌دانم. اگر زیارت دوست دارید، همه شما را به سفر می‌برم، همان امام رضایی که قبولش دارید خوبه؟
مادر با دلخوری گفت:
ـ‌ نه، سعید، نخواستیم ما را جایی ببری. فقط من و صدف را راحت بگذار به اعتقاداتمان برسیم.
صدف هم از فرصت استفاده کرد:
ـ هم ببر مشهد، هم جمکران، هم  کاری به کار من و مادر نداشته باش.
پس همه نگاه‌ها روی لب‌های خاله، کشیده شد.
ـ نه، شرط من این است که اگر سعیده خانم، خوب شد، شما باید مسلمان شوید و خودتان اهل نماز و زیارت شوید.
سعید نیش ترمزی کرد. صدای بوق ماشین‌هایی که از کنارمان رد می‌شدند و چپ چپ داخل ماشین را نگاه می‌کردند، شنیده می‌شد. همه حواسمان متوجه خاله و پدر شده بود.
ـ من نمی‌فهمم، شما به مسلمانی یا نامسلمانی من چکار دارید؟ اگر مشهد نمی‌خواهید، یه جای دیگر، مکّه خوبه؟
ـ نه آقا سعید! من گفتم: اگر، سعیده شفا گرفت، اگر ضمناً حاضر نیستید، به خاطر سعیده خانم…
ـ سعید فکری کرد و گفت:
ـ خیلی خوب باشد. اگر می‌شود یک شبه، حال یک بیمار بدحال را با مسلمانی من خوب کرد، چرا که نه؟ این یک ریسک است. با این بهانه، عقیده شما را هم محک می‌زنم.
ماشین بار دیگر به حرکت درآمد.
* * *
آسمان صاف تنها با چند تکه ابر سفید، چشم انداز زیبایی بود که چشم  هر بینده ای را به خود جلب  می‌کرد. اشک‌هایش را پاک کرد و پنجره اتاقش را باز کرد تا صورتش در مسیر حرکت نسینم صبحگاهی نفسی تازه کند. پس به سمت تلفن رفت، سالن سکوت دلهره‌آوری داشت… گوشی را برداشت. نمی‌خواست صحبتش را با گریه شروع کند، آب دهانش را فرو برد. و دکمه حافظه را فشار داد:
ـ الو! سلام خاله پری!
ـ سلام صدف جان! ‌حالت خوبه؟
نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه؟
ـ عمه‌ام، عمه‌ام.
ـ صدف جان! حرف بزن، پس چرا گریه می‌کنی؟ عمه ات طوری شده؟
ـ نه، یعنی نمی‌دونم. مامان و بابا از صبح زود رفتند بیمارستان. راستش، دیشب که آمدیم خانه، پدر همه‌اش به فکر حرف های شما بود. مادر می‌گفت تا نصف شب بیدار بود. آخر هم، دلش طاقت نمی‌آورد و نیمه شب زنگ می‌زند بیمارستان، که می‌گویند، حال عمه خیلی بد شده و بردنش ‍‍CCU .
ـ خب ان‌شاءالله خوب می‌شود، تو چرا گریه می‌کنی؟
ـ می‌دانی، خاله پری، من دیشب، خواب عجیبی دیدم. خیلی سعی کردم، جلوی خودم را بگیرم و گریه نکنم. اما حتی نتوانستم کمی صبر کنم، مرا ببخشید و بی‌آن‌که منتظر  جواب بماند، شروع کرد به تعریف خوابش.
ـ خواب دیدم میان انبوه جمعیتی قرار گرفته بودم که همگی به سوی نقطه‌ای نامعلوم می‌دویدند. من هم متأثر از آن‌ها، همچنان که چادر گلدار نمازم را بر سر داشتم، شروع کردم به دویدن. تا این‌که، مقابلم زمینی را دیدم که به من الهام شد، آن زمین متعلّق به صاحب‌الزمان(عج) است. با آمدن نام حضرت (عج)، خاله پری بغض‌آلود پرسید:
ـ صدف جان! بیشتر توضیح بده، چه جور زمینی بود؟
ـ مثل همه زمین‌ها، چیز خاصّی نداشت، وقتی قدم بر روی آن زمین گذاشتم، احساس کردم وارد حصار امن و حائلی خاص شده‌ام. هوا، نه سرد و نه گرم بود و نه صاف. همه چیز بسیار لطیف و دلنشین بود. خوب که دقت کردم، وسط آن زمین خاکی، اتاقکی خشتی را دیدم که چند خانم، با چادر مشکی بر سر، دور هم نشسته بودند و مشغول خواندن قرآن بودند. همین که سرم را به عقب برگردانم چشمم افتاد به چاهی که جمعیت چون نگینی آن را در بر گرفته بود. خاله گوش می‌کنی؟
ـ آره عزیزم، بگو، دارم می‌شنوم.
از بعضی افراد کنار چاه، شنیدم که می‌گفتند، چاه، خیلی وقت است، خشک شده، نزدیک‌تر رفتم. دستانم را به لبه آن گرفتم. نگاهم از دیواره‌های آن تا انتها پایین رفت. اما راستی، حتی قطره آبی هم نداشت. گویا آئینه کویر بود و نگاهم تشنه‌تر از چاه بالا آمد. وقتی سر بلند کردم با تعجب عمه سعیده را کنار چاه دیدم که نشسته.
صدف به این‌جا که رسید، زبانش بند آمده بود. گویا، تصاویری را می‌دید که قادر به بیان و توصیفش نبود. نفسی تازه کرد و ادامه داد:
