مرثيه عاشورا

cc4f0a906676976ea8d2c117b593335d - مرثيه عاشورا

حسن جلالى عزیزیان‏
محتشم چشمانش را که باز کرد به اطراف حرکت داد. تاریکى بود و سکوت و نور کم ‏فروغ شمعى کوچک. صداهایى از دوردست خیال، درهم و برهم که موج برمى داشت و اوج مى ‏گرفت.
دردى ویران‏کننده بر رخش پاشیده بود لبهایش لحظه‏ اى لرزید و بغض را در سینه‏ اش کشت. احساس کرد غمى به سنگینى عالم بر دلش سنگینى مى ‏کند، غمى که اگر بر کوه فرود مى آمد مى ‏شکست و فرو مى ‏ریخت.

 

انگار همین دیروز بود. گفل زندگیش، پسر دلبندش ۱ پیش رویش سوخت و پرپر شد. دلش ازدست روزگار سر رفت. دیگر زندگى و شعر برایش بى ‏معنا شده بود. ادباى کاشان و شعراى معاصر در رثاى فرزندش بسیار سروده بودند، حتى خودش هم مرثیه‏ اى غرّا در عظمت این واقعه سروده بود. امّا درد او را این چیزها درمان نمى ‏کرد.

دوباره بر بستر دراز کشید که چشمش به شیشه مات پنجره افتاد. دلش هفرى فرو ریخت. انگار دو چشم کوچک و پرمژگان به او خیره شده بود. پسرش بود که مى ‏گریست و بابا، بابا مى ‏گفت. چشمانش را مالید، کسى پشت پنجره نبود.

روح صدا در تار و پود محتشم کاشانى حلول کرد. حس غریبى به‏ او دست داد. در خود نبود. در مرگ فرزند خود را مقصر مى ‏دانست، چشمان غم گرفته‏ اش را بست تا بار دیگر پسر را در خواب به تماشا بنشیند
.
آب بود و آب، آبشارهاى بزرگ رودخانه‏ هاى پرجوش و خروش، چشمه‏ هاى زلال، آب همه‏ جا بود، او بر هوا مى ‏رفت و هیچ نمى ‏گفت. باغى از دور نمایان شد. بوستانى بزرگ و بى ‏انتها، تا چشم کار مى ‏کرد درخت بود و گل و گیاه. سبز سبز. میوه‏ هایى آبدار و زرین که همه یکجا به‏ ثمر نشسته بودند.

در به‏ آرامى باز شد. صدایى ملکوتى از وراى زمان او را به رفتن مى ‏خواند. خود را در کشاکش راه یله داد، خود نمى ‏رفت، بلکه انگار نیرویى نامرئى او را مى ‏کشاند. احساس کرد که دلش سبک شده است. درد و غم از تنش شسته شده و حالت غریبى ‏اش ریخته است.

در خط نگاهش مردى سبز پوش را به نظاره نشست، قامت رساى مردى زیبا روى که لبخند مى ‏زد و او را مى ‏نگریست.
او را شناخت، دلش گواهى داد او پیامبر رحمت، صلّى ‏اللَّه‏ علیه‏ وآله، است. خواست برود و دست هایش را غرق بوسه کند، صداى گام هاى شمرده‏ اش از اعماق زمان به‏ گوش مى ‏رسید، نزدیکتر آمد و نرم‏خندى زد. لبهاى حضرت حرکت نمى ‏کرد. امّا شنید:

تو براى فرزند خود مرثیه مى ‏سرایى، امّا براى فرزند من مرثیه نمى ‏گویى ؟
آرى، دیشب همین را به او فرموده بود. خجالت مى ‏کشید چشم‏ در چشم پیامبر، صلّى ‏اللَّه‏ علیه‏ وآله، بدوزد. یاراى آن نداشت که چشم از سیماى پرمحبت او برگیرد، حیران و واله فقط مى ‏نگریست و دم فرو بسته بود.

پیامبر، صلّى ‏اللَّه‏ علیه‏ وآله، فرمود:
چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتى ؟
کلام پیامبر، صلّى ‏اللَّه‏ علیه‏ وآله، عتاب داشت. عرق بر چهره‏ اش نشست.
– «چون تاکنون در این وادى گام برنداشته‏ ام. راه ورود براى خود پیدا نکردم».

فرمود: بگو:

باز این چه شورش است که در خلق عالم است.

از خواب پرید. در تاریکى دوات و کاغذ را یافت، دست هایش مى ‏لرزید. در کلام پیامبر طنین جادویى حق بود و زلال معرفت.
باید امر نبى را اطاعت مى ‏کرد، باید از حسین، علیه‏ السلام، مى ‏گفت و حادثه بزرگ عاشورا.
بازاین چه شورش است که در خلق عالم است‏
سرود:

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟

مصرع به مصرع و بیت به بیت سرود، روزها از پس هم مى ‏رفتند و او تنها با کاغذ و قلم مأنوس بود. هرازگاهى چیزى در ذهنش جرقه مى ‏زد و او را به نوشتن مى ‏خواند. دستش با کاغذ آشنا بود و ذهنش با ظهر کربلا. به گذشته کوچیده بود. پیش رویش اصحاب نفر به نفر رخصت رزم مى ‏گرفتند و چون شقایق پرپر مى ‏شدند. ضیافت عشق بود و آلاله‏ هاى قبیله سربداران سرزمین سرخ بیدارى .
به خود آمد. سکوت بود و سکوت. نگاهش با کاغذ آشنا بود. چند بند سروده‏ اش را به پایان رسانده بود. مصرعى ناتمام پیش رویش بود:

هست از ملال گرچه برى ذات ذوالجلال‏

شگفت‏ زده شد. عقلش به‏ جایى قد نمى ‏داد. هرچه بنویسد ممکن است به مقام پروردگار سبحان جسارتى کند. قلم از دستش فرو افتاد. رنگ از چهره‏ اش پرید. احساس خفقان کرد. سرگیجه گرفت و آرام بر بستر غنود.

– «مى ‏دانستم که کار به اینجا مى ‏کشد، راه چاره‏ اى نیست … پیش پیامبر، صلّى ‏اللَّه‏ علیه‏ وآله، رو سیاه شدم. کجا رفت آن همه نغزگوئیت محتشم؟ یک کاشان بود و یک محتشم. آه، آه، که همه‏ اش اسم بود و رسم».

خواب به چشمانش آمد. جوانى خوشبوى و رعنا، سبزپوش و زیبا، در همان باغ بهشتى در جاى پیامبر ایستاده بود. سلام کرد و پاسخ شنید. حضرت ولى عصر، عجّل‏ اللَّه تعالى فرجه، فرمود:
چرا مرثیه خود را به اتمام نمى ‏رسانى ؟
پاسخ داد:
– «در این مصرع به بن‏ بست رسیدم، نمى ‏توانم رد شوم».
فرمود: بگو:
او در دل است و هیچ دلى نیست بى ‏ملال‏

یاراى حرف زدن نداشت، شوق در رگ هایش مى ‏دوید و زبانه مى ‏کشید. ندانست کى امام از باغ رفته است. صداى گنگ و مبهم، ذهنش را انباشت. صدا هر لحظه نزدیکتر مى ‏شد. دسته دسته فرشتگان مى ‏آمدند و هروله‏ کنان، پاى مى ‏کوفتند.
همه سیاه برتن کرده بودند و اشک مى ‏ریختند، گویا کسى نوحه مى ‏خواند. صدایش حفزن داشت و اندوه، نوحه را اینچنین آغاز کرد:

بازاین چه شورش است‏ که درخلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بى نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است؟

چشم گشود، پهنه صورتش خیس اشک بود و دستش مدام بالا مى رفت و بر سینه فرود مى آمد. انگار زمین و زمان با هم دَم گرفته بودند و در عزاى سالار شهیدان نوحه‏ سرایى مى کردند. ۲

پى ‏نوشتها:
*. برگرفته از کتاب «نگاه سبز» نوشته حسن جلالى عزیزیان. با سپاس از سرکار خانم «صغرى خنارى » از قائم‏شهر که این داستان را براى ما ارسال کردند.
__________________________________________________
(۱). در برخى منابع «برادرش» آمده است.
(۲). با استفاده از: الکلام یجّرالکلام، ج ۲، ص ۱۱۰؛ در انتظار خورشید ولایت، ص ۱۷۰- ۱۷۱.

همچنین ببینید

از حسین تا مهدی

از حسین ع تا مهدی علیه السلام

عبدالله‌بن شريك در ضمن حديثي طولاني نقل مي‌كند كه امام حسين(ع) بر گروهي ديگر از …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *