رضا امیرخانی
خانه جرج جرداق، در محله الحمرا است. محلهای مسیحی نشین در شمال غرب بیروت. بیروت نمایشگاهی است از ملل و مذاهب. شوخی نیست، کشوری با حدود ۱۰ هزار کیلومتر مربع مساحت و ۳ میلیون نفر جمعیّت، ۱۸ مذهب رسمی دارد. تا پیش از رفتن به لبنان همواره برایم سؤال بود که هویت یک لبنانی چگونه تعریف میشود؟ چه مؤلفه هایی هویت لبنانی را می سازد؟ کشوری به این کوچکی چگونه توانسته است تا این حد خبرساز باشد و در فرهنگ پیشرو؟ …
چه چیزی جز زبان، این کشور را که در آن هیچ نماد عربی ـ پوشش، معماری، حتی آب و هوا!ـ دیده نمیشود، با سایر کشورهای عرب پیوند داده است؟ تقابل مدرنیسم فرانسوی و سنت عربی چه آش در هم جوشی را پدید آورده است؟ کهن الگوی انسان لبنانی کیست؟با احتساب ترافیک بیروت حدود ۵ دقیقه زودتر از زمان ملاقات، به محله الحمرا رسیده ایم. راننده رایزن، کنار کافهای نُقلی می ایستد و ما نشانی را برای دو پیرمردی که پشت میز نشستهاند می خوانیم هر دو به تأسف سر تکان می دهند که شارع امین مشرق را نمیشناسند. بعد با ناراحتی میگوییم که با استاد جرج جرداق قرار داریم. ناگهان از جا می پرندو میگویند، خانه جرج جرداق دو خیابان آن طرفتر است. با راهنمایی آنها به راحتی منزل را پیدا میکنیم. الحمرا محله ای است مرفه تر از سایر محلات بیروت و دست کم اسمش ما را به یاد قصر الحمرا می اندازد. انتظارش را نیز داشتیم. نویسنده ای که یک کتابش در جهان تشیع بیش از یک میلیون نسخه، فروش داشته است، باید هم در چنین محله ای زندگی کند.امّا… واقعیت آن است که هرچه از خیابان اصلی دورتر شدیم، بیشتر شک کردیم! خانه جرج جرداق یک آپارتمان معمولی در یک ساختمان قدیمی در خیابانی متوسط بود. اسمش را روی یک زنگ پیدا کردیم. خودش جواب داد و در را باز کرد. چشمتان روز بد نبیند. قصر الحمرا، آپارتمانی بود حدود ۱۰۰ متر، مملو از روزنامه وکتاب و بروشور، نه مرتب و طبقه بندی شده، و نه تمیز و پاکیزه. انگار که ۲۰۰ کیلو روزنامه و ۲۰ کارتن کتاب را بدهی دست یک بچه بازیگوش و بگویی هر جور که خواستی آنها را پخش و پلا کن! تابلویی هم به دیوار آویزان بود؛ مجلس رقصی کج! در حضور سلطانی خاک آلود! البته ناگفته نماند یک وجب خاک (دقیقاً همان ۵ انگشت!) روی همه چیز نشسته بود، جوری که روی هیچ صندلی و مبلی نمی توانستیم بنشینیم. وقتی خواستیم چند کتاب را از روی مبل برداریم تا جا باز شود، استاد به سرعت جلو دوید و با دقت کتاب ها را برداشت و در جایی دیگر قرار داد. انگار نظمی در میان این بی نظمی حاکم بود. بگذریم؛ در زمان بسیار کوتاهی، همه اینها را خُلق مهربان و چهره خندان استاد ۷۵ ساله محو کرد.جرداق از ما پرسید که آیا عربی می فهمیم؟جوابش را دادیم: شوی شوی!(کمی!) امّا اشاره کردیم که السیدشریف، کار ترجمه را انجام می دهد.
دیگر جرج جرداق با ما صمیمیشده بود. به او گفتیم که خانه همه اهل قلم همین شکلی است. خندید و جواب داد: زن وبچه ام به خاطر همین خانه از دست من به دهمان فرار کردهاند…همان ابتدای کار سؤال کردیم که آیا استاد تا به حال به ایران سفر کرده است؟ و او جواب داد که دوبار، یکبار برای بزرگداشت سعدی و دیگر بار هم همین دوسال پیش(یعنی ۲۰۰۰ م). مردمان ایران زمین را بسیار دوست می دارم.
من متولد ۱۹۲۶ هستم. در ده مرجعیون به دنیا آمده ام. دهی در ژنوب (جنوب) لبنان! دهی که اهل آن مانند سایر دهات اطراف، ذوق اصیل ادبی دارند…
جالب است بدانید برای شناخت لهجه لبنانی در میان لهجه های مختلف عربی کافی است به مخرج جیم دقت کنید. لبنانی ها از تلفظ جیم عاجزند و آن را «ژ» تلفظ میکنند. (این هم برای آنهایی که خیال میکنند عربها گچ پژ ندارند) جالبتر است که بدانید در لبنان اهل ده بودن! نمودار اصالت است. کاملاً به خلاف مملکت ما که هنوز لهجه مان برنگشته، ادعای پایتخت نشینی میکنیم. یعنی آنها به هیچ وجه دوست ندارند که خود را اهل عاصمه ـ پایتخت ـ بلدشان، بیروت بدانند. به عکس، هرجایی که میروند اصالت روستایی خود را به رخ میکشند. ضمن آنکه فراموش نکنیم روستاییان عرب (بادیه نشینان قدیم) به دلیل فصاحت و بلاغت، همواره بهترین افراد برای تحقیق اهل لغت بودند. بگذریم، استاد با ذوق اتیمولوژیکش ادامه داد:من زاده مرجعیون هستم، مرجعیون از دو لغت مرج و عیون تشکیل شده است. یعنی محلی که در آن چشمه ها پیش می آیند. کنایه از سرسبزی و طراوت. (و البته راست میگفت، دیروزش ما در بازدید از جنوب به طور اتفاقی از آن روستای مرزی گذر کرده بودیم.) ده ما مملو از چشمه بود و من نیز کودکی مملو از شور. هر روز از مدرسه فرار میکردم و به یکی از این چشمه ها پناه میبردم. مدیر مدرسه و معلمان همواره به دنبال این کودک فراری بودند و هر روز به خانواده اعتراض میکردند. در این میان فقط برادرم حامی من بود. فؤاد جرداق.
همان فؤاد جرداق شاعر؟
بله، برادر بزرگ من، فؤاد جرداق، شاعر و لغوی بود. بسیار اهل مطالعه. اصلاً او مرا به این وادی کشاند. روزی کتابی قطور به من هدیه داد و گفت، همه ادبیات عرب در همین کتاب خلاصه شده است….
نهج البلاغه؟!
آری! من نهج البلاغه را به دست میگرفتم و از مدرسه میگریختم و میرفتم در کنار چشمه ای، به صخره ای تکیه می دادم و غرق دریای نهج البلاغه میشدم.
پس همین کتاب شما را با امیرالمؤمنین(ع) آشنا کرد!
نه! من تازه گرفتار ادبیات امام علی شده بودم و نه گرفتار شخصیّت امام. فراموش نکنید که ما مسیحی بودیم و در دهی مسیحی نشین می زیستیم. پس خیلی به امام علی علاقه ای نداشتیم. البته برادرم فؤاد هر وقت که مهمان داشتیم اشعاری در مدح امیرالمؤمنین برای مهمانها (ی مسیحی) می خواند و همین کمک میکرد به من!
چگونه به شخصیّت جامع امیرالمؤمنین نزدیک شدید؟
وقتی رفتم دانشگاه همزمان در دو رشته ادبیات عرب و فلسفه عرب تحصیل و بعد تدریس میکردم. در هر دوی این رشته ها مجدداً با امام علی برخورد کردم، به عنوان شخصیّتی بزرگ در ادبیّات و فلسفه.
تصمیم گرفتم یک تحقیق خیلی جدی بکنم پیرامون این شخصیّت. از عقاد و طه حسین بگیر تا علمای شیعه. هر کتابی را که مرتبط با امام علی بود، خواندم. با مطالعه این کتابها متوجه شدم که همه در مورد ولایت امام علی، حقانیّت یا عدم حقانیت او صحبت کردهاند و شخصیت بزرگ او در این بحث ها گم شده است. چندان در حواشی مسئله خلافت فرو ماندهاند که چهره نورانی علی را ندیدهاند. زمامداری علی را دیدهاند؛ امّا از انسانیّت او مغفول ماندهاند. من سیراب نشدم. پس شخصیّت درخشان و بزرگ او را شکافتم. «فقد بقرت عبرقیته!» دوباره برگشتم به کنار سرچشمه های مرجعیون، عیون مرجعیون و نهج البلاغه دوران کودکی، امّا با روشی جدید. همه کتابهایم دباره امام علی را همینگونه نوشتم….