ـ همین که عمه سعیده، سر در چاه خشکیده کرد، ناگهان آب، خنک و زلال از درون چاه فوران کرد. بالا آمد. چاه پر آب شد. پر آب، عمه با خنده رو به من کرد و گفت:
ـ صدف! من شفا گرفتم… شفا…
هق هق گریه صدف از پشت تلفن، خاله پری را هم گریان کرده بود. پس بریده بریده ملتسانه پرسید:
ـ خاله پری! تعبیر این خواب خوبه؟ مگر نه؟
ـ معلوم است عزیزم. کاملاً واضح است. ان‌شاءالله که عمه‌ات شفا گرفته است.
ـ پس تو را به آن کسی که دوستش داری، خاله! بگو چه دعایی کردی؟
ـ چرا فکر می‌کنی که حتماً من دعا کردم. شاید مادرت، خودت؟
صدف حرفش را قطع کرد و گفت:
ـ شما خودتان دیشب تو ماشین از بابا قول گرفتید، …
خاله پری که لرزش صدایش، از گریستن او خبر می‌داد، گفت:
ـ آخر، صدف جان! من کی باشم که بخواهم شفای مریضی را بگیرم، هر چه هست به مهربانی مولا برمی‌گردد. راستش، دیشب وقتی شما مرا به خانه رساندید و رفتید. وضو گرفتم و کمی‌با آقایم، صحبت کردم. به آقا و سرورم گفتم: که: من نزد تو هیچ آبرویی ندارم. اما با این حال از تو خواهشی دارم و آن این‌که به خاطر اسلام و برای اثبات حقانیت حضور خودت و این‌که زنده هستی و ناظر بر اعمال ما، سعیده را شفا بدهی.
گفتم: آقاجان! ‌یا صاحب‌الزّمان (عج)! اگر شفا بدهی یا نه، تأثیری در امامت و آقایی شما ندارد و ذرّه‌ای از ارادت ما به تو کم نخواهد شد. اما از تو می‌خواهم تا به بهانه عنایت و لطف تو، یک نفر به جمع شیعیان تو افزوده شود و هم ما که معتقد به توییم از پرتوهای نوازشگرت، بهره‌مند شویم.
صدف جان! من کسی نیستم. تنها با امامم، راحت حرف دلم را گفتم. این‌که من اتمام حجت‌ها را کرده‌ام و حالا نوبت توست که دست در راه مانده‌ای را بگیری و از زندگی بی‌قیدی که گرفتارش شده، رهایش بخشی.
دیگر نتوانست ادامه دهد. ذکر توسّل، کارخودش را کرده بود…
* * *
سالن پذیرائی از عطرگل نرگس و ذکر نام حضرت ولی‌عصر(عج)، لب‌ریز شده بود. پدر از وقتی در بیمارستان با تعجب دکترها و پرستارها، روبرو شده بود و گفته‌ بودند، گویا دستی از غیب حال سعیده را بهبود بخشیده و این‌که خود سعیده از وقتی که بیمارستان را به مقصد خانه ترک می‌کرد، چندین بار گفته بود:
ـ  نمی‌دانید، خودم هم باورم نمی‌شد، فقط می‌توانم همین را بگویم که یک دفعه، احساس سبکی کردم. مثل کبوتر، سبک‌بال و آزاد شدم: فقط دوست داشتم، به این سو و آن سو بروم. حالم دگرگون شد. پلک‌هایم باز و چشمم روشن شد…
ـ خاله پری و مادر کنار هم نشسته بودند و دود اسفند، تمام محوطه حیاط، بالکن و اتاق خواب‌ها را پر کرده بود… پدر و عمه سعیده روی صندلی روبه‌روی مادر و خاله، نشسته بودند، هر کسی ازچیزی صحبت می‌کرد. صدف در قسمت نشیمن سالن بود. روی کاناپه لم داد و آرام گوشی را برداشت و همان‌طور که شماره می‌گرفت، تصویر چشمان گریان پدر همراه با صحبت‌هایش توجه‌اش را جلب کرد:
ـ می‌بینید، پری خانم! بیش از بیست سال پیش وقتی با کمونیستی آشنا شدم و نماز خواندن را کنار گذاشتم. احساس کردم، پشتم به یک‌باره خالی شد. اما آن را گذاشتم به حساب ترک عادت چندین ساله. و وقتی رفته رفته، همه چیز زندگی‌ام را روی حساب لامذهبی، بنا می‌کردم. هیچ گاه فکرنمی‌کردم، زمانی برسد که به خط پایان آن راه برسم. و امروز با عنایتی از طرف حضرت صاحب‌الزمان(عج) به پایان آن شروع اشتباه رسیدم. به پایان ظلمت و گمراهی. صدف شماره را گرفت و منتظر ماند تا پس از شنیدن بوق، پیام خود را برای مریم ارسال کند.
ـ الو، ‌ مریم جان، سلام! صدف هستم. می‌خواستم لطف کنی و برای اردوی جمکران اسم مرا هم بنویسی. اگر خدا بخواهد می‌آیم، البته با یک رضایت‌نامه کتبی از پدرم…

شیداسادات آرامی

ماهنامه موعود شماره ۷۶

پی‌نوشت
:
٭ این داستان بر اساس ماجرایی واقعی نوشته شده است.

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *