بهترین مهمان
برادرم، محمد، در عملیات «والفجر پنج» پای چپش را از دست داد. او هر ساله ـ نیمه شعبان ـ جشن کوچکی میگرفت و دوستانش را دعوت میکرد. نیمه شعبان سال گذشته هم مثل سالهای پیش برای «آقا» جشن گرفت. اما چون در مسجد محل، همزمان جشن مفصل و باشکوهی برگزار شده بود، دوستانش به منزل ما نیامدند. حالِ محمود را در آن روز از زبان خودش بشنوید:
«دم غروب بود. نسیم خنکی میوزید. روی ویلچر نشسته بودم و با چشمانی اشکبار و دلی گرفته، به کوچه نگاه میکردم. از دور کسی میآمد. نزدیکتر که شد دیدم جوانی خوشرو و با چهره نورانی و محاسن مشکی و لباس سبز رنگ بسیجی است.
از اینکه بالاخره یک نفر آمده تا از شیرینی امام زمان(ع) تناول کند، خوشحال شدم. هر چه آن جوان به من نزدیک میشد، عطر خوش یاس و گل محمدی به مشامم میرسید. جلوتر آمد و سلام کرد. گفتم: سلام از ماست. حالم را پرسید. صدایش گرم و دلنشین بود. خواستم بروم برایش شیرینی و شربت بیاورم، که نگذاشت. خودش برخاست، یک شیرینی برداشت و جرعهای شربت نوشید. آمد، نزدیک نشست و گفت: شما جانبازید؟ گفتم: بله. دستی بر پایم کشید و گفت: بلند شو! با تعجب گفتم: برادر! من جانبازم، نمیتوانم روی پا بایستم و راه بروم. دوباره گفت: یا علی بگو و بلند شو. گفتم: برادر نمیتوانم، به خدای مهدی(ع) نمیتوانم! گفت: چطور قسم به خدای مهدی میخوری اما به فرمان مهدی گوش نمیدهی؟
زبانم بند آمده بود. دستم را گرفت و بلندم کرد. هیچ دردی در پایم حس نمیکردم. رو به من کرد و گفت: هر سال برای امام زمانت جشن بگیر. اگر هیچ کس هم در خانهات را نزد، او خود در جشنت شرکت میکند. بر پیشانیام بوسهای زد و رفت. دیدم که چون کبوتری سبکبال فرش را به قصد عرش ترک میکند. فریاد زدم: نروید آقا! خواهش میکنم نروید…»
بله! در این لحظه من و پدر و مادرم، محمد را دیدیم که در وسط کوچه ایستاده و گریه میکند. ابتدا هیچ کدام متوجه شفا یافتن محمد نشدیم. به سویش دویدیم و علت گریهاش را جویا شدیم. در حالی که به شدت میگریست. گفت: «من امروز بهترین مهمان را داشتم، اما میزبان خوبی نبودم.» در همین هنگام من متوجه پای محمد شدم و فریاد زدم: «محمد! پایت پایت…»
پدر و مادرم که تازه موضوع را فهمیده بودند، تعجب کردند. مادرم از حال رفت و پدرم از محمد خواست که جریان را برایش تعریف کند…
محمد از آن پس، هر نیمه شعبان، جشن کوچکی برای آقا میگیرد، حتی اگر کسی به مهمانیاش نیاید…