قرنهاى انتظار

قسمت سوم

انجمن شعراى کلاسیک
س.الف

 

اشاره :
در شماره قبل بخش اول گزارش قرنهاى انتظار از نظرتان گذشت. عطار، حافظ، شبسترى، ناصرخسرو، دقیقى، نظامى و خاقانى و خواجوى کرمانى. هر یک ابیاتى را خواندند. آخرین بیت با حرف »ز« به پایان رسید. توجه شما را به ادامه مشاعره جلب مى کنیم.

در همین وقت خبر ورود مولانا جلال الدین و پیوستن ایشان به جمع شاعران نیز اعلام شد و حاضران با شعار »صلّ على محمد ملاّى رومى آمد« پذیرایى گرمى از وى کردند.
شور و شوقى فراوان مجلس را فرا گرفت. هر کدام از دوستان شاعر با بیتى از خود مولانا، هم حضورش را گرامى داشتند و هم گله از دیرآمدنش کردند.
حافظ گفت: »اى پاک تر از جان و جا، آخر کجا بودى کجا؟«
شبسترى با لبخند ادامه داد: البته مهم نیست شما کجا بودید چون مسلماً »هر جا که نهى پایى از خاک بروید سر«.
خواجو گفت: حتماً دوست عزیزمان با دست پر هم آمدند و به قول خودشان:
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده…
خلاصه بعد از خنده ها و تعارفات معمول، بالاخره دقیقى اداره جلسه را به دست گرفت و گفت: به هرحال آقاى جلال الدین به قول جنابعالى »شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقى«.
بفرمایید نوبت شماست که شروع کنید.
مولانا مثل همیشه لبریز از نشاط و سرشار از زندگى چنین آغاز کرد:
اى با من و پنهان چو دل، از دل سلامت مى کنم
تو کعبه اى، هر جا روم قصد مقامت مى کنم
هر جا که هستى حاضرى، از دور در ما ناظرى
شب خانه روشن مى شود چون یاد نامت مى کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر مى زنم
گه چون کبوتر، پر زنان، آهنگ بامت مى کنم
گر غایبى، هر دم چرا آسیب بر دل مى زنى؟
ور حاضرى،پس من چرا در سینه دامت مى کنم؟…
حافظ آنقدر به وجد آمده بود که منتظر پایان غزل زیباى مولوى نشد و با حرف »میم« خواند:
مژده اى دل که مسیحا نفسى مى آید
که ز انفاس خوشش بوى کسى مى آید
و مولانا با حضور ذهنى شگفتى آور ادامه داد:
دجال غم چون آتشى گسترد ز آتش مفرشى
کو عیسى خنجرکشى، دجال بد کردار را
جناب ناصرخسرو در حالى که از آمادگى مولانا لذت مى برد؛ بیتى دیگر درباره دجال خواند:
اى امتى که ملعون دجال کر کرد
گوش شما ز بس جَلَب و گونه گون شَغَب
شبسترى با حرف »ب« موضوع را مطابق میل خود تغییر داد:
به شهرستان نیکویى علم زد
همه اسباب عالم را به هم زد
خاقانى با حال و هوایى دیگرگون ادامه داد:
در خواب شوم، روى تو تصویر کنم
بیدار شوم وصل تو تعبیر کنم
دوباره مولوى در حالى که دستش را همراه موسیقى شعر تکان مى داد، بیتى زیبا که با حرف »م« شروع مى شد، قرائت کرد:
مهدى سوار آخرین، بر خصم بگشاید کمین
خارج رود زیر زمین، اللَّه مولانا على
و حافظ که با هر بیت مولانا حظى فراوان مى برد چنین خواند:
یا ربّ اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذرى بر سر فرهاد کند
نظامى که از ابتداى جلسه تا کنون سکوت کرده بود با حرف »د« شعر حافظ را پاسخ گفت:
دلم خوش کن که غمخوار آمد ستم
تو را خواهم بدین کار آمد ستم
خاقانى بیتى را که با نام بلند موعود(ع) آغاز کرده بود خواند:
مهدى دجال کش، آدم شیطان شکن
موسى دریا شکاف، احمد جبریل دم
شبسترى عاشقانه اى عاقلانه سرود و نمایى از سیماى انسان کامل ارائه داد:
مگر رخسار او سبع المثانى است
که هر حرفى از او بحر معانى است
خواجوى کرمانى آرام زمزمه کرد:
تویى مهدى وکان فکان مهد تو
نماندست دجال در عهد تو
شبسترى به سرعت با حرف »و« خواند:
ولى و شاه و درویش و پیمبر
همه در تحت حکم او مسخّر
عطار با این باور که توصیف حضرت قائم(ع) از عهده هیچ مثنوى و قصیده و غزلى برنمى آید سرى تکان داد و گفت:
روى او را وصف کردن روى نیست
زانکه وصف از روى او یک موى نیست
حافظ که گویى چیزى نمى تواند از بسط او ذره اى بکاهد؛ دوباره، رندانه چنین خواند:
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه اى از نفحات نفس یار بیار
و مولانا بیخود شده تر از قبل در حالى که آرام و قرار نداشت با صداى بلند خواند:
رونق باغ مى رسد، چشم و چراغ مى رسد
غم به کناره مى رود، مه به کنار مى رسد
و به دنبال آن فریاد »اللَّه اللَّه« حاضران برخاست و غلغله اى در میان جمع به پا شد.
ناصر خسرو از مولوى تقاضا کرد غزل خود را به طور کامل بخواند و او نیز پذیرفت:
آب زنید راه را هین که نگار مى رسد
مژده دهید باغ را، بوى بهار مى رسد
راه دهید یار را، آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار مى رسد
چاک شده ست آسمان، غلغله اى است در جهان
عنبر و مشک مى دمد، سنجق یار مى رسد
رونق باغ مى رسد، چشم و چراغ مى رسد
غم به کناره مى رود، مه به کنار مى رسد
تیر روانه مى رود، سوى نشانه مى رود
ما چه نشسته ایم پس؟ شه ز شکار مى رسد
باغ سلام مى کند، سرو قیام مى کند
سبزه پیاده مى رود، غنچه سواره مى رسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب مى خورند!
روح خراب و مست شد، عقل خمار مى رسد
چون برسى به کوى ما، خامشى است خوى ما
زانکه ز گفت و گوى ما، گرد و غبار مى رسد.

 

ماهنامه موعود- شماره ۳۹

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *