گفتوگو با: حجتالاسلام و المسلمین دکتر محسن الویری
اشاره:
حجتالاسلام و المسلمین دکتر محسن الویری دارای مدرک دکتری در رشته تاریخ تمدن ایران و اسلام، عضو هیأت علمی دانشگاه، از پایهگذاران و اساتید رشته تاریخ تشیع در کشور و از صاحب نظران و پژوهشگران حوزه تاریخ و تمدن اسلامی است. از ایشان تا کنون آثار پژوهشی متعددی در زمینههای یادشده تدوین و منتشر شده است که آخرین آنها کتابی است با عنوان مطالعات اسلامی در غرب.
- انتشار این زمینهساز گفتوگوی ما با ایشان شد و از این رو در ادامه سلسله مباحث خود در زمینه شرقشناسی و شرقشناسان این بار به سراغ این محقق و استاد ارجمند رفتیم و تلاش کردیم با طرح پرسشهایی ابعاد دیگری از این موضوع را روش کنیم. با امید، اینکه این گفتوگو مورد توجه شما خوانندگان عزیز موعود واقع شود
چه تعریفی از شرق و غرب میتوان ارائه کرد و مبنای تعریف چیست؟
در ابتدا برای این که این فرصت را به بنده دادید تا بتوانم با خوانندگان مجله موعود گفتوگویی داشته باشم، همچنین به عنوان یک شهروند ایرانی معتقد به مکتب مهدویت از اینکه شما یک نشریه به طور اختصاصی برای حضرت مهدی(ع) منتشر میکنید، تشکر و قدردانی میکنم.
در یک نگاه غیر تاریخی که همان نگاه معاصر ماست، میتوان گفت، مبنای تقسیمبندی شرق و غرب، یک مبنای سیاسی یا حداکثر جغرافیایی ـ سیاسی است. این یک تقسیمبندی پذیرفته شده است و خیلی محل بحث و تردید نیست. ولی در یک نگاه تاریخی میبینیم که این واژه یک تحول معنایی داشته و تلقی ما از شرق و غرب در گذشته غیر از این بوده است. قدیمیترین تفکیک برای تقسیم غرب و شرق به دوران بسیار کهن برمیگردد و در دورههای بعد هم نمونههایی را میتوانیم ببینیم. در آن گذشتههای دور به شکلی مبهم هر آنچه که در جانب طلوع خورشید بود شرق نامیده میشد و هر آنچه در جانب غروب آن، غرب. البته در گذشتههای تاریخی افزون بر نگاه جغرافیایی یک نگاه فرهنگی هم قابل جستجوست که در فرصت دیگری دربارهاش صحبت خواهیم کرد. اما در مصادیق این نگاه جغرافیایی که به راستی مرز کجاست، همانطور که ذکر کردم معیار مشخصی وجود نداشته است. با این وجود برخی از مورخان کوشیدهاند یک معیار مشخص عرضه کنند؛ مثلاً در برخی نوشتهها رودی به نام رود «دِن» به عنوان حدّ فاصل بین شرق و غرب نامیده شده است. در نظر دیگر سمت راست دریای مدیترانه، شرق و سمت چپ آن غرب خوانده میشد. ولی این قاعده عام و کلی نیست. همواره درباره مسئله شرق و غرب اختلاف بر سر همان مناطق مرزی بوده که قرار بوده شرق را از غرب جدا کند. در عین حال کسی تردید نداشته که سرزمینهایی مثل هند و چین و ژاپن در شرق قرار دارند و سرزمینهای اروپایی در غرب. اختلاف بر سر مرز شرق و غرب است. الآن در حوالی دریای مدیترانه را که نگاه کنید کشورهایی را مثل مراکش میبینید که در جنوب دریای مدیترانه و تقریباً در منتهی الیه غربی دریای مدیترانه قرار گرفته و کشور شرقی به حساب میآیند و در مقابل برخی کشورهای حوزه «بالکان» را میبینید که در شمال دریای مدیترانه قرار گرفته و نسبت به کشور «مراکش» خیلی شرقیتراند ولی، جزء کشورهای غربی خوانده میشوند. لذا آن مرزبندی مشخصی که با دقت ریاضی انجام بشود هنوز وجود ندارد. به طور خلاصه در قدیم ملاک تقسیمبندی، اقلیمی و جغرافیایی بوده و الآن عمدتاً سیاسی است. علت اینکه مبنای امروز یک مبنای جغرافیایی ـ سیاسی است این است که بشر امروز نیازمند اتخاذ یک مبنای روشن برای خروج از مشکلاتی است که بعداً خواهد داشت. این ابهام که بالاخره شرق کجاست و غرب کجا، ابهامی است که میتواند مشکلآفرین باشد. تقسیمبندی دولتها و در روابط تجاری و سیاسی و مانند آن نیازمند یک تقسیمبندی مشخص است. با این همه در همین تقسیمبندی جغرافیای کنونی که با رویکرد خروج از مشکلات و اتخاذ یک مبنای روشن برای تنظیم روابط اتخاذ شده، نگاه تاریخی کاملاً کنار نرفته و ما ردّ پای دیدگاه سنتی تعریف شرق و غرب را حتی در تقسیمبندیهای خودمان هم میتوانیم ببینیم.
- تفاوتهای فرهنگی شرق و غرب در چیست؟
تفاوت شرق و غرب هم از جمله مباحثی است که همواره مورد عنایت و توجه بوده است. سیاحتنامهای را به «فیثاغورث» نسبت دادهاند که او سفری به شرق داشته و سیاحتنامه او هم سیاحتنامه شرقی است که به فارسی هم ترجمه شده است. در آنجا که من گفتوگویی با زرتشت داشتم که بعد از گفتوگو به یک نقطه روشن و به وفاق با هم نرسیدیم. چون آنها به نقطه وفاق نمیرسند، بر اساس آن گفتوگوهایی که با هم داشتهاند زرتشت خطاب به فیثاغورث جملهای را بر زبان میآورد که میتواند نشان دهنده دوگانگی شرق و غرب از دوران قدیم به حساب بیاید و نشانهای برای این بحث باشد. میگوید: «تو به آموزش باختر مشغول باش، من تعلیم خاور را قبول دارم، ما را آیندگان محاکمه خواهند کرد». و این نماد یک دوگانگی بین دو فرهنگ، دو تمدن، در حوزه جغرافیایی و حتی میتوانیم بگوییم دو حوزه معرفتی است. همین بحث تمایز و تفاوت را حتی در آثار ارسطو هم میبینیم. ارسطو علت این تمایز و تفاوت را به مسائل محیطی و اقلیمی و جغرافیایی پیوند میزند و میگوید چون در مناطق شرقی عمدتاً هوا گرم و آفتاب درخشان است، موجب رشد وسایل زندگی و خود زندگی شده است. و در عین حال صفات جنگی در شرقیها رشد نکرده است ولی در غرب، چون هوا عمدتاً ابری است و آفتاب درخشان نیست، زندگی رشد زیادی نکرده اما خصلتهای جنگآوری در غربیها و عمدتاً یونانیها رشد داشته است. او عامل تمایز را به تفاوتهای اقلیمیبرمیگرداند و مصادیق این تمایزها و تفاوتها را در رسیدن به روحیه جنگاوری محدود کرده است.
هر یک از این داوریها حتماً نیازمند به تأمل و درنگ است. من اینجا در مقام داوری نیستم و فقط میخواهم اشاره کنم که تفاوت این دو حوزه را در کجاها میشود جستجو کرد. حتی جلوتر که بیاییم در دوران معاصر هم، دو دیدگاه نسبت به این موضوع وجود دارد: برخی این طور دلیل آوردهاند که علت تمایز و ناسازگاری بین شرق و غرب و اختلافهای آشتیناپذیر آنها همان رفتار آدمی و مأموریتی است که آدمی در این جهان دارد و کمال مطلوبی که در زندگی میجوید؛ یعنی اصولاً نگاه انسان به خودش، نگاه او به رابطه خود و خدای خودش و محیط پیرامون خودش موجب میشود که چیزی به عنوان شرق شکل بگیرد و چیزی به عنوان غرب. در واقع اختلاف در «جهانبینی»، عاملی اصلی بروز اختلاف بین شرق و غرب است. برخی دیگر این تمایز و قضاوت را در «شیوهاندیشه» میدانند که شیوه تفکر در غرب، عقلی و فلسفی است و نظام اندیشه در شرق به طور عمده عرفانی. یعنی این تمایل شرقیها به اشراق و تمایل غربیها به عقلگرایی محض منهای دل صیقل یافته که بتواند کانون معرفت هم باشد، وجه تمایز بین غرب و شرق است. این دو دیدگاه واقعاً وجود دارد. هر چند در تمایز بین شرق و غرب به هیچ روی نمیتوانیم عامل جغرافیایی را نادیده بگیریم اما عوامل دیگر را هم باید مورد نظر قرار داد.
یکی دیگر از وجوه تمایز شرق و غرب مسئله بعثت انبیاست. تقریباً بعثت تمام انبیای بزرگ در منطقه شرق بوده و غرب خاستگاه بعثت انبیا نبوده است.
موضوع دیگر هم بحث کانونهای تمدنی است. میتوان گفت این کانونها یکسره شرقی هستند و اقوام تمدن ساز هم یکسره شرقی بودهاند. جز دوران معاصر و دوران رنسانس که یک تمدن خاص شکل گرفت که اسمش تمدن معاصر غربی است.
از دیگر تفاوتهای شرق و غرب، نوعی قدسیگرایی شرق است که در شکلهای مختلف بروز کرده است که در غرب مانند آن وجود ندارد. البته تا پیش از رنسانس هم در غرب این قدسیگری به شکلهای مختلفی حضور داشت ولی باز هم نه به آن انسجام و یکپارچگی و معنا داری و گستردگی که در منطقه شرق دیده میشود. اینها تفاوتهایی است که میتوان برای شرق و غرب ذکر کرد ولی در مقدمه عرایضم اشاره کردم که دیگران هم از دیرباز تاکنون به این تفاوتها توجه داشتهاند.
- غرب از شناسایی شرق در پی چیست و چه اغراضی را دنبال میکند؟
در اینجا باز هم به ناچار باید از یک دیدگاه تاریخی به موضوع نگاه کنیم. به این معنا که اگر ما درهر دوره یک غرضی را به عنوان غرض حاکم و پارادایم و گفتمان مسلط، در نظر بگیریم یک نوع توالی تاریخی و ترتّب با همدیگر دارند. البته بخشی از پاسخ پرسش شما به تبیین مفهوم شرقشناسی و نه «استشراق» برمیگردد که من از آن صرفنظر میکنم و فقط از باب تذکر عرض میکنم که «الاستشراق»، «شرقشناسی» و «Orientalism» نزد خود مستشرقان دو معنای متفاوت دارد، یک مفهوم، مفهوم استشراق به معنای عام آن است یعنی هر آن چه را به شرق برگردد شامل میشود؛ بنابراین چینشناسی، ژاپنشناسی، ایرانشناسی، و تمام اینها در قلمروی شرقشناسی قرار میگیرد. شرقشناسی یک مفهوم اخص هم دارد که تقریباً مترادف با «اسلام شناسی» است. مثلاً در ویرایش دوم دائرهالمعارف اسلام معروف به لیدن، در آنجا مدخل «مستشرقون» یعنی شرقشناسان را میبینیم. این مدخل ظاهراً ربط چندانی با دائرهالمعارف اسلام ندارد ولی آنها در اولین جمله این تذکر را میدهند که مستشرقون به معنی اسلامشناسان در غرب است. اگر ما از استشراق به معنی عام آن بخواهیم صحبت کنیم، باید یک تاریخچهای را ورق بزنیم و بیان کنیم و اگر استشراق به معنای خاص مورد نظر باشد، پرونده دیگری را باید باز کنیم. استشراق به مفهوم عامش یک دوره قدیم دارد که شما حتی در آثار «هرودوت» هم، آن وقتی که در باره شرق صحبت میکند بحثهایی را درباره شرق قدیم میبینید.
در آثار «توسیریت» و «گِزنِفون» هم میتوان آن را مشاهده کرد. حتی آثار «هومر» هم که درباره شرق صحبت میشود میتواند یک نوع شرقشناسی به حساب بیاید.
شرقشناسی با ظهور اسلام تحتالشعاع قرار گرفت و تقریباً به کناری رفت تا دوران معاصر که پس از جنگ جهانی دوم بار دیگر مفهوم شرقشناسی به میان آمد و جای خاص خودش را پیدا کرد این بار شرقشناسی اعم از اسلام شناسی شد و اسلامشناسی یکی از شاخههای آن.
شرقشناسی به طور عمده پس از جنگ جهانی دوم شاخههای مختلفی را در بر میگرفت که عبارتند از ایرانشناسی، ژاپنشناسی، عربشناسی و … این مفهوم عام شرقشناسی یک دوره اولیه دارد و یک دوره به محاق رفتن و تحتالشعاع مطالعات اسلامی قرار گرفتن و یک دوره جنگ. اما شرقشناسی به مفهوم عام چون معطوف به اهداف افراد بود، در دورههای اولیه شاید خیلی نتوانیم اغراض سیاسی برای آن قائل شویم. شرقشناسی بیشتر تابع کنجکاوی افراد بود. البته در آن دوران به واسطه جنگهای شرق و غرب یک شیوه نگاه خاص داشت اما این گونه نبوده که واقعاً به مفهوم امروزی ارادهای برای شناخت شرق و سیطره بر آن وجود داشته باشد، البته این شناخت یک نوع شناخت ناخواسته و هدایت نشده و بدون طراحی و برنامهریزی بود. اما شرقشناسی به مفهوم دومش که پس از جنگ جهانی دوم دو مرتبه رونق گرفته است یک نوع شرقشناسی برنامهریزی شده و سنجیده است.
شناختی که از شرق حاصل میشود اغراض مختلفی دارد، گاهی بر پایه کنجکاوی دانشمندان غربی رونق میگیرد، گاهی اغراض سیاسی دارد که به قصد شناخت کشوری برای رخنه در ارکان آن کشور و سیطره بر آن مطالعات ساماندهی میشوند، گاهی این مطالعات اغراض تجاری دارد، نرخ بازار آن کشور و تولید محصول متناسب بازار آن کشور… خلاصه اغراض مختلفی در شرقشناسی وجود دارد. اما اسلامشناسی که یک تقریر و قرائت دیگر از شرقشناسی به حساب میآید و شرقشناسی به معنی الاخص است، واقعاً یک تاریخ پر فراز و نشیب را طی کرده است. اجمالاً به شما میگویم که شرقشناسی در نخستین مراحل خود تابع اغراض دینی بود و متأثر از اندیشه مسیحیت افراطی کاتولیکی که نگاه ناهمدلانهای نسبت به مسلمانان داشت. یعنی نگاه سخت آمیخته با جهل و خرافه.
این انگیزه شرقشناسی، انگیزهای دینی بود، به قصد ضربه زدن به اسلام و به سخره گرفتن پیامبر(ص)، کاهش مدح و منزلت اسلام و مسلمانان. اما جلوتر که میآییم انگیزههای دیگر رفته رفته در کنار این انگیزه رخ مینمایاند. باز هم در اینجا من انگیزه علمیبه منظور کشف حقیقت را انکار نمیکنم. گاهی استشراق به مفهوم اسلامشناسی تابع این انگیزه صورت گرفته است.
استشراق به مفهوم اسلامشناسی گاهی تحت تأثیر انگیزه سیاسی بوده است. یعنی با مدیریت و هدایت وزارت خارجه کشورهای غربی یا نهادهای دولتی آنها انجام میشد به قصد این که دادههای سیاسی در اختیار آن طراحان و شخصیتهای سیاسی باشد که در اینجا اغراض استعماری را هم باید بر اغراض سیاسی اضافه کنم؛ یعنی فراتر از منافع ملی کشورهای خود، آنها به فکر سیطره بر کشورهای دیگر افتادند. به بیان دیگر یک گسترهای را برخی از کشورها برای منافع ملیشان قائل بودند که از طریق سیطره بر کشورهای دیگر تحقق پیدا میکرد که ما آن را «استعمار» میخوانیم. بنابراین انگیزههای خصمانه دینی در مرحله اول و در مرحله بعد انگیزههای سیاسی و استعماری و در نهایت انگیزههای علمی از جمله انگیزههایی هستند که در شرقشناسی، به معنی الاخص قابل جستجو هستند. این کلیاتی که عرض کردم در لایههای ریز و جزئیاش مجموعهای بحثهای تفصیلی وجود دارد که انشاء الله در فرصت دیگر باید گفته شود.
- عمدهترین اشکال مطالعه شرق و اسلام توسط غربیان و شرقشناسان متوجه چیست؟ محتوا، مستندات، متدولوژی یا ….
البته شخصاً با این نگاه که از ابتدا به دنبال اشکال بگردیم موافق نیستم و شاید این جور نباید ارزیابی شود بلکه باید گفت فعالیتهای شرقشناسان را چه جور میشود ارزیابی کرد و چه نقدی نسبت به آنها وجود دارد؟ تا جنبههای مثبت و منفی هر دو را با هم ببینیم. ما از طریق آموزههای دینیمان مجاز نیستیم که به فرآوردههای دیگر تمدنها نگاهی یکسره و از قبل تعیین شده و سلبی داشته باشیم. درباره شرقشناسی که از این به بعد منظورم معنی اخص آن و اسلامشناسی است، از جنبه مثبت برخوردها و قواعدی داشته که موضوع سؤال شما نیست و بعداً اگر لازم بود اشاره میکنم. اما در قسمت دوم که مورد پرسش شما بوده یعنی جنبههای سلبی آن، هم برای شما و هم برای خوانندگان عزیز مجله تأکید میکنم که در مقام استقصای کامل بحث نیستم و آن را باید در فضای درسی و کلاسی مطرح کرد. ولی اجمالاً عرض میکنم یکی از کاستیهای این نوع نگاهها این است که چون اینها یک درک درست و درونی از مفهوم اسلام، اندیشههای اسلامی، باورهای اصلی مسلمانها، گرایشهای فکری متفاوت مسلمانها با همدیگر و مرز دقیق آنها با هم ندارند گاهی دچار اشتباهات فاحشی میشوند؛ مثلاً بیتوجهی به اینکه ما پیامبر(ص) را معصوم میدانیم و قائل به عصمت ایشان هستیم. لذا در تحقیق و تبیین اسلام حرفهایی میزنند که با معتقدات اسلامی سازگار نیست و بر مبنای خودشان بر مطالبی تأکید میکنند. یا مثلاً برخی تصمیمهای پیامبر اکرم(ص) را به خلاف معتقدات ما تحلیل میکنند و میگویند اگر ایشان این تصمیم را نمیگرفتند و مصمم به مورد دیگر میشدند بهتر بود و این اصلاً با مبنای اسلامی سازگاری ندارد. یا مثلاً وقتی پیامبر بودن پیامبر(ص) را قبول نداشته باشند در تبیین زندگی پیامبر(ص) به دنبال سرچشمههای زمینی برای آموزههای نبوی میگردند و آن را در قالب محیط اطراف پیامبر(ص) و آنجاهایی که ایشان(ص) مراوده داشتهاند جستجو میکنند. بعد یک مرتبه میبینیم ملاقاتی که حضرت در خردسالی با «بُحیرای نصرانی» داشتند یک جایگاه بلندی را برای این ملاقات و آنچه که از ایشان به یک عالم مسیحی منتقل شد قائل میشوند و به همین ترتیب ملاقاتهایی که پیامبر(ص) با یهود مدینه و اطراف آن داشتند به عنوان سرچشمههای وحی پیامبر تلقی میشود. ببینید چقدر این نگاه با نگاهی که یک مسلمان به آن باور دارد متفاوت است البته نمیخواهم بگویم کسی که مسلمان نیست، حق زمینی تحقیق کردن پیامبر(ص) را ندارد ولی از آنجایی که در مقام داوری این سخن هستیم احساس میکنیم آنها در این راه به خطا رفتهاند منبع و منشأ این حرف، نبود درک درونی آنها نسبت به اسلام است.
کاستی دومیکه در مطالعات غربی میتوان جستجو کرد، موضوع خالی نماندن برخی از این مطالعات از آن انگیزههایی است که در سؤال قبلی به آن اشاره شد. مواردی که در یک نگاه تنگ و کوتاه (به اصطلاح دقیقتر) با اندیشههای اسلامی و وجوه مختلف جامعه اسلامی و تمدن اسلامی وجود دارد.
کاستی سومیکه در مطالعات شرق شناسی قابل جستجوست نوعی نگاه محدود به پدیدهها یا به اصطلاح نگاه پدیدارشناسانه آنهاست که از سطح عبور نمیکند و به لایههای زیرین راه نمییابد. این آفت بزرگی است. به عنوان نمونه در تحلیل تمدن اسلامی مظاهر تمدن به دلیل نگاه پدیدارشناسانه، دستاوردهای مادی تمدن اسلامی، یعنی ساختمانها و بناها را تحلیل میکنند. ما هم الان اگر از یکدیگر در مورد مظاهر اسلامی سؤال کنیم، ذهنمان سراغ همین جور چیزها میرود. اینها از دستاوردهای تمدن اسلامی است ولی اسلام را نمیشود محدود به این جور چیزها کرد. این نگاهی سطحی است که ما را روی لایه سطحی و بیرونی نگه میدارد.
کاستی دیگر نوع تلاش هر چند ناخواسته برای القای نوعی غرب محوری در همه جنبههاست که هر چند برخی از مستشرقان را نمیتوان به این متهم کرد که با یک برنامهریزی قبلی این رویکرد را مبنای کار خودشان قراردادهاند ولی چون این مطالعات در دوران استعماری غرب رونق بیشتری گرفت و شاخ و برگ پیدا کرد و نگاه در آن دوره، یک نگاه استعمارگر به کشور تحت استعمار بود، یک نوع خود بزرگبینی و غرب محوری در این مطالعات دیده میشود که لازمهاش تحقیر و کوچک شمردن دیگران است.
نکته دیگر این که تلاش برخی از مستشرقان در بعضی جاها مدیریت شده است ولی در برخی موارد خود مستشرقان نمیدانند در چه فضایی حرف میزنند. در آنجا این تلاش برای یافتن و بررسی مسائل و جریانات درونی جامعه اسلامی، برجسته ساختن و بزرگنمایی آن و حتی گاهی این تلاش برای بررسی عوامل درونی جامعه اسلامی، یک نوع آسیبپذیری دیگری به حساب میآید.
- چطور میتوان یک ارزیابی کلی از آثار و همچنین کشف جنبههای مثبت فعالیتهای مستشرقان داشت؟
اولاً من فکر میکنم همین مقدار که کسی که در مدار حرکت ما حرکت نمیکند و مشی او خلاف مشیماست، به اسلام و جنبههای مختلف اسلامی نگاه میکند، خود این نگاه ذاتاً ارزشمند است. صرف نظر از همه جنبههای سلبی، خود اینکه ما ببینیم دیگران درباره ما چه میاندیشیند موضوعی است که اهمیت دارد و شایسته عنایت و توجه است.
