مریم سقلاطونی، متولد ۱۳۵۴ قم، کارشناس ادبیات فارسی، نویسنده برنامههای صدا و سیما، پژوهشگر مرکز پژوهشهای اسلامی صدا و سیما، عضو هیئت نظارت کتاب کودک، فعالیت در نشریات پراکنده.
- شبها هزار ساله شدند و نیامدی!
ماهِ کهای؟ ستاره شبهای کیستی؟
مجنونِ هر شب و لیلایِ کیستی؟
شبها هزار ساله شدند و نیامدی
ای ماه! در کمین تماشای کیستی؟
تنهایی سه کنج کدامین سهشنبهای
نی نالههای جمعه شب نای کیستی؟
ای صبح ناگهان زمین! خیمهات کجاست؟
بخت بلند و روشن فردای کیستی؟
راه کدام دشت به شهر تو میرسد
چادرنشین خلوت صحرای کیستی؟
ای خسته از تمدن این شهر سوت و کور
دنبال سوز دشتی و آوای کیستی؟
- قیامت عظما
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟!
چون آیههای واقعه هستند و نیستند
این لحظهها که بیتو سرآسیمه میدوند
ای کاش این دقایق آخر بایستند
یا لااقل برای کسی بازگو کنند
چشمان بیقرار که را میگریستند
این چرخ چرخهای مداوم برای کیست؟
تبدار میوزند، مگر شعله زیستند
تبدار میوزند، سرآسیمه میدوند
در جستوجوی روشن چشمان کیستند؟
یک روز سرد جمعه دیگر بدون تو
ای کاش، این دقایقِ بیتو بایستند… !
- به غریب لحظههای ویران سامراء
با گوشه شالت پر پروانهها را جمع کردی
گرد و غبار کاشی صحن و سرا را جمع کردی
عمامهات را لایه لایه باز کردی… بغض کردی
خاکستر آیینه و گلدستهها را جمع کردی
کنج شبستان حَرَم از سر گرفتی نالهات را
روی زمین خم گشتی و برگ دعا را جمع کردی
از بین آوار در و دیوار و خشت و چوب و آهن
اوّل زیارت نامه کرببلا را جمع کردی
در جستوجوی پلههای سنگی سرداب گشتی
آهسته با دستت غبار ردّ پا را جمع کردی
ساعت دقیقاً ساعت ویران عالم بود و آدم
با نامهای جانسوز، مُهر کربلا را جمع کردی
برخاستی… زانو زدی… بر خاک افتادی… شکستی
تا تکه تکه پرچم شام عزا را جمع کردی
- وقت غروب جمعه
باران بیشکیب غم از دیده ترش
تصویر مردهای است جهان در برابرش
گاهی دلش مدینه و گاهی است کربلا
یک چشم اشک و کاسه خون چشم دیگرش
وقت غروب جمعه رسیده است و داغدار
فانوس اشک روشنش و یاد مادرش
با خود مرور میکند از کوفه تا فدک
از خانهای که شعله گرفتند بر درش
با خود مرور میکند و بغض پشت بغض
وا میشود به شِکوه لبان معطّرش:
خورشید بیغروب جهان را که دیده است
خاشاک و سنگ و چوب بریزند بر سرش
خورشید بیغروبِ جهان را که دیده است
با تازیانه سرخ شود روی دخترش
خورشید بیغروب جهان را که دیده است
غارت برند خیمه و انگشت و خنجرش
پامال اسبها بشود تشنه و غریب
یا قطعه قطعه پرچم «نی»ها شود سرش
■
خورشید در غروب فرو رفت و خیمهای
میسوخت همچنان که «نی» و سوزِ «دلبرش»