استاد! از اولین کتاب بگویید «صوت العدالـه الانسانیّـه»…
اتفاقاً ماجرایش خیلی زیباست. شما حتماً خیال میکنید که با کمک مسلمانان این کتاب چاپ شد؟ (سر تکان می دهیم ـ میخندد) همانطور که متنش را می نوشتم، سر دبیر مجله الرسالـه آمد و گفت به ما بده که شماره به شماره چاپ کنیم. من قبول نکردم. بعد از اصرار و الحاح فراوان او، عاقبت دو قسمت از متن را به او دادم. بلافاصله بعد از چاپ، رئیس کشیشان و راهبان فرقه کرملیه (از فرق مارونی مسیحی) گفت: «من خودم این را به هزینه خودم چاپ میکنم». طبیعتاً خیلی خوشحال شدم. برای اینکه دیدم از دست این ناشرها ـ که عمده شان واقعاً دزدند ـ خلاصی یافته ام.
و بعد حتماً مسلمانان شما را پیدا کردند!
خیر، اتفاقاً اوّل کار، مسیحی ها فهمیدند و آمدند پهلوی من. ذوق زده و شادان. میگفتند تو عرب را سرافراز کرده ای. پول جمع کرده بودند و می خواستند پول چاپ کتاب را به من بدهند. گفتم این کتاب را با پول خودم چاپ نکرده ام و رئیس راهبان کارملیه چاپ کرده. رفتند که به او پول بدهند. او گفت خجالت بکشید، من این را چاپ نکرده ام. این پول راهبانی است که در اینجا عبادت میکنند. ببرید این پول را بدهید به فقرا. بعدها آن کشیش ـ رئیس راهبان کارملیه ـ به من گفت من امام علی را دوست دارم و از برکت او فقرای ما نیز به نوایی رسیدند.
عجب استاد! بالاخره مسلمانها چه کردند؟
اوّل از همه قاسم رجب، صاحب مکتب های (کتابخانه) در بغداد کتاب را برد و طواف داد دور ضریح امیرالمؤمنین؛ امّا بعد از او بعضی برادران شیعه این کتاب را بارها چاپ کردند و به من چیزی ندادند و متأسفانه حتی برای خرید کتاب خودم به کتاب فروشیها میرفتم.
آیا تا به حال به نجف رفته اید؟
نه! تا به حال به نجف نرفته ام. (شگفتی ما را که میبیند، توضیح میدهد:) اما دوبار به کربلا رفته ام برای سخنرانی. آنجا مقام (قبر) امام حسین، پسر ایشان را نیز زیارت کرده ام.
و آخرین جملات این گفتوگو، تصویری عمیق از عاشقی و دلدادگی جرداق مسیحی به امام علی(ع) بود…
من عقیده دارم امام علی(ع) از مسیح بالاتر است. من شیفته شخصیت انسانی امام شدهام. ما کلاً مسیحی بوده ایم و بالطبع به امامت امام علی(ع) اعتقادی نداریم. (درمانده ایم که چگونه بیاعتقادی و چگونه اعتقادی است که هیچگاه حاضر نیست اسم امیرالمؤمنین را بدون امام بیاورد! راستش کمی پریشان شده ایم. مگر میشود کسی بهترین سالهای جوانیاش را بیاعتقاد روی چنین موضوعی کار کند و چنان ادیبانه… امّا استاد بی توجه به ما ادامه میدهد:) من در خانواده ای مسیحی بزرگ شده ام که اعتقاد به این چیزها نداریم، امّا بگذارید خاطرهای با مزه برایتان تعریف کنم. پدر من حجار بود، سنگ تراش. کارهایش را می فروخت به دهات اطراف میبرد و روزیاش از این راه به دست میآمد. امّا سنگی را در خانه نگاه داشته بود و دو سال روی آن کار میکرد. بعد که کارش تمام شد آن را به سر در خانه مان آویخت.
حساس شده ایم تا بدانیم چه چیزی به سر در خانه این خانواده مسیحی در ده مسیحی نشین مرجعیون نصب شده بوده است. از استاد میپرسیم: روی آن سنگ چه نوشته بود؟ استاد می خندد و میگوید:
«لافتی إلّا علی لا سیف إلّا ذوالفقار».