چندین جنبه مثبت دیگر هم وجود دارد. گاهی نگاه درونی آفت زاست و موجب نوعی کژتابی در فهم میشود. نگاه بیرونی داشتن به یک پدیده ابعادی را برای انسان روشن میسازد و کسی که تنها و تنها خود را در نگاه بیرونی محصور کرده، آنها را نمیتواند پیدا کند. باز هم تأکید میکنم در آن جنبههای درونی و در واقع جنبههای سلبی که اول گفتم به جهت نداشتن نگاه درونی و سخن گفتن، نگاهشان کامل نخواهد بود. خوب مسلمانها فقط و فقط یک نگاه درونی به اسلام دارند در اینجا هم این نوع نگاه میتواند آفتهایی داشته باشد چون مانع از یک درک همه جانبه و کلگرا بشود. یکی از جنبههای مثبت نگاه مستشرقان ترویج نگاه بیرونی به اسلام و دستاوردهای مختلف اسلامی است که اگر من از بیرون بایستم و نگاه کنم چه تحلیلی دارم؟ اگر ساختمانی را در نظر بگیریم، ما در درون آن ساختمان زندگی میکنیم، اطلاعات درست و دقیقی در مورد اجزای درونی ساختمان داریم، اتاقها چگونه است؟ راهروها چگونه است؟ انتقال از یک اتاق به اتاق دیگر چگونه صورت میگیرد؟ و قسمتهای مختلف ساختمان هر کدام کجا قرار گرفتهاند؟ اما کسی که از بیرون نگاه میکند، نمای کلی ساختمان و جایگاه کلی ساختمان در بافت محلی را میتواند پیدا کند. این قسم دوم از مواریث مستشرقان است که به ما آموزش میدهد یک نگاه بیرونی هم داشته باشیم. این امر امروزه موجی از اطلاعات را برای ما ایجاد کرده است و یکی دیگر از جنبههای مثبت روش کار آنها است. کسی انکار نمیکند که اصولاً برخی از شاخههای علمی از اساس و همچنین برخی از فنون و روشها به واسطه آنها ابداع شد، اکنون هم در بین مسلمانان در یک گستره وسیعی رواج یافته است؛ مثلاً تصحیح نسخ خطی را که ما امروزه به این صورت درگیر آن هستیم و به عنوان یک رشته علمیشناخته شده و پر رونق و بسیار ارزشمند هم مطرح است و قبلاً در حوزهعلمی خودمان آن را نداشتیم. البته من نمیگویم اصلاً چنین کاری تا پیش از آن صورت نگرفته بود و شاید همان استنساخی که از نسخهها مختلف میکردند که گاهی خود مستنسخان عالمان بزرگ بودند و دقت میکردند که آن اصول را درست به کار ببرند، که اینها شاید نوعی تصحیح متن به حساب بیاید اما به صورت گسترده امروزی قطعاً از مواریث مستشرقان است که شاخههای علمی جدیدی را درست کردند. از نظر فنون و روشها هم مثلاً استفاده از نمایه برای تألیف کتابها یا شیوه ارجاعات و مانند آن چیزهایی هستند که از ابتکارات مستشرقان است. مثلاً نخستین فهرست قرآن را «فلوگل آلمانی» عرضه کرد و بعداً افرادی در بین مسلمانها این فهرست را تهیه کردند. در واقع این کارهایی که تقویت کننده فضای پژوهشی است و شاید خودش کار پژوهشی به حساب نیاید و در عین حال کار پژوهشی را آسان میکند همه از تبعات مثبت کار مستشرقان است.
ادامه دارد
ماهنامه موعود شماره ۷۴