طواف ماندگار

مریم ضمانتى یار

تنها دو روز به سفرم باقى مانده بود و هرچه به لحظه حرکت نزدیکترمى شدم بر دلهره و اضطرابم افزوده مى شد. تصور اینکه بین چند میلیون انسان غریب مانده باشم و هیچ کس هم نباشد که به من کمک کند دلم رامى لرزاند. پدر انگار نگرانى را درچشمان اشک آلود من دید که از جابلند شد، به طرفم آمد و دستهایم رابین دستهاى گرمش گرفت و گفت:

– تو خوشحال نیستى دخترم؟خوشحال نیستى که به چنین سفرى مى روى؟

شرمنده سرم را به زیر انداختم وگفتم: چرا پدر خوشحالم… مگرمى شود به کسى بگویند قرار است به زیارت خانه خدا بروى و او خوشحال نباشد. مشکل من تنهایى است.شوهرم با من نیست و من از ابهت وعظمت این سفر مى ترسم و از ناتوانى خودم در برابر آن همه جمعیت.

پدر با مهربانى دستم را نوازش کردوگفت: نگران نباش دخترم.پیوسته بگو یا علیم و یا خبیر. مطمئن باش خدا از تو حمایت و دستگیرى مى کند. سفر حج بر تو واجب است وخدا هم از میهمانان خود که راه رانمى شناسند و آشنایى ندارند حمایت مى کند.

صورتم از اشک خیس بود. درتمام عمرم هرگز دچار چنین دلهره اى نشده بودم. گرچه دلهره اى شیرین بود.

براى آخرین خداحافظى به طرف پدرم رفتم. بیش از همه دلم مى خواست در این سفر او همراهم بود. دستش را بوسیدم و گفتم: ازتنهایى مى ترسم.

پدر با مهربانى پیشانى ام رابوسید و گفت: ذکر یا علیم و یا خبیر رافراموش مکن، خدا با توست…

با بستگان و عزیزانم، با چشمانى اشکبار خداحافظى کردم. از پله هاى هواپیما که بالا رفتم قلبم بشدت شروع به تپیدن کرد. زیرلب زمزمه کردم: خدایا من خودم را به تومى سپارم، یا علیم و یا خبیر….

در میقات احرام بستم و پا به مسجدالحرام گذاشتم. نگاهم تابلنداى خانه خدا پرکشید. دلم از یک حس دلپذیر لبریز شد: خدایا از اینکه مرا به خانه خودت دعوت کردى تو رابا همه وجودم شکر مى کنم; امامى دانى که تنها و غریبم و در میان این همه زائر کسى پناه و محرم من نیست تا مرا حمایت کند. خودم را به تومى سپارم….

اشک تمام صورتم را پوشانده بود و جمعیت را تار مى دیدم. جمعیت به قدرى متراکم بود که احساس مى کردم اصلا توان طواف ندارم.ابهت فضا مرا چنان تسخیر کرده بودکه سرتا پاى وجودم مى لرزید. بانهایت تلاش، حجرالاسود را که نقطه شروع طواف بود پیدا کردم; اما هرچه خواستم از همانجا شروع کنم و به گرد کعبه طواف کنم اصلا مقدورنبود. دلم شکست. در برابر آن سیل عظیم جمعیت احساس ناتوانى بردلم چنگ انداخت. سالها انتظار چنین لحظه اى را کشیده بودم و حالا قادرنبودم قدم از قدم بردارم. اشک مجالى نمى داد.

با خودم ناله کردم: خدایا من براى طواف خانه تو آمدم و مى بینى که بااین ازدحام جمعیت قدرت حرکت ندارم. خدایا چه کنم….

موج جمعیت از پیش رویم مى گذشت و من قدرت پیوستن به این موج عظیم را نداشتم. دلم بى قرارى مى کرد و درمانده التماس مى کردم وخدا را صدا مى زدم که ناگهان دیدم نقطه مقابل سنگ حجرالاسود بین آن همه جمعیت، فضایى به شکل یک استوانه باز شد و کسى در گوشم آرام گفت: «خودت را به امام زمانت بسپار و در این فضا با او طواف کن.»

دلم فروریخت. شوقى سراپاى وجودم را دربرگرفت. وارد آن فضاى خالى از جمعیت شدم. دیدم پیش رویم حضرت امام زمان،عجل الله تعالى فرجه، مشغول طواف هستند و پشت سر آن حضرت، سمت چپ شخص دیگرى است. من پشت سر آن حضرت قرار گرفتم و باآرامش مشغول طواف شدم. در آن لحظات نه تنها از آن سیل جمعیت احساس فشار نمى کردم که حتى انگشت کسى هم به من نخورد. درتمام مدتى که هفت دور طواف بر گردخانه خدا مى کردم با دست شانه هاى حضرت را نوازش مى کردم و با اوزمزمه کرده و اشک مى ریختم. ولى چهره نورانى شان را نمى دیدم; چراکه حضرت پشت به من و رو به جمعیت پیش مى رفتند و در حال طواف بودند.

آسمان در آن لحظات در برابروسعت آرامش و سرور من کوچک وناچیز بود. اشک مى ریختم و با آن حضرت نجوا مى کردم. طواف هفتم که به آخر رسید; ناگهان خود رابیرون از آن فضاى معطر یافتم ودیگر نه امام زمان، عجل الله تعالى فرجه، را دیدم و نه فردى که همراه آن حضرت بود….

ناله ام بلند شد و اشکم بیش ازپیش جارى و این تاسف برایم باقى ماند که چرا به حضرت سلام نکردم تا صداى دلنشینش را بشنوم و پاسخ سلامم را بگیرم…

اشک مجالم نمى داد حرف بزنم.پدرم پیشانى ام را بوسید و گفت:زیارتت قبول دخترم. چه کردى؟

گریه امان نمى داد که حرفى بزنم.پدر بانگرانى پرسید: چرا حرف نمى زنى دخترم؟ چه کردى؟

میان گریه گفتم: طواف… طواف کردم پدر، طوافى که هرگز از یادم نمى رود.

پدر گفت: دیدى گفتم که خدامیهمان خانه اش را به حال خودوانمى گذارد.

گفتم: پدرجان من… من طواف خانه خدا را همراه و همقدم با امام زمان انجام دادم…

چشمان پدر پر از اشک شد: باامام زمان؟!

– بله… او به فریادم رسید… در اوج ناامیدى بودم که کسى در گوشم گفت: «خودت را به امام زمانت بسپارو با او طواف کن…» من در تمام طواف دستم بر روى شانه هاى مولایم بود و با او درد دل مى کردم وحرف مى زدم…

پدر چشمان اشک آلودم را بوسیدو گفت: به فداى مولایى که زائران غریب را حمایت مى کند و به فداى دیدگان تو که امام عصر را زیارت کرده اى…

 

مجله موعود شماره ۱۷

همچنین ببینید

آقا شیخ مرتضی زاهد

محمد حسن سيف‌اللهي...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *