«تقدیر» خود را در میانه حوادث رفته بر قهرمانان شاهنامه، می نمایاند و طراحی که رقم زننده همه تقدیر آدمی است و زندگی، شاهدی که مهیاست تا فرزند آدمی این مسافر کوی ابتلا و بلا را به فلاکت اندازد یا از چاه نیاز رهایش کند و در کوی روشنایی سکنایش دهد.
بی گمان «هستی شناسی» ویژه حاکم بر شاهنامه، جایگاه آدمی و هر یک از عوامل و عناصر مرتبط با او را معلوم می سازد و از همان منظر به شناسایی قوای درونی و بیرونی حیات آدمی می پردازد و نحوه تسخیر این قوا و قدر آنها را نیز می نمایاند. در واقع، اگر در همه شاهنامه و ماجراهایش «جنگ» و «رزم» چهره آشکار خود را نشان می دهد و شاهنامه را تبدیل به «داستان جنگها» میکند، اما، داستان جنگ شاهنامه، جنگ همه نیروها و درهم شکسته شدن اندازه ها و قدرهاست آن هم توسط نیروهایی که برتری مییابند؛ حتی اگر این نیرو، تقدیر مقدری باشد که انسان را در میانه ماجرا و درگیری با سنتهای لایتغیر بشکند.
در وجهی دیگر، آنجا که آدمیبر نیروهایی فائق می آید، ساحتهای پست و قوای ضعیف و زیردست محکوم قوایی برتر میشوند و این همه انعکاس همان هستی شناسی ویژه فردوسی است، که براساس آن جایگاه انسان و رابطه او باعالم معنی روشن میشود.
شاید از همین روست که «حادثه» یکی ازارکان ثابت تمامی داستانها وحوادث شاهنامه است؛ حوادث وجنگهایی که پی درپی رخ می دهند؛ حتی اگر میدانی فراخ برای رو در رو شدن سرداران فراهم نباشد.
«انسان»، «حادثه»، «مرگ» و بازیگریهای تقدیر، موجبات طی مراتب دانی و عروج به مراتب عالی را فراهم می سازند؛ به همان سان که با روشن شدن قدرها موجودی استحقاق فرود در ساحتی پست یا والا را پیدا میکند. در این میانه، «جهان»، به مثابه صحنه وسیعی است که انسان بر پهنه اش هنر و توان خود را در وقت رویارویی با همه قوای درونی خود و عوامل منتشر در عرصه زمین می نمایاند. حوادث، پرده و نقاب از چهره انسان به کنار می زنند و قدر او را آشکار می سازند. گوئیا در این دفتر، زندگی جز ورود به این صحنه بزرگ و قرار گرفتن در میانه حادثه و دست و پنجه نرم کردن با قوا و بالاخره مشاهده مرگها و تولدها و بازیگری تقدیر نیست. مرگها و تولدهای پی درپی که موجب بروز تواناییها و فرود در ساحتهای مختلف میشوند.
«حادثه» تنها جایی است که پرده از چهره آدمی و ساحت او برمی دارد؛ چه، در هنگامیکه حادثه ای نیست، آدمیبی دغدغه با آگاهی و تدبیر با امور مختلف نسبت برقرار میکند و چهره اصلی اش آشکار نمیشود. لیکن، وقتی که حادثه ای به وقوع می پیوندد، انسان بی آن که بخواهد و یا بداند در وضعیتی قرار میگیرد که ناگزیر به واکنش است. واکنشی که پس از آن تمنا و دریافت او آشکار میشود؛ چه، در میانه صحرای امن و آرام، همگان شیران یل اند و شجاع، چنان که در میدان سخنوری، همه سخاوتمندند و عفیف. اما آنگاه که حادثه رخ می نماید وپای بودن و نبودن به میان می آید، دیگر چهره ها نمی تواند پوشیده بماند.
همه ظرفیت آدمی و عکس العملهای او در حادثه آشکار میشود و در نتیجه قدرش و ساحتی که در آن سکنی گزیده معلوم میگردد و دراین میانه شخص درمییابد که؛ چه کسی استحقاق ماندن دارد و چه کسی شایسته رفتن است.
فردوسی، جنگ را برمیگزیند و میدان بزرگ حادثه را، تا در آن جایگاه هریک از سرداران و قهرمانان نیک اندیش و بدنهاد را بنمایاند. مردان و زنانی که هریک نماینده ای برگزیده از جمع آدمیان اند و تمثالی و نمادی از قوای آشکار و نهان انسان ها و حادثه، چیزی که تکلیف ناظر را با دعوی قهرمانان روشن می سازد.
اندیشه حکیمانه فردوسی، اجازه بر خاک افتادن صاحبان قوای بزرگ و ساحت های عالی را به دست مردان پست و ساکنان ساحتهای دون نمی دهد مگر آن که امکان ماندگاریش را برای همیشه در وضعی دیگر فراهم آورده باشد. با این همه برخاک افتادن قهرمانی نیک سرشت نشانه فرود و سقوط ساحت والای اخلاقی او نیست؛ چه ساحتهای پست همواره در پستی می مانند.
اگر وجهی از این درگیری ها، محصول رویارویی مردانی با کلاه خود و گرز و سنان باشد، وجه دیگر و البته مهم تر، رویارویی با قوای نفسانی است. جنگی به مراتب سهمگین تر از جنگ رودررو در میدان و دشمن، خواه جامه جنگی افراسیاب و گرسیوز پلید را پوشیده باشد و خواه لباس حرص و طمع و حسد و آزمندی را، همگی نیروهای معارضی هستند که آدمی را به مبارزه می خوانند و آن که بر زمین می خورد، موجود ضعیفی است که مهیای رویارو شدن با خصم نیست.
در ساحتی فراتر از این دومیدان، نبردی برتر، مشرف بر همه قوای ظاهری و پنهانی آدمی را دربرگرفته است که ناظر بر همه جنگهاست و مددرسان آنکس که با گذر از خود روبه او می آورد و از او استمداد می طلبد؛ قهرمانی که با ترک همه جامه های اعتباری و ابزار عالم ملکی، حیث تفکر خود را متوجه آن مبدأ و آن قوه عظیم میکند، همواره از جایی برمی خیزد و در جایگاهی برتر از همه قهرمانان و جنگجویان قرار میگیرد، حتی اگر در ظاهر جامه به خون خویش بیالاید. به عبارت دیگر اگر وجهی از جنگ در مقابله دو مرد آشکار میشود، وجهی دیگر رویارویی مردی را با قوای درونی خود دارد و بالاتر از هر دوی اینها انسانی خود را فراروی حق می نگرد. بی سبب نیست که قهرمانان نیک سرانجام فردوسی، همواره در هنگامه نبرد با خصم، خود را در پناه ایزدیکتا میکشند و از اهورا مزدا یاری می طلبند. رستم در همه نبردهای خود پیش از آغاز جنگ و حتی در وقت رجزخوانی به یزدان پاک پناه میبرد:
اگر صد سوارند اگر صد هزار
فزونی لشکر نیاید به کار
چو ما را بود یار یزدان پاک
سر دشمنان اندر آرم به خاک
در ماجرای بزرگ حمله سهراب به ایران، آنگاه که کاوس رستم را فرا می خواند تا با سهراب بجنگد؛ تعلل رستم در وقت عزیمت از زابل او را به خشم می آورد و بر رستم می آشوبد اما، پاسخ و عکس العمل رستم که همواره بر تمامی حریفان فایق آمده، شنیدنی است. در این گفتار همه رجوع تفکر رستم به خداست:
مرا زور و فیروزی از داور است
نه از پادشاه و نه از لشکر است
زمین بنده و رخش گاه من است
نگین تیغ و مغفر کلاه من است
سر نیزه و گرز یار منند
دو بازو و دل شهریار منند
که آزاد زادم نه من بنده ام
یکی بنده آفریننده ام
این گفتگوی زیبا نشان می دهد که قهرمانان شاهنامه آن هنگام که در میانه حوادث قرار میگیرند، جایگاه خویش را می نمایانند. خواه در میدان رزم آوری باشد و خواه در میدان فصاحت و خردمندی. اما از این فراتر، متوسل شدن به قدرت لایزال است که با اتکاء به او بر همه قوا فایق می آیند. می توان گفت که چون آدمیبا گذر از حوادث خود را شناخت؛ شناسای دیگر نیروهای پنهان در میانه هستی میشود؛ برتری خردمندی را درمییابد و بالاخره با سلب حیثیت از زور و بازو و خرد انسانی، آن عامل قوی و برتر را که همه نیروها از سوی او صادر میشود، میشناسد. بدو عشق می ورزد و کار خود را بدو واگذار میکند. اما تا رسیدن به این ساحت پی درپی از دروازه های مرگ و زندگی میگذرد و حوادث را پشت سر میگذارد.
از اینجاست که میان انسانی که آرام در گوشه ای خود را دایر مدار هستی می پندارد تا انسان «مرگ آگاهی» که چشم بر قادر قدیم دوخته، فاصله ای است ژرف؛ زیرا «علم» و «آگاهی» به تنهایی یاری رسان او نیست. زمین خوردن ها و به پای خاستن هاست که او را به درجه ای از خودآگاهی و مرگ آگاهی می رساند که به تمامی ترک خود میکند.
از این رو عجیب نیست که گفته شود، رمز ماندگاری آثار و اقوال مردان بزرگ در درجه آگاهی آنهاست؛ چه، آثار برجای مانده، عظمت و ماندگاری خود را مرهون میزان نسبتی هستند که صاحبان آنها با مبدأ و مصدر همه قوا و نیروهای نهفته در هستی پیدا کردهاند و همین آگاهی متضمن ماندگاری آثار آنهاست.
نکته جالب توجه اینجاست که فردوسی، چنان ماهرانه همه عناصر و عوامل را در خدمت راز بزرگ هستی و نیروهای پنهان در عرصه خاک می آورد که هر خواننده ای به راحتی می تواند خود را در شاهنامه و در هیأت قهرمانان و حوادثش ببیند.
او، بر اندام هر یک از قهرمانان جامه ای می پوشاند و او را در میان ماجرا و حوادثی قرار می دهد که هیچ گاه رنگ زمان و مکان به خود نمیگیرند و برای همیشه می مانند تا خواننده ای دیگر، در عصری دیگر، در آینه شاهنامه و احوال بازیگرانش خود را آشکار ببیند و حتی سرانجام خود را شاهد شود.
هر یک از عناصر و بازیگران صحنه بزرگ شاهنامه، نماد انسان، شهر و دیاری میشوند که در تمام اعصار و در طول تاریخ سر بر می آورند، می میرند و جای خود را به دیگرانی چون خود می سپارند و این، همه عبرت و همه دانشی است که حکیمانه دراختیار انسان نهاده شده است و چون نظر حکیمان نه بر عالم اعتبارات روزمره، بلکه بر ساحت های متفاوت فراروی انسان است، رنگ کهنگی به خود نمیگیرد.
تنها کافی است تا خواننده شاهنامه، خود را در بستر رود زلال حوادث رها سازد و یا لباس های پوشانده شده بر اندام مردان و زنان شاهنامه را براندازد و لباس خود را بر تن آنان کند، تا شاهد خود شود. زیرا چهره اصلی آثار حکیمانه زمانی آشکار میشود که پرده های امور اعتباری به کنار رود.
حکیمان از فراز و بلندایی برآدمی می نگرند که می توانند ناظر بر جایگاه او در پهنه هستی شوند. دریافت آنان شهودی و ثابت است و گرد و غبار زمان و مکان قادر به پوشاندن این دریافتها نیست. شاهنامه چرامی ماند؟ چون قهرمانان اوهمچنان می آیند و می روند.
روزی جامه رستم بر اندام پسر زال راست میشود و لباس کیخسرو بر اندام فرزند سیاوش و فرنگیس و گاهی دیگر مردی از میان مردان و زنی از میان زنان ساکن در میان ایران در قرن ۱۴قمری جامه رستم و گردآفرید و افراسیاب برتن میکند و چون آنها و در ساحت آنها هنر خود را می نمایاند. یکی در هیئت افراسیاب بر پهنه خاک هویدامیشود و دیگری در خوی و خصال بیژن و سیاوش رخ می نماید. یکی منش گرسیوز را از آن خود می سازد و دیگری با طبیعت کتایون رخنه در کار سیاوش میکند. هیچ فرقی نیست. روزی آن سلحشور سیستانی رستم دستان بود و دیگر روز جوانی سر برآورده از کناره های سبلان. اما، هرچه باشد رستم و سیاوش فراروی افراسیاب و کاووس و اکوان دیو می ایستند و سخا و جوانمردی و اخلاق هم فراروی حرص و نامردی و… سیاوشان به دنیا می آیند تا از میانه تشت خون خویش بمانند و هربهار با گلهای وحشی صحرا و «پرهای سیاوشان»، یاد و خوی سیاوش را زنده کنند. همچنان که افراسیاب صفتان و گرسیوزخویان نیز می آیند تا شاهد نیستی و گم شدن نام خویش از میان مردم پاک نهاد شوند.
فردوسی این همه را فراروی خواننده قرار می دهد تا بداند برای ماندن چه باید کرد. ماجراها نشان می دهند که بروز چه فضایل و کسب چه صفاتی موجبات ماندگاری رافراهم می آورد و ظهور چه رذایلی موجب محو شدن نام از صفحه حیات میشود.
جالب توجه این است که بیشتر حوادث زمانی آشکار میشوند که آدمیبه گونه ای خود را در امان می پندارد؛ گویی بزرگ ترین هنر حوادث، زدودن غبار غفلت از چهره آدمی است. آن هنگام که فرزند آدم خود را در امنیت میبیند، ضربه فرود می آید. صاعقه ای که امانش را میبرد. چنانچه به خود آید و رجوع تفکر خودبینانه را به سوی منبع غیبی معطوف سازد؛ زهی سعادت اما، هیهات که او دیگربار و دیگربار غافل میشود و هربار استخوانش سخت تر میشکند.
تاریخ انتشار در سایت: ۲۸ مهر ۱۳۸۳
منبع: / روزنامه / کیهان ۱۳۸۳/۰۷/۲۸
نویسنده : اسماعیل شفیعی سروستانی