برای لحظاتی با آن قد رشید و ورزیده اش خشک اش زده بود. انگار چیزی از وجودش جا می ماند. باز هم با دلش در جدال بود. مدام چهره شیرین دخترانش در مقابل چشمانش رژه می رفت. به آینده آنها بدون حضور خود فکر میکرد. در دلش آشوبی بود اما یاد خوابی که دیده بود افتاد و عزمش را جزم کرد.
در همین حال و هوا بود که متوجه حضور مادرش در ایوان شد. مادری که به جبهه رفتن های گاه بیگاه محسن عادت داشت انگار پریشانی اینبارش رابا حس مادریش فهمید و از چرائی احوالش پرسید و محسن از یک طرف از جگر گوشه ها و دخترانش و تنهایی و آینده آنها گفت و از طرفی دیگر از خوابی که همان شب دیده بود.
مادرش اصرار کرد تا خوابی که دیده بود را تعریف کند؛ اما محسن راضی نمیشد. بالاخره با ترفندهای مادرانه او را راضی کرد و او هم شروع کرد به تعریف کردن:
در خواب دیدم به همراه پنج تن از دوستانم در منطقه ای جنگی گم شده ایم. راه بسیاری رفتیم، ولی هرچه میگشتیم نه از نیروهای خودی خبری بود و نه از دشمن. تشنه و خسته بیایان را میگشتیم اما انگار هیچ امیدی نبود. تا آنکه چشممان به گنبدی در دور دست افتاد. به سختی و با تشنگی زیاد خود را به آنجا رساندیم و وارد شدیم. مکانی با صفا و پوشیده از پارجه های سبز بود. به محض ورود آقائی با عبا و عمامه سبز با خوش روئی ما را پذیرفت و به یک یک ما کاسه ای آب داد.
بعد از استراحتی که داشتیم تمام افراد جمع شدیم و جلوی در ورودی بقعه منتظر ماندیم تا آن کسی که به ما لطف کرده و پذیرائی نموده بود بیاید و ما تشکر و خداحافظی نمائیم. لحظاتی بعد آمد و همه همراهان از ایشان تشکر و خداحافظی نمودند تا نوبت به نفر آخر رسید که من بودم.
من نیز ضمن تشکر و خداحافظی کردم ولی آن آقا به من گفت این پنج نفر می توانند بروند، اما شما باید بمانید. تعجب کردم و گفتم: نمی توانم. من مسئولیت دارم و باید برگردم. ایشان به من رو کرد و گفت: می دانی اینجا کجاست؟
گفتم: هر کجا باشد من نمی توانم بمانم. دوباره گفت نمی خواهی بدانی کجائی؟ در عالم خواب لحظه ای شک کردم و گفتم مگر اینجا کجاست؟ گفت اینجا حرم آقا ابوالفضل العباس (ع) است و شما از طرف حضرت به نگهبانی اینجا انتخاب شده اید و دیگر هرگز بازنخواهید گشت! من با شنیدن این حرف از خواب پریدم.
محسن خوابش را تعریف کرد و به مادرش گفت من در این عملیات شهید میشوم و شما خود را برای یافتن اثری از جسد من به زحمت نیاندازید زیرا من را پیدا نمیکنید.
این را گفت و به راه افتاد اما هنوز به در حیاط نرسیده رو به مادر گریان و مبهوت خود کرد و گفت دختر کوچکش تاب سرمای این ساعت را ندارد ولی میخواهم برای آخرین بار دختر دو ساله ام را ببینم.
فاخره دو ساله اش را در خواب آوردند. صورتش را به روی صورت دختر گذاشت و بوسید. سخت بود اما بالاخره دل کند. او را تحویل مادرش داد و رفت…
همرزمان شهید محسن امانی که در آخرین لحظات در کنارش بودهاند نقل میکنند که شهید امانی در چند ساعت آخر عمرش که اوج درگیری با بعثی ها بوده است، موقع جنگیدن، جملاتی از رجز خوانی قمر بنی هاشم (ع) در روز عاشورا را با صدای بلند و به زبان عربی تکرار میکرد و این خود با توجه به فاصله نزدیک دو طرف درگیر به یکدیگر، باعث عصبانیت و جری شدن بیشتر آنها شد. به طوری که این شهید بزرگوار با اصابت ترکش خمپاره های بیشماری که به سویش شلیک شد، از ناحیه گردن مجروح شد و به شهادت رسید و همانگونه که خودش گفته بود، هرگز اثری از پیکرش پیدا نشد.
شادی روح شهدای اسلام صلوات