میهمان ماه (محمود تاری)

محمود تاری، متخلّص به یاسر هستم. در سال ۱۳۳۹ ش. در «تهران» متولّد شدم. تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم (ادبیّات و علوم انسانی) ادامه دادم و در حال حاضر نیز در تهران زندگی می‌کنم. اوّلین سروده‌های من به سال‌های آغاز پیروزی انقلاب اسلامی‌برمی‌گردد، یعنی سال ۵۷ به این طرف. انگیزه‌ای که مرا به سرودنِ شعر علاقه‌مند کرد، مدّاحی اهل بیت عصمت و طهارت(ع) بود. هم‌اکنون نیز یکی از بزرگ‌ترین افتخارات من، توفیق مدّاحی خاندان رسالت است و همچون لسان الغیب، حضرت حافظ شیرازی، که رحمت خدا بر او باد، بر این اعتقاد و باورم که:
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود، همّت شحنه نجف
به همین خاطر از فردای پیروزی انقلاب اسلامی تاکنون، در این عرصه حضوری فعّال داشته‌ام. از دیگر عواملی که مرا به شعر و ادبیّات علاقه‌مند کرد، شرکت مستمر در جلسات مدّاحی و حضور در انجمن نغمه‌سرایان مذهبی شرق تهران بود. در اینجا، بی‌مناسبت نمی‌بینم که از زنده‌یاد استاد محمّدعلی مردانی ذکر خیری داشته باشم که به شهادت آثارش، یکی از شاعران دل‌سوخته و مخلص خاندان رسالت بود. ایشان یکی از مؤسّسان و بنیان‌گذاران انجمن فوق بود و تا آخر عمر پُربرکت خویش نیز در این راه روشن و نورانی طیّ طریق می‌کرد. خدایش بیامرزد و با صدّیقین و صالحان محشور گرداند.
به خاطر تعلّق خاطری که به ادب دینی و آیینی دارم، موضوع اکثر سروده‌های من، مدح و منقبت اهل بیت(ع) است. البتّه کارهایی نیز در حوزه شعر انقلاب و دفاع مقدّس دارم که اکثر آنها به صورت پراکنده در مطبوعات چاپ شده است. آثاری نیز در وصف شهیدان والامقام انقلاب اسلامی و در دفاع از رهبری و حقّانیت جمهوری اسلامی و در نفی استکبار جهانی و فتنه‌های دشمنان دارم، که از جمله آنها غزلی با مطلع زیر است که برای شهید بزرگوار عبّاس بابایی سروده‌ام:

بوی یاس کربلا را داشت چشمان ترت
آسمان را غرق گل می‌کرد عطر پیکرت
داغ سرخ نینوا می‌ریخت از لب‌های تو
هم‌صدا با زخم عاشوراست زخم حنجرت
کربلا و نام عبّاس و حسین بن علی
هر سه روشن کرده‌اند آیینه‌های باورت
٭ ٭ ٭
آیینه نگاه
شده‌ام معتکف کوی تو ای یار بیا
ای طبیب دل من بر سر بیمار بیا
اعتکافی که از آن بوی تو آید زیباست
آه، ای عطر خوش لحظه دیدار بیا
مسجد عشق تو را منزل خود کردم من
همه شب مانده‌ام از شوق تو بیدار بیا
روزه وصل گرفتم شب هجران تو را
تا کند خسته دلی پیش تو افطار بیا
ای خریدار متاع دل آشفته‌دلان
زار شد کار دلم، بر سر بازار بیا
به کدامین عمل خویش تو را می‌خوانم
به تهی‌دستی خود می‌کنم اقرار بیا
آمد و رفت نفس عمر مرا می‌کاهد
تا مرا هست به لب طاقت گفتار بیا
قلب‌ها تیره شد از جوشش زنگار گناه
تا زدایی ز دل آینه زنگار بیا
کار ما نیست ز خورشید وجودت گفتن
نتوان کرد تو را لحظه‌ای انکار بیابی‌تو گلزار وجودم همه پاییزی شد
به خزان گشته‌ترین صحنه گزار بیا
تا به کی چشم به راه نفست باید ماند
ای به تنهایی من مونس و غمخوار بیا
پرده بردار ز رخ تا نفسی تازه کنم
مُردم از ظلمت خود، ماه شب تار بیا
کربلا اشک تو را خوب به خاطر دارد
که ز غم ریخته از دیده به رخسار بیا
«یاسر» این دل که به شوق تو ز کف خواهد داد
جز تواش نیست کسی دلبر و دلدار بیا
٭ ٭ ٭

طلوع رجعت
به روی گونه حس کردم نسیمی از رجوعت را
نشستم تا ببینم من افق‌های طلوعت را
زمین گل می‌کند با سجده‌های عطرانگیزت
و کعبه می‌برد حسرت تجلّای خضوعت را
رکوع چشم تو زیباست، می‌آیم به دیدارت
کجا آغاز خواهی کرد، تکرار رکوعت را
تمام لحظه‌ها مبهم برای رجعتت امّا
به اذن عشق می‌بینم به زیبایی شروعت را
شعاع نور تو یعنی، شیوع لحظه موعود
شکوفاتر بریز ای نور در جانم شیوعت را
ظهورت یک وقوع سبز در آیینه هستی
کجا، کی، کاش می‌شد حس کنم روزی وقوعت را
به گ لبرگ دل «یاسر» نمادی از طراوت بین
بیا جاری کن از کعبه افق‌های طلوعت را
٭ ٭ ٭
… فاصله
حیرت زده بر پای دلم آبله تا کی؟
این شور پریشان شده در قافله تا کی؟
خون می‌چکد از آتش فریاد ز هجرت
بر زخم گلو تاول این مرحله تا کی؟
افتاده میان من و تو فاصله، ای دوست
بِین من و چشمان تو این فاصله تا کی؟
تا آمدنت از افق روشن هستی
تا چند صبوری کنم و حوصله تا کی؟
بگذار به سمت تو بیایم قدمی پیش
بر پای نگاهم ز غمت سلسله تا کی؟
ای ماه شب چاردهِ عشق برون آی
بی‌روی تو در ظلمت شب نافله تا کی؟
از کشمکش آمدنت آینه پژمرد
افسردگی آینه زین غائله تا کی؟
بگذار بیاید ز زلالش نفسی گیر
با این جگر سوخته «یاسر» گله تا کی؟
٭ ٭ ٭
نقش آیینه دوست
زورق چشم من از اشک به گرداب افتاد
گریه از هجر چنان بود که سیلاب افتاد
وقتی از جنبش چشم تو تکان خورد زمین
از لب طاقچه خاطره‌ام قاب افتاد
بر سر راه تو چشمم به تماشا آمد
آن قدر ماند در این راه که از تاب افتاد
گفته بودی که به رؤیای تو در می‌آیم
خوب شد نامدی و وعده پس از خواب افتاد
روی دستان تو بنشست چه زیبا و قشنگ
بر زمین از بغل ماه چو مهتاب افتاد
رطب نخل نگاه تو ز بس شیرین است
نام تو تا که شنیدم دهنم آب افتاد
خواست «یاسر» به نماز آید و شکرت گوید
نقش آیینه تو باز به محراب افتاد
٭ ٭ ٭
سوختگان غم یار
آخر ماه صیام اوّل سرگردانی‌ست
در کجایی که دلم چشمه خون‌افشانی‌ست
هر شب از شوق تو قلبم سر و سامانی داشت
پس از این قسمت دل بی‌سر و بی‌سامانی‌ست
«افتتاحی» که به شوق تو قرائت کردم
فتح بابی‌ست بر این دل که ز غم زندانی‌ست
نظر خویش مبادا که بگیری از من
آنچه مانده‌ست مرا این نظر پنهانی‌ست
با «ابوحمزه» اگر اُنس گرفتم در شب
التفاتی‌ست که از دوست مرا ارزانی‌ست
پس از این فرق ندارد، رمضان یا شوّال
همه دانند که بی‌یار دلم توفانی‌ست
آیه وصل تو خواندیم، که خود می‌دانی
محفل سوختگانِ غم تو قرآنی‌ست
خانه دل همه ویرانه شد، ای یار بیا
که فراق تو فقط باعث این ویرانی‌ست
آخرین سفره افطار محبّت با توست
ای که نامت نمک سفره این مهمانی‌ست
هر سحر با تو دلم عطر مناجات گرفت
حال با یاد تو در حال گلاب افشانی‌ست
هر شب از دفتر وصل تو غزل می‌خواندیم
صفحه در صفحه گذشت، این ورق پایانی‌ست
«یاسر» از دیده مپرس آنچه ز هجران دارد
کار هر دیده از این هجر فقط حیرانی‌ست
٭ ٭ ٭

ماهنامه موعود شماره ۱۱۵

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *