استاد عبدالباسط قاری برجسته و ممتاز قرآن کریم را کمتر کسی است که نشناسد. شهرت او بحدی است که هر جا اسمی از قرائت قرآن و قاری خوشصدا به میان میآید اولین اسمی که به ذهن میرسد نام عبدالباسط است.
او اهل مصر و سنیمذهب بود. وی در سال ۱۳۳۰ شمسی به دعوت شیعیان عراق به آنجا رفت و در صحنهای مطهر کاظمین آیاتی از سورههای حشر، تکویر و فجر را با لحنی دلنشین و بسیار استادانه قرائت کرد. تلاوت وی بقدری شورانگیز بود که جمعیت فراوان حاضر در صحن از شور هیجان از جا برمیخاستند و تکبیر میگفتند.
ماجرای خوابی که فرزند استاد درباره پدر بعد از وفاتش دیده قابل تأمل است، بهتر است بدانیم که محبت و عشق مصریها به حضرت علی، علیهالسلام، و خاندان اهلبیت، علیهمالسلام، با وجود سنیمذهببودنمصریان مشهوراست.
نقل میکنند که: فرزند استاد عبدالباسط چندین بار پدر را در خواب میبیند در حالی که از وی میخواهد به شهر نجف برود و تذکره ولایت امیرالمؤمنین علی، علیهالسلام، را برای او از مراجع آن شهر تهیه کند. پسر در عالم خواب از او میپرسد که چه نیازی به این تذکره دارد و او در جواب میگوید: قرآن مرا از رفتن به جهنم حفظ کرد. از این بابت نگران پدرت نباش، اما برای گذشتن از پل صراط و ورود به بهشت در حالی که در آستانه آن قرار گرفتهام یک چیز کم دارم و آن تذکره ولایت علی، علیهالسلام، است. برو و آن را برایم تهیه کن.
فرزند استاد برای اجرای مأموریت پدر راهی نجف، مدفن امام علی، علیهالسلام، میشود. هفتهنامه عراقی «بدر» چاپ قم در تاریخ ۲۷ رمضان سال ۱۴۱۸ برابر با ۲۶ ژانویه ۱۹۹۹ در مقالهای به قلم «لعیبی» با عنوان «پدرت را نجات بده» این ماجرا را به نقل از برخی خطبای عراقی از جمله خطیب معروف «سید عادلالعلوی» بازگو کرده است.
آخرین سال خدمت در بانک کشاورزی به پایان رسید. اما هنوز قسطهای وام که هفت سال پیش برای خرید خانه گرفته بود، تمام نشده بود. با آن که افتخار سی سال خدمت و بازنشستگی را داشت، به محل کار قبلی میرفت و از همکاران گذشتهاش یاد میکرد.
در یکی از همان روزها، پیغامی برایش آوردند. قاصد را به خانه دعوت کرد. او را بر بالای اتاق ریخته و پاشیدهاش نشاند. در برابرش بر زمین نشست و در حالیکه زانوی خود را بغل کرده بود، به او خوشامد گفت. پسرش، هادی برایشان چای و میوه آورد. مهمان که به نظر میرسید برای بازگشت شتاب دارد، از شهریار خواست تا خودش را به رنج نیندازند و اصرار ورزید تا چند دقیقه را در کنار و خدمت استاد باشد. استاد شهریار نشست و منتظر ماند. مهمان از سوی آیتالله مرعشی نجفی آمده بود تا او را به شهر قم دعوت کند. استاد از شنیدن پیغام مسرور شد و این دعوت را پذیرفت.
ـ با کمال میل، افتخار میکنم!
چند روز از آمد و رفت آن قاصد گذشت. او رفته بود و شهریار را در التهاب سفر به قم باقی گذاشته بود. عاقبت با کمک پسرش بار سفر بسته شد. بچهها و چند نفر از نزدیکان او را بدرقه کردند و همراه با هادی به قم فرستادند.
در طول راه، شهریار غرق در دریای ژرف اندیشههایش بود. از سرودن شعر «علی ای همای رحمت» چند روزی میگذشت. هنوز کلمه به کلمه و بیت به بیت شعر به دل و جان شهریار بسته بود. «شعر» در صدف تنهایی او پنهان مانده بود. گاهبهگاه، در خلوت دلخواهی که مییافت، این صدف را میگشود و مروارید بیمثال آن را به تماشا مینشست.
میزبان با بیصبری منتظر کسی بود که فقط او را در خواب دیده بود. پیش از آن، حتی نام او را نشنیده بود. کمتر از یک هفته از وقوع آن حادثه شگفتانگیز میگذشت. در ابتدای شب، آیتالله مرعشی حال و هوای عجیبی یافته بود. اشک شوق هر آن بیبهانه از چشمهایش سرازیر میشد و روی گونهها و محاسن سپیدش میریخت. احساس نیاز بر شعلههای امیدش دامن میزد. شبف باشکوهی در پیش بود. توسل پیدا کرد تا یکی از اولیای خدا را در عالم خواب ببیند. و چه زود به آنچه میخواست، رسید. در مسجد کوفه نشسته بود:
حضرت علی، علیهالسلام، با جمعی از یارانش در آنجا حضور داشتند. امیر مؤمنان خطاب به حاضران فرمودند که شاعران اهل بیت، علیهمالسلام، را در آن مکان حاضر کنند. پس از گذشت مدتی کوتاه، چند تن از شاعران عرب را آوردند. حضرت علی، علیهالسلام، فرمودند تا شاعران فارسیگوی را نیز دعوت کنند. آنگاه محتشم کاشانی و چند تن از شاعران فارسیزبان حاضر شدند.
امام فرمودند: «شهریار را بیاورید.»
شهریار آمد. حضرت علی، علیهالسلام، رو به شهریار که با تواضع ایستاده بود، فرمودند: «شعرت را بخوان!»
شهریار شعر «علی ای همای رحمت» را تا انتها خواند.
آیتالله مرعشی چشمهایش را گشود. در اتاقف ساده و مرتب خود، تنها خوابیده بود. دوباره چشمهایش را بست؛ ولی دیگر مسجد کوفه را ندید. تا آن روز، کمتر شعر خوانده بود. بیش از نام چند شاعر، نام بقیه را به خاطر نداشت. هنگام شروع درس، نام و نشان کامل شهریار را پرسید.
پاسخ شنید: «شاعری است که در تبریز زندگی میکند.»
از پاسخی که شنیده بود، حیرتزده شد؛ خواست تا بزودی او را ببیند.
عاقبت انتظاری شورانگیز به پایان رسید. شهریار آمد. آیتالله مرعشی، سرگشته و حیران در وادی ناآشنای شعر و ادب، کسی را دید که در خواب دیده بود. مهمان، عطرف دلآویز کوچه باغهای کودکی را داشت و یادآور لطف بیپایان یار بود. پیام آشنایی با خود داشت که از نگاه و زبان خاموش و پرابهامش میتراوید و روشنیبخش دل میشد. میزبان، محو تماشای همان کسی که چند شب پیش او را در حضور امیر مؤمنان، علیهالسلام، دیده بود، زمان سرودن آن اثر را پرسید. او در حالیکه منتظر شنیدن پاسخ بود، مطلع شعر را هم زمزمه کرد:
علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را که به ماسوا فکندی، همه سایه هما را! شهریار سر بلند کرد، شگفتزده پرسید: «حضرتعالی از کجا خبر دارید که من چنین شعری سرودهام؟!»
سپس در حالیکه به هادی و بقیه نگاه میکرد، با اطمینان گفت: «آن شعر را به کسی نداده و از آن با کسی سخن نگفتهام. حتی یک نفر هم از آن اطلاع ندارد.»
همه مهمانها یکه خوردند. شهریار با یقین و اطمینان سخن میگفت و میزبان در چهره چروکیده او ـ که گویی با هر کلام خود درخت تنومند ایمان و باور را در عمق وجود آیتالله مرعشی آبیاری میکرد ـ نوری خدایی میدید.
عاقبت با التهابی وصف ناشدنی، زبان به بیان آنچه در خواب مشاهده کرده بود، گشود. آن کتاب زرّین و جواهرنشان را با ذوق و سلیقهای تمام ورق زده و در برابر دیدگان مهمان گرامی و بسیار عزیزش نهاد. شهریار تاب تماشای آن بهشت موعود را نداشت. طوفانی سهمگین بر دریای همیشه آرام قلبش فرود آمد. حالی دگرگون یافت و باران اشک بر کویر چشمهایش باریدن گرفت و هایهای گریست.
مدتی بعد، تسلی یافت و شرمسار و شکرگزار از آن توجه بسیار، با اطمینان بیشتر، گفتههایش را تکرار کرد. چشمها به او خیره مانده بود. نگاه نافذ و منتظر میزبان همچون شهاب بر آسمان سیاه و شبگون یاد و خاطره مهمان فرو میافتاد و او را به سخنگویی وامیداشت، او به یاد میآورد و میگفت.
پس از لحظههایی درنگ، در حالیکه گویی از حقیقتی آشکار صحبت میکند، زمان دقیق سرودن آن شعر را بیان کرد و با گفتههای خود، آیتالله مرعشی را به وجد آورد. «شعر» هنگامی سروده شده بود که آیتالله مرعشی، خوابف استاد شهریار را میدید…
شهریار و پسرش به تبریز بازگشتند و خاطره حضور خود را برای آیتالله مرعشی و مهمانانش باقی گذاشتند.
ماهها بعد طلبههایی که از زیارت نجف بازگشته بودند، از آن سروده ارزشمند تعریف کردند. شعر «علی ای همای رحمت» را با خطی خوش و به طور کامل نوشته بودند. قاب زیبایی که در بالای ضریح حضرت علی، علیهالسلام، قرار داده شده بود، گویای محبت ژرف و عشق بیپایان شهریار به پیشوای خود بود که در قالب چند بیت جلوه مییافت. هیچکس نمیدانست که آن قاب به وسیله چه کسی به آنجا برده شده و در چه زمانی بر بالای ضریح مطهّر گذاشته شده است…
پینوشتها:
*. برگرفته از «سیمرغ سهند» ـ محمدرضا اصلانی
. از علمای برجسته حوزه علمیه قم
. سال ۱۳۷۵ ق.
موعود جوان شماره چهاردهم