مهمانهای پدر همه غریبه بودند. بچه هم نداشتند. پدر دستش را روی سینه گذاشته بود و پشت سرف هم میگفت: «خوش آمدید ـ بفرمایید!» پدر و خدمتکارمان آنها را به مهمانخانه بردند. من کنار حیاط توی سایه یک نخلف بