روز اوّل بهار
باز هم
صدای آشنای او
کوچههای بیخیال این محلّه را
شکافت
و سکوت سنگی مرا شکست
گوشهای من طنین حیرتی عظیم را شنید
فاصله
بین صبح عید ما و صبح عید او
وسعت تمام شورهزارهاست
باز هم
آن صدای آشنا
داد میزند:
نمک!
منصور رضیئی
ویژه میلاد فرخنده حضرت زینب(س)
شکوه عشق
بانو! سلام، حال شما؟ صبحتان به خیر
در آسمان اگر که شما… آسمان به خیر
ای اتفاق روشن و زیبا و دیدنی
افتادهای کجای زمان ناگهان…؟ به خیر
بانو! کجای فصل زمین و زمان هنوز…؟
یاد شما به ذهن زمین و زمان، به خیر
آری، بگو کجای زمان در شکُفتنی؟
تا گُل کنم بهار تو را، بوی جان، به خیر
یاد شما به ذهن زمان، ای شکوه عشق!
ای ناگهانترین غزل ناگهان، به خیر
خدمت رسیدهام که دهم شرح عاشقی
این عاشقی، به سلسله عاشقان، به خیر
آمد به حرف واژه، سکوت دلم شکست
وا شد لبم به ذکر شما، ذکرتان به خیر
دیدم تو را به وقت سحر در نماز عشق
خاتون عشق! صبح و نماز و اذان، به خیر
لب تشنه دعای تو هستم، به من بگو:
در کار عشق، عاقبتت ای جوان! به خیر
فرخنده باد صبح شکوفایی شما
میلاد سبز نور شما بر جهان، به خیر
رضا اسماعیلی
ویژه میلاد فرخنده امام حسن عسکری(ع)
آهای… ماهه شب چارده!
… و ابرهای سپید و گرفته بسیارند
که پیچ خورده به دور سر تو دستارند
و بادها که بیایند و بارور بشوند
به دور گردن تو، چون دو رودِ سیّارند
دو دست رود و دو دستِ شناور خورشید
به خاکِ بایر دامان تو که میبارند
چه دستها که توسّل شوند و برخیزند
گل محمّدی از دامن تو بردارند
آهای، ماه شب چارده! که دور و بَرت
ستارهها و زمین در طواف دوّارند
محاق را بشکن، کاین پلنگها عمریست
برای آمدنت قلّه قلّه بیدارند
که ابرهای سپیدی که مثل دستارند
به حلقههای سر زلف تو گرفتارند
مهدی رحیمی
از بهارهای رفته
مقابل آینه میایستم
و از بهارهای رفته
خجالت میکشم!
روز دوم هم میگذرد
دو چُروک
بر پیشانی سال جدید
دلواپسیهای موروثی
خطوط برجسته دغدغه
و کاریکاتوری از بهار در اطراف!
آجیلها و تقویم
به بهار گواهی میدهند
امّا در این میان
تکلیف بخاری
روشن نیست!
ملافهای سفید از برف
روی نعش دراز کشیده دشت
زمستان به رحمت خدا پیوست!
سیّد حسن حسینی
باران صبح بهاری
ای در صدای تو جاری، باران صبحی بهاری
امشب هوای تو دارم، امشب هوای که داری؟
بگذار بالی گشایم، در آسمان نگاهت
ای کهکشانی مکرر، در چشمهای تو جاری
من در تو باید ببینم، پژواک هفت آسمان را
هر چند هستی زمینی، رنگ زمینی نداری
روزی که باران غیبی، باریدن از سر بگیرد
ای خاک لب تشنه! زیباست، پایان چشم انتظاری
در انتظار تو موعود! هر روز، شب میشماریم
ای کاش میشد که ما را از عاشقانت شماری
قربان ولیئی
حتّی ستارهای…!
خود را شبی در آینه دیدم، دلم گرفت
از فکر این که قد نکشیدم، دلم گرفت
از فکر این که بال و پری داشتم، ولی
بالاتر از خودم نپریدم، دلم گرفت
از اینکه با تمام پسانداز عمر خود
حتّی ستارهای نخریدم، دلم گرفت
کم کم به سطح آینهام برف مینشست
دستی بر آن سپید کشیدم، دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم، ولی به او نرسیدم، دلم گرفت
نقّاشیام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانهای نکشیدم، دلم گرفت
شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم، دلم گرفت
سیّد مهدی نُقبایی
طلوع
گُل میشکفد دم به دم از خاک به پایت
هم ریشه باران و بهار است صدایت
در ذهن عطش، چشمهتر از چشمه گذشتی
پیداست در آرامش گُلها، رَد پایت
از نسل کدامین شب مطبوع بهاریست
آن گیسوی آشفته در باد رهایت؟
با آتشم آمیخت نگاهی که تو کردی
بر خرمن من شعله چکید از مژههایت
بر چهره بخوان شرح مرا قطره به قطره
اشکم همه را ترجمه کردهست برایت
امشب غزلم را صله چشم تو کردم
ای شعرترین، شعرترین شعر فدایت!
در هر غزلم با تو طلوعیست دوباره
هان! تا غزل بعد سپردم به خدایت
سیّد علی میرافضلی
ماهنامه موعود شماره ۱۱۰