به مولایم مهدى!

;
معصومه ع.

&nbsp
امشب شب عروسى پسرم است. آن قدر کار براى انجام دادن دارم که نمى دانم به کدامشان برسم. جواب تلفن خواهرم را که مى دهم، صداى در حیاط را مى شنوم.
هیچ کس در خانه نیست. چادرم را به سرم مى اندازم و از میان حیاط چراغانى شده و میز و صندلیها مى گذرم. لحظه اى مى ایستم. به آسمان نگاه مى کنم. ابرهاى سفید زیر نور خورشید صورتى شده اند. هوا دارد تاریک مى شود و الان مهمانها از راه مى رسند. پس محمد کجاست؟
کنار در حیاط، دو شاخه ریسه ها را به برق مى زنم. حیاط روشن مى شود. قدمهایم را تندتر مى کنم. پشت در که مى رسم، رویم را مى گیرم و در را باز مى کنم.
مرد بلند بالایى پشت در ایستاده. حتماً از دوستان محمد است. سلام مى کنم و تعارف که داخل شود. مى گوید کارى برایش پیش آمده که نمى تواند در مراسم شرکت کند. نمى دانم چه بگویم. اگر محمد بفهمد خیلى ناراحت مى شود. دست و پایم را گم کرده ام. برمى گردم. مى روم و یک دیس شرینى از روى یکى از میزها برمى دارم.
وقتى تعارف مى کنم، دستش را دراز مى کند و دانه اى برمى دارد. بعد پاکتى به طرفم مى گیرد. پاکت کارت عروسى محمد است. پاکت را مى گیرم و خداحافظى مى کنم که محمد از راه برسد.
چقدر دیر کرده! چرا اینقدر نگران شده ام. خودم را تنها حس مى کنم. تنهاتر از همیشه. باید اسمش را بپرسم. سرم را بلند مى کنم که نشانیهایش را ببینم و اسمش را بپرسم؛ اما کسى جلو در نیست. مرد رفته و من هنوز مات و مبهوت ایستاده ام. انگار هیچ وقت کسى آنجا نبوده! انگار خواب دیده ام! انگار…
×××
یک هفته از عروسى محمد مى گذرد. امشب محمد و عروسم مهمان من هستند. نزدیک اذان مغرب است. به طرف تلویزیون مى روم و آن را روشن مى کنم. صداى قرآن در اتاق مى پیچد. کمى بعد بچه ها از راه مى رسند. خیلى خوشحالم. نمى گذارم دست به کارى بزنند. قسمشان مى دهم که بنشینند. عروسم به حیاط مى رود و آب را روى درختان آن مى گیرد.
سفره را پهن مى کنم و بشقابها را مى چینم و گلدان گلهایى رإ؛ که از حیاط چیده ام، وسط سفره مى گذارم. در یخچال را که براى برداشتن سبزى باز مى کنم، چشمم به بشقاب شیرینى مى افتد که از شب عروسى مانده. به یاد دوست محمد مى افتم. سبزى را برمى دارم و برمى گردم که ماجرا را برایش تعریف کنم. اما محمد سجاده اش را روى زمین باز مى کند. مى نشیند. قرآنش را از میان آن برمى دارد و مى بوسد و دوباره روى سجاده مى گذارد. بعد بلند مى شود. دستانش را بالا مى برد و صداى حمد و سوره اش اتاق را پر مى کند.
سبزى را در سبدهاى کوچک مى چینم و با تربچه زیبایش مى کنم و آن را در سفره مى گذارم. مى روم و کنارش مى نشینم. وقتى نمازش تمام مى شود، صدایش مى کنم. خم مى شود. تسبیح شاه مقصودش را از جانماز برمى دارد و به طرفم برمى گردد. جریان آن شب را برایش مى گویم. به فکر مى رود، اما چیزى یادش نمى آید. آخرین دانه هاى تسبیح را که از میان انگشتانش رد مى کند، شانه هایش را بالا مى اندازد. تسبیح را دور مهر حلقه مى کند و بلند مى شود.
پاکت آن روز را از روى کمد برمى دارم و کنار سجاده اش مى گذارم. پرده را کنار مى کشم. بوى خاک مرطوب را به ریه هایم مى فرستم و در اتاق راه مى روم تا نمازش تمام شود. بعد از نماز دستش را دراز مى کند و قرآنش را برمى دارد. آرام بازش مى کند. آن را ورق مى زند. بین ورقهایش را مى گردد. کم کم حرکاتش تندتر مى شود. یک بار هم از آخر ورق مى زند. نگاهش مى کنم. رنگش پریده و دستهایش مى لرزند. دوباره ورق مى زند. دوباره بین ورقهاى قرآن را مى گردد. تپش قلبم تندتر مى شود. جلو مى روم و کنارش مى نشینم. آرام قرآن را مى بندد و روى سجاده اش مى گذارد. عرق از کنار پیشانیش به راه افتاده. پاکت را مى بیند. آن را برمى دارد و کارت دعوت را از آن بیرون میکشد. کارت را باز مى کند. نگاه مى کند. با همان نگاه. با همان حال. بعد کارت را مى بندد و روى لبهایش مى گذارد. اشک از گوشه چشمش سرازیر مى شود. خم مى شود. کارت را بین ورقهاى قرآن مى گذارد و به سجده مى افتد. اشکهاى من هم مى جوشد. خودم را جلو مى کشم و کارت را برمى دارم. شانه هاى محمد در سجده مى لرزند. بازش مى کنم. محمد با خط زیبایش در آن نوشته است:
»به مولایم مهدى(ع)«

 

موعود شماره ۴۶

همچنین ببینید

آقا شیخ مرتضی زاهد

محمد حسن سيف‌اللهي...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *