حادثه، تذکری است که فرود می آید و این همه زنجیره بلا و ابتلاست تا آدمی مستعد عروج و صعود شود. روح خامش به پختگی و سپس به آگاهی برسد و مرگ ارادی خود را بطلبد. چه، مرگ محتوم و مقدر، مرگ جسم اوست که آن هم به تقدیر مقدر او بازمیگردد. جسم انسان استعداد معینی از ماندن بر پهنه خاک را دارد؛ اما مرگ ارادی آدمی، مرگ ساحتهای پست حیات است و تولدی دیگربار در ساحتی والا.
مرگ تمنیات و هواجس امکان بالندگی و ماندگاری آدمی را خارج از ظرف مکان و زمان فراهم می سازد. در این حال حتی اگر مرگ محتوم هم فرارسد، نامش جاودانه می ماند. چونان سیاوش که واسپس پایبندی به همه اخلاق، جوانمردی و تعهد، ناجوانمردانه به دست خصم دون کشته میشود. اما، او پیش از آن که به دست افراسیاب تورانی به خاک افتد، مرگ صفات پست خود را شاهد بوده است. مرگ تمنیات نفس اماره در سراپرده کتایون، مرگ هوای پست پدر و بدعهدی ناجوانمردان؛ از این رو سیاوش همه استعداد ماندگاری را در خود دارد.
در داستان بلند «جمشید جم»، حکیم طوس پرده از صحنه ای دیگر از صحنه های حیات فراروی انسان برمی افکند: گستاخی جمشید و اناالحق گفتن او، نتیجه ای جز فروغلتیدن در بلا و نیستی و تسلط ضحاک بر همه ملکش نداشت و این امری مقدر بود که رخ نمود؛ چنان که در هر زمان دیگری، ناسپاسی و کفران و کوس اناالحق زدن، نتیجه ای مشابه به بار خواهد آورد و این نمونه ای از همان قانونمندیهای لایتغیر و سنتهای تغییرناپذیر است که به همان سان که درباره کاووس و جمشید و ضحاک عمل میکند؛ درباره فرعون و نمرود نیز عمل میکند و پس از آنان نیز درباره دیگران. چنان که، قیام کاوه، دادخواهی او و همراهی مردم طالب رهایی از بند اهریمن خویان، حسب همان سنتهای جاری در هستی موجب به بند کشیده شدن ضحاک و رهایی همگان از چنگ او میشود.
و کشف این همه، فردوسی را در ساحت اهل حکمت وارد می سازد و اثر او را، بدل به اثری ماندگار میکند تا در آینه آن، در هر عصر و در میانه هر نسلی، انسان خود را ببیند و بر جهان پیرامون و قانونمندیش واقف شود و خود را از فروغلتیدن در خیل مستحقان کیفر و نگون بختی برهاند؛ چه، ماندگاران در ساحت پست، همواره استعداد نیستی را در خود دارند.
نیروهای مادی و طبیعی در مدارهای معین و مقدر خود در حرکت اند؛ چنان که، نیروی خرد و جوانمردی، داد و دهش و تقوا نیز در مدارهای معین و مقدر خود تعیین کننده سرنوشت صاحبان خودند و هریک در ساحت خود، کارکرد ویژه ای دارند که در تعامل روزمره آدمیان، خود را نمی نمایانند؛ حتی اگر آدمی واقف به آنها نباشد.
از اینجاست که نه تنها فردوسی، بلکه همه آنانی که حکیمانه به عالم می نگرند، مستعد درک نتایج کنشها و واکنشهای آدمی در پهنه خاک میشوند و آن همه را در قالب اثری ماندگار برای تذکر و عبرت فراروی آنها قرار می دهند.
در سرتاسر شاهنامه هیچ قهرمانی بهاندازه رستم، رو در رو با حوادث بزرگ و مرگ نیست. شاید انتخاب قهرمانی که بخش عمده ای از شاهنامه همراه با نام اوست، بی دلیل نباشد. اما، در همه ماجراها، آن که رستم را در مهلکه می اندازد و وادارش میکند تا تن به جنگی بزرگ بدهد، سرداری مسلح به تیر و کمان و شمشیر نیست. فردوسی او را یک وقت مواجه با سرداران جنگی میکند و همه توان و قدرت زورآوریش را به آزمایش میگذارد و گاهی دیگر او را مواجه با خود و قوای درونی اش میکند و این نه فقط سرنوشت رستم که سرنوشت آدمی است. جدالی بزرگ و همیشگی از وقت زاده شدن تا درک مرگ جسم. و بسیارند قهرمانانی که به راحتی جان را سپر تیر بلا کرده و با مردی جنگی رو در رو میشوند؛ اما کم اند مردانی که پس از خلاصی از خصم آشکار از میدان جدال با قوای درونی، سالم بدر آمده باشند. میدان رزم، زمانی، جان فرزند آدمی را می طلبد و زمانی دیگر تمامیت نام او را نشانه می رود و او را وامی دارد تا حافظ نامش شود و آزمایش سخت نیک نامی و بدنامی را از سر بگذراند.
جای بسی تاسف است که برخی از متتبعان، مقام والای اهل حکمت و شاعران بزرگ این سرزمین را تا ساحت مردان مانده در غرقاب هواجس نفسانی پایین آوردهاند. بی گمان سرمایه های فرهنگی یک قوم، نه ابنیه تاریخی و باستانی بلکه فرهنگ غنی، ادب و آثار بزرگ فرهنگی آن قوم است. همان که با تکیه بر آنها می توان سبب استمرار حیات فرهنگی یک ملت شد و یا بالعکس با تعطیل کردنشان زمینه را برای بروز تباهی، انحطاط و بالاخره استحاله فرهنگی آماده کرد.
فردوسی، سعدی، حافظ و… تنها سرایندگان مثنوی و غزل نیستند، بلکه در زمره پاسداران حیات فرهنگی این ملت اند و ادب و فرهنگ در تمامی آثار آنها جلوه گر است و نسل های آینده تنها با مراجعه به آثار آنهاست که می توانند امکان تجدید حیات فرهنگی خود را فراهم آورند. اما، این مراجعه زمانی امکان پذیر است که نسل جوان، این آثار و خالقانش را معلم خود و دستمایه غنی فرهنگی به حساب آورد. وگرنه آن همه را ترک میگوید و رحل اقامت در جغرافیای فرهنگی بیگانه می افکند.
شاید به جرات بتوان گفت که در هیچ دوره ای بهاندازه صد سال اخیر بر دیواره های بنای فرهنگی این سرزمین لطمه وارد نشده و جای تاسف است که این آسیب را نه دشمن، بلکه دوست وارد ساخته است.
از آن هنگام که صورت پرستی و ظاهرانگاری، جای مطالعه ژرف فرهنگی در آثار بزرگان اهل ادب را گرفت و ابزار تتبع دانشگاهی به جای تحقیق نشست، همه اعتبار این آثار، دگرگون جلوه کرد.
از آن هنگام که تاریخ ادبیات نویسان ما فردوسی را اسیر دربار محمود غزنوی ساختند و او را گریان و زار طالب زر و سیم و جهیزیه دخترش معرفی کردند، از آن هنگام که نظامیگنجوی را دل در گرو آفاق نهاده و عشق زمینی را تنها دستمایه خلق آثار بزرگی چون لیلی و مجنون و هفت پیکر معرفی نمودند، از آن هنگام که داد و دهش امیران را انگیزه حکیمان دانستند و حافظ را اسیر شاهزاده های آل مظفر قلمداد کردند و برای کشف فلسفه خلق آثارشان چشم بر حکمت و نگاه حکیمانه و دریافت های ژرفشان بستند و به جای شنیدن و فهم کلامشان سر در پی تعداد وزن های عروضی و قوافی رنگارنگ نهادند، این بزرگان در مغاک زمین گم شدند و ریشه های فرهنگی این ملت مستور ماند. از آن پس تردید جای همه علقه ها را گرفت و میدان برای روی کردن نسل جوان به سرمایه های فرهنگ منحط و پوچ غرب فراهم آمد.
مسبب این همه، غربیان نبودند، چرا که آنان بنا به طبیعت خود هنری جز این نداشتند، این بلای روشنفکری بود که متتبعان و تاریخ ادبیات نویسان را، راهی سرزمین خودپرستی و ظاهرانگاری ساخت. سرزمینی که جز به «حال» اصالت نمی داد و بشر خود مدار امروزی را مستغنی از «گذشته» و آثار فرهنگی گذشتگان می دانست.
فردوسی و هر یک از سلحشوران سرزمین عشق و ایمان، جز پاسداری از ادب و فرهنگ و تفکر این ملت را عهده دار نبودند و انتقال این همه را در گرو خلق آثاری می دانستند که باقی گذاشتند.
افسوس که واسپس دهها قرن، روشنفکران، دریافت حقیر خود را دستمایه تفسیر و تحلیل آن آثار سترگ قرار دادند و با کم خردی از همه این آثار سلب حیثیت کردند.
باید پرسید: آنگاه که فرزندان این دیار را از سنتهای فرهنگی و دریافتهای قلبی و دینی شان بریدید، به کجا می پیوندیدیشان؟
ملتی که زیر پای خویش را تهی یافت و بی تاریخ بر پهنه خاک ماند، نقطه اتکاء و اتصال را برای استمرار حیات به کجا متصل می سازد؟
آیا جز این است که او وقتی فردوسی و حافظ و مولوی را مردانی درمانده در میان هواجس و حقیر چون خود یافت و از آثار آنها جز زیبایی لفظ و قطر دیوان ندید، ورای خود را سیاه و تاریک میبیند. آیا هیچ پرسیدند که چگونه غربیان غریبه با جغرافیای ادب و فرهنگ معنوی این قوم، مفسر این آثار شدند؟!
چگونه سبک و شیوه این بیگانگان، ابزار تفسیر این آثار توسط استادان دوره جدید شد؟
چگونه بود که «ادوارد براون»، «ژول مول»، «وولف» و بسیاری دیگر از مستشرقین، بعد از این همه تتبع و تحقیق و به به و احسن، مسلمان که نه، حتی ایرانی مشرب هم نشدند؟
چگونه می توان ابزار پژوهش و تتبع آنان را که همگی متصل به فرضیاتی چون «اصالت حال»، «اصالت تجربه»، «جهان وطنی» و… اند برای درک مفاهیم حکمی و معنوی بزرگان ادب و فرهنگ سنتی و معنوی کافی دانست.
و بالاخره چگونه کسی که منکر عالم معنی و غیب است می تواند ره به گوهر مقصود فردوسی و مولوی ببرد؟
افسوس! که پایه های دانشکده های زبان و ادب فارسی در این دیار و دیگر سرزمین های اسلامیبر شالوده مذهب ظاهر مستشرقان¤ و متتبعان بیگانه با تفکر و فرهنگ قلبی این ملت ها استوار شد و بدینسان بود که شاهنامه، مثنوی، گلستان، بوستان، خمسه نظامی و حتی کلیله و دمنه از میان مردم رخت بربست. به این معنی که صورت این آثار در انواع و اقسام چاپ های الوان و رنگارنگ زینت بخش کتابخانه ها شد اما، گویی روح از کالبد این آثار خارج شده بود. آنها بدل به میراث فرهنگی ویژه ای شدند که تنها در کتابخانه ها و صحن کنگره ها از آنها سخن به میان آمد و فرزندان این دیار مطابق با ادب و منش ویژه و جدیدی تربیت شدند که به هیچ روی موید مفاهیم و آرای منتشر در این آثار از حیث ادب و منش انسانی و الهی نبود. به قول دوستی، روزگاری آمد که «کشف الاسرار» و «عده الابرار» وسیله ای برای گذراندن دو واحد درسی شد و گذراننده این دو واحد گمان برد که دانای اسرار «کشف الاسرار» شده است!