۳- علی بن مهزیار در محضر امام زمان(علیه السلام):
جناب «علی بن مهزیار» که قبرش در اهواز و زیارتگاه عموم است و بقعه و بارگاهی دارد، میگوید: نوزده سفر هر سال به مکه مشرف میشدم تا شاید خدمت مولایم حضرت ولی عصر(علیه السلام) برسم، ولی در این سفرها هر چه بیشتر تفحص کردم، کمتر موفق به اثر یابی از آن حضرت گردیدم، سرانجام، مأیوس شده و تصمیم گرفتم که دیگر به مکه نروم . وقتی که دوستان عازم مکه بودند به من گفتند: مگر امسال به مکه مشرف نمیشوی؟ گفتم: نه امسال گرفتاریهایی دارم وقصد رفتن به مکه را ندارم.
شبی در عالم خواب دیدم که به من گفته شد امسال بیا، سفرت را تعطیل نکن که ان شاءالله به مقصدت خواهی رسید.
من با امیدی مهیای سفر شدم، وقتی رفقا مرا دیدند تعجب کردند، ولی به آنها از علت تغییر عقیده ام چیزی نگفتم، تا آنکه به مکه مشرف شدم و اعمال حج را انجام دادم. در این مدت دائماً در گوشه مسجد الحرام تنها می نشستم و فکر میکردم . گاهی با خودم می گفتم آیا خوابم راست بوده و یاخیالاتی بوده که در خواب دیدم.
یک روز که سر در گریبان فرو برده بودم و در گوشه ای نشسته بودم، دیدم دستی بر شانه ام خورد، شخصی گندمگون به من سلام کرد و گفت: اهل کجائی؟ گفتم: اهل اهواز، گفت: ابن خصیب را میشناسی؟ گفتم: خدا رحتش کند از دنیا رفت، گفت: انا لله و انا الیه راجعون، مرد خوبی بود به مردم احسان زیادی میکرد، خدا او را بیامرزد . سپس گفت: علی بن مهزیار را میشناسی؟ گفتم: بله، خودم هست. گفت: اهلاً و مرحباً ای پسر مهزیار تو خیلی زحمت کشیدی! برای زیارت مولایم حضرت بقیه الله(عجل الله تعالی فرجه) به تو بشارت می دهم که در این سفر به زیارت آن حضرت موفق خواهی شد، برو با رفقایت خداحافظی کن. فردا شب در شعب ابی طالب منتظر توهستم تا تو را خدمت آقا ببرم.
من با خوشحالی فوق العاده ای به منزل رفتم ووسایل سفرم را جمع کردم با رفقا خداحافظی کردم و گفتم: برایم کاری پیش آمده که باید چند روز به جایی بروم و آن شب به شعب ابی طالب رفتم، دیدم او در انتظار من است.
او و من سوار شتر شدیم و از کوههای عرفات و منی گذشتیم و به کوههای طایف رسیدیم . به من گفت: پیاده شود تا نماز شب بخوانیم. من پیاده شدم و با او نماز شب خواندم و باز سوار شدیم و راه را ادامه دادیم، تا طلوع فجر دمید و پیاده شدیم ونماز صبح را خواندیم.
من از جا حرکت کردم و ایستادم، هوا قدری روشن شده بود، به من گفت: بالای آن تپه چه میبینی؟ گفتم: خیمه ای میبینم که تمام این صحرا را روشن کرده است. گفت: بله. درست است منزل مقصود همانجاست، جایگاه مولا و محبوب همانجاست. آنگاه گفت: برویم، گفتم: شترها را چه کنیم؟ گفت: آنها را آزاد بگذار، اینجا محل امن و امان است. با او تا نزدیک خیمه رفتم، به من گفت: تو صبر کن وخودش قبل از من وارد خیمه شد و چند لحظه بیشتر طول نکشید که بیرون آمد و گفت: خوشا به حالت به تو اجازه ملاقات دادند، وارد شو. من وارد خیمه شدم دیدم، آقایی بسیار زیبا با بینی کشیده و ابروهای پیوسته و برگونه راستش خالی بود که دلها را میبرد، با کمال ملاطفت و محبت احوال مرا پرسید و فرمود: پدرم با من عهد کرده که در شهرها منزل نکنم، بلکه تا موقعی که خدا بخواهد در کوهها و صحراها به سر برم تا از شرّ جباران و طاغوتها محفوظ باشم و زیر بار فرمان آنها نروم تا وقتی که خدا اجازه فرجم را بدهد.
من چند روز میهمان آن حضرت در آن خیمه بودم واستفاده از انوار و علومش میکردم تا آنکه خواستم به وطن برگردم، مبلغ پنجاه هزار درهم داشتم خواستم به عنوان سهم امام تقدیم حضورش کنم، فرمود: از قبول نکردنش ناراحت نشوی! این به علت آن است که تو راه دوری در پیش داری واین پول مورد احتیاج تو خواهد بود.
پس خداحافظی کردم و به طرف اهواز حرکت کردم وهمیشه به یاد آن حضرت و محبتهای او هستم و آرزو دارم باز هم آن حضرت را ببینم.۱۱