ساکش را یک گوشه پرت کرد و روى زمین نشست و به صداى بلند گریه کرد. هیچ کس جرأت نمى کرد به طرفش برود و هیچ حرفى براى آرام کردن او به ذهن هیچ کدامشان نمى رسید. فقط صداى هاى هاى گریه اش را مى شنیدند و کارى از دستشان ساخته نبود. آن همه شور و شوق، انتظار، خداحافظى با همه، تدارک سفر حالا به یکباره از بین رفته بود و جاى آن را حسى تلخ و آزار دهنده گرفته بود که برایش هیچ توجیهى وجود نداشت. ریحانه در اتاق را آهسته باز کرد. تنها کسى که در آن لحظه شاید مى توانست او را آرام کند. مادر او را از برگشتن نیلوفر از مرز باخبر کرده بود. نیلوفر اما با دیدن صمیمى ترین دوستش پریشان تر شد. از جا بلند شد به طرف او رفت. خودش را درآغوش او انداخت و بلند بلند گریه کرد. ریحانه مدتى طولانى هیچ حرفى نزد و گذاشت آنقدر گریه کند تا خودش آرام گیرد. نیلوفر سرش را بلند کرد و گفت: دیدى چطور راحت همه چیز به هم ریخت؟ من بى لیاقت از لب مرز برگشتم… دیدى….
ریحانه حرفى نزد و نیلوفر ادامه داد: با اون همه شور و شوق… مى فهمى چى میگى؟
ریحانه دست او را گرفت و هر دو نشستند. نیلوفر ناله کرد: امام حسین چطور دلش اومد منو از در خونه اش دور کنه؟ چند میلیون زائر تو این مدت رفتن و برگشتن. نوبت من که شد مرز رو بستن. ریحانه دست او را نوازش کرد و گفت: فقط تو که برنگشتى. اون همه زائر هم بودن.
– حالا لازم بود همه بفهمنن که من بى لیاقتم… لازم بود؟….
– کى گفته تو بى لیاقتى؟ این که دلیل بى لیاقتى نیست.
– آخه چرا من؟ چرا از لب مرز؟….
– اینطورى که تو دارى مى سوزى و اشک مى ریزى، باور کن کم تر از شور زیارت نیست.
– با این حرفها دل منو خوش نکن. ما قرار بود امشب عراق باشیم. حالا من رو سیاه بى لیاقت تو خونه ام….
– خودت که فهمیدى چه خبر شده. با اون اتفاقى که روز عاشورا تو کربلا افتاد دیگه جاى امنى نبود.
– مگر نمى گن یه روزى زائرا دستاشون رو مى دادن و مى رفتن.
– بله مى گن ولى….
– ولى چى؟… خب ما هم زائریم، فداى امام حسین….
– گوش کن مى دونى انفجار اون چند تا بمب چه جمعیتى رو کشته و چه خونواده هایى رو داغدار کرده! اما تا حالا کى تونسته بین امام حسین و شیعیانش جدایى بیندازه. صبر داشته باش. دوباره آرامش برقرارى میشه.
– اونها چرا این کارو کردن؟ مگر شیعه جز حسین، حسین گفتن چى میگه؟
– مگه حسین خودش چى مى گفت که روز عاشورا اون فاجعه به بار اومد….
مادر خوشحال از ساکت شدن صداى گریه نیلوفر با یک ظرف میوه به اتاق آمد، اما دید ریحانه آماده رفتن است. هر چه اصرار کرد ریحانه نماند. نیلوفر او را تا جلوى در بدرقه کرد و به اتاق برگشت. ریحانه روى میز گوشه اتاق نیلوفر کتابى گذاشته بود و بدون این که در مورد آن توضیحى بدهد رفته بود. نیلوفر کنجکاو آن را برداشت و مادر که متوجه آرامش او شد از اتاق بیرون رفت و در را آهسته بست. نیلوفر کتاب را باز کرد. مى دانست انتخاب ریحانه بدون دلیل نبوده است. روى صفحه اول کتاب نوشته شده بود: ما بى صاحب نیستیم، این یادمان نرود….
× × ×
هوا به شدت گرم بود. آفتاب داغ تابستان بر سر و صورت سید مى تابید. هر چه تندتر مى رفت گرما بیشتر اذیتش مى کرد. کوچه پس کوچه هاى تفتیده و داغ سامرا را به امید خنکاى آرامش صحن و سراى امام عسکرى(ع) به سرعت پشت سر گذاشت و وقتى به در ورودى صحن رسید نفس راحتى کشید و وارد صحن شد. جلوى در حرم حسان کلیددار صحن امام عسکرى(ع) در رواقى خوابیده بود. صحن خلوت بود و تمام درها بسته بودند. سختگیرى در مورد زائران کربلا شدت گرفته بود و در نتیجه زائران سامرا و کاظمین هم کم شده بودند و کسى به زیارت نمى آمد. خادمان و کلیدداران متعصب بر زائران سخت مى گرفتند. سید به طرف در رفت. حسان به سرعت از جا بلند شد و داد زد: آهاى… کجا سرت را پائین انداخته اى و مى روى. مگر نمى بینى همه درها بسته اند؟
سید سلام کرد و گفت: من از راه دورى آمده ام. از ایران، مدتها در راه بوده ام و سختى زیادى کشیدم تا به اینجا رسیدم. بگذار زیارتم را بکنم و بروم.
حسان نگاهى به چشمان مشتاق و نمناک سید انداخت و گفت: چون از ایران آمده اى، در را به رویت باز مى کنم، اما خودم با تو مى آیم و برایت زیارتنامه مى خوانم.
سید درمانده گفت: تو را به هر که دوست دارى بگذار به حال خودم باشم. بیا این اشرفى را بگیر و مرا به حال خودم بگذار تا در خلوت زیارت کنم.
حسان از او دور شد و گفت: نه، پس من در را به رویت باز نمى کنم. قانون ما اینجا این است که همراه زوار زیارتنامه بخوانیم.
سید بى خبر از نیت حسان گفت. مگر مى شود همراه همه زوار بروى؟
– اینجا پرنده پر نمى زند. مدتهاست که زائرین کم شده اند. زیاد هم که بشوند ما کلیددارها و نگهبانان از آنها تعدادمان بیشتر است.
سید دو سه اشرفى دیگر از کیسه اى که به همراه داشت درآورد و گفت: اینها را هم بگیر و دست از من بردار. حسان که متوجه اشتیاق و بیقرارى سید شده بود گفت: نمى شود! قانون، قانون است.
– من نیازى به همراهى تو ندارم. فرسخها راه آمده ام که خلوتى داشته باشم. مرا رها کن. حسان دسته کلید را در دستش چرخاند و گفت: نمى شود! همین که گفتم. شرمنده.
– پدر و مادرم فداى شما. به عشق زیارتتان آمده ام تا در خلوت حرفهایم را بگویم و مى بینید که این مرد با من چه مى کند. او را به شما وامى گذارم. خودتان جوابش را بدهید….
اشک تمام صورت سید را پوشاند. حسان اشک و زمزمه اورا که دید گستاخ تر شد و با عصبانیت او را به طرف در خروجى هل داد و گفت: برو قانون را زیر پا مى گذارى، گریه هم مى کنى. نمى دانى گریه ممنوع است. کارى کردى که از زیارت حتى با همراهى خودم هم محرومت کنم…. و در دل فکر کرد با این همه شوق حتماً برمى گردد و همه اشرفیهایش را به من مى دهد و بى زحمت صاحب کیسه اشرفى او مى شوم. خوب که التماس کرد و اشرفیهایش را داد، در را برایش باز مى کنم برود تا صبح زیارت کند، به من چه ربطى دارد….
سید دل شکسته و ناامید سر به زیر انداخت و به طرف در خروجى صحن به راه افتاد. آرام آرام اشک مى ریخت و زیر لب با امام درد دل مى کرد. حسان خوشحال از طعمه اى که در این خلوت و گرماى تابستان به چنگ آورده و به زودى صاحب یک کیسه اشرفى مى شود، به طرف رواق غربى صحن رفت تا کمى استراحت کند و مطمئن بود این زائر غریب و گریان با این همه اشتیاقى که دارد بى طاقت شده و برمى گردد. هنوز به رواق نرسیده بود که دید سه نفر به سمت او مى آیند. از آن سه مرد یکى جوان تر بود و در دست نیزه اى داشت که سر آن یک پیکان بود و یکى دو قدم جلوتر از آن دو مرد همراهش که مسن تر بودند ایستاده بود. حسان جا خورد. تمام درها قفل بود و کلیدها هم در دست او و از در ورودى صحن هم هیچ کس وارد نشده بود. ماند که چطور این سه مرد آن هم با نیزه، از پیش چشم او وارد رواق غربى شده اند. مرد جوان نیزه را به او نزدیک کرد. چهره اش پر از غیظ و غضب بود. چشمانش سرخ شده بود. با نهایت خشم نیزه را در هوا تکان داد و گفت:
– اى ملعون پسر ملعون! مگر این شخص به خانه تو و یا به زیارت تو آمده بود که مانع او شدى؟
حسان حس کرد تمام بدنش سرد شد. در آن گرماى تابستان سردى قطرات عرق را روى پیشانى اش حس کرد. زبانش بند آمد. خشم آن جوان قدرت عکس العمل را از او سلب کرده بود که یکى از دو مرد همراه جوان با دست به جوان اشاره کرد و فرمود: همسایه توست. با همسایه خودت مدارا کن.
جوان آرام نگرفت. نیزه اش را تکان داد و دوباره گفت: اى ملعون پسر ملعون! گفتم مگر این شخص به خانه تو یا به زیارت تو آمده بود که مانع او شدى؟
حسان با نهایت ترس و وحشت، قدمى به عقب برداشت. نمى دانست اینها که هستند. از کجا آمده اند؟ کسى که شاهد حرفهاى او با آن زائر غریب نبود. چطور اینها از مانع شدن مى گفتند. مرد دوم سعى کرد جوان راآرام کند. دوباره تکرار کرد: من هم گفتم همسایه توست. با همسایه ات مدارا کن.
جوان براى سومین بار با خشم نیزه اش را حرکت داد و حسان ناگهان حس کرد زانوهایش خم شدند و به شدت بر زمین افتاد و دیگر چیزى نفهمید…
با تاریک شدن هوا همسرش دلواپس و نگران بچه ها را به کوچه فرستاد تا سراغى از او بگیرند. اما خبرى نبود. دیر کرده بود. مى دانست نوبت کلیددارى او تا مغرب است و باید تا حالا برگشته باشد. انتظارش که طولانى شد به خانه همسایه رفت و در را کوبید. همسایه وحشت زده از شدت صداى در، با عجله آن را گشود. زن مستأصل و با گریه گفت: حسان به خانه نیامده. نمى دانم چه کنم.
– من سرى به حرم مى زنم. ببینم چه شده.
– من هم مى آیم. طاقت ماندن و انتظار کشیدن ندارم.
تا او آماده رفتن شود بچه ها را به خانه برگرداند و هر دو با شتاب به طرف صحن به راه افتادند. زن پریشان تر از آن بود که راه برود. مى دوید و گریه مى کرد. در رواق از پشت بسته بود. به هر زحمتى بود در را باز کردند. با دیدن حسان که بیهوش میان رواق غربى صحن افتاده بود از عمق دل فریاد کشید. هر چه کردند حسان به هوش نیامد. زن به کوچه دوید و با داد و فریاد مردم را به کمک طلبید. با کمک مردم حسان را بر روى دست به خانه بردند و یکى را دنبال طبیب مشهور سامرا فرستادند. طبیب خودش را به سرعت رساند اما با دیدن بیهوشى حسان جا خورد و بعد از معاینه کامل او با عجز و ناتوانى گفت: کارى از دست من ساخته نیست. نمى دانم چه اتفاقى افتاده است و علت این بیهوشى چیست. امید مى رود به زودى به هوش بیاید….
همه دور حسان حلقه زدند. خانواده اش را خبر کردند. دوستان و همسایه هایش هم جمع شدند. همه گریه مى کردند و هیچ کس نبود که بگوید بر سر حسان چه آمده است. دو روز تمام، همه اطرافیانش پریشانحال منتظر کوچک ترین علامتى از حیات در او بودند که پایان روز دوم ناگهان پلکهاى حسان تکان خورد و همه شادمان دورش ریختند و طبیب را خبر کردند. اما حسان با به هوش آمدن شروع به ناله کرد: مرا دریابید سوختم، هلاک شدم… آب… آب….
اما به جاى اینکه آب را براى خوردن طلب کند مى خواست که روى بدنش آب بریزند تا خنک شود. طبیب دستور داد فوراً چند ظرف آب بیاورند و بدن او را شست وشو دهند تا شاید آرام گیرد. لباسش را که درآوردند، طبیب بهاندازه یک درهم، در پهلوى او یک سیاهى دید. نگران پرسید: این سیاهى بر روى پهلوى تو قبلاً بوده؟
حسان ناله کرد: نه… نه…
طبیب نگران تر گفت: سوختن باید از ناحیه همین سیاهى که در پهلویت ایجاد شده، باشد و بیهوشى دو روزه هم به همین مسئله مربوط است. حرف بزن قبل از بیهوشى چه مى کردى. چه اتفاقى برایت افتاد؟
همه با سکوت دورش حلقه زدند و حسان بریده بریده، آمدن آن زائر غریب ایرانى و بعد هم آن سه مرد را تعریف کرد و گفت: فقط وقتى با نیزه به پهلویم اشاره کرد دیگر چیزى نفهمیدم….
طبیب سکوت کرد. هر چه بر آن سیاهى، مرهم گذاشت و به او دارو داد، اثر نکرد. با ابراز ناامیدى طبیب از درمان حسان، برادرانش حیوانى کرایه کرده و او را به بغداد بردند. در تمام راه، حسان از سوختن نالید و کارى از دست آنها ساخته نبود. بهترین طبیبان بغداد هم با شنیدن ماجراى حسان و معاینه او از درمانش ابراز عجز کردند و برادرانش نا امید راهى بصره شدند. در بصره طبیبى بود که از فرنگ آمده و مسیحى بود. با دیدن سیاهى پهلوى حسان، نبض او را گرفت. تمام بدن او را در نهایت صحت و سلامتى بود و او تنها از ناحیه همین سیاهى مى نالید و مى سوخت. طبیب مسیحى حکایت حسان و آن سه مرد را که شنید رو به برادران حسان گفت: من به مذهب شما نیستم. ولى گمان مى کنم این جوان با بعضى از بندگان برگزیده خدا سوء ادبى کرده و خداوند او را به این درد مبتلا کرده است.
همه به هم نگاه کردند و حسان ناگهان به یاد چشمان اشکبار آن زائر غریب افتاد وقتى که التماس مى کرد: من فرسخها راه آمده ام تا اینجا خلوتى داشته باشم مرا رها کن….
همه سکوت حسان را که دیدند سر به زیر انداختند. طبیب مسیحى با صراحت حرفش را زده بود و از جا بلند شد. با رفتن او، حسان را به بغداد برگرداندند در راه برگشتن از بغداد به سامرا حسان چشم برهم گذاشت و براى همیشه خاموش شد….
× × ×
نیلوفر کتاب را بست. صداى گوینده خبر او را به سوى خودش کشید. در اتاق را باز کرد. گوینده جدیدترین خبرها را از عاشورا در کربلا مى داد: گزارشهاى اولیه از کربلا، از متلاشى شدن پیکر دهها زائر حسینى و جارى شدن خون در کف خیابانها حکایت داشت. ۸ انفجار مهیب کربلا زمانى رخ داد که دسته هاى عزادار در حال حرکت به سوى حرم امام حسین(ع) بودند. یکى از بمبها در یک گارى دستى در میان جمعیت عزادار منفجر شد. ضمناً شلیک گلوله هاى خمپاره از سوى افراد ناشناس به سوى زائران نیز همزمان با انفجار بمبها صورت گرفت. شلیک چند گلوله خمپاره به مردم در حرم امام موسى کاظم و امام محمدتقى(ع) در کاظمین در صبح عاشورا نیز دهها کشته و مجروح بر جاى گذاشت…×
نیلوفر با دو دست گوشهایش را گرفت و چشمانش را بست و زیر لب نالید. به یک زائر غریب فقط بى احترامى شد، اینطور با دشمن او معامله کردى، حالا این همه زائر تکه تکه شدند، صدایمان را نمى شنوى؟. وقت آمدنت نرسیده؟… وقت نجات شیعیان جدت حسین؟…
با استفاده یکى از داستانهاى نقل شده در کتاب نجم الثاقب.
موعود شماره ۴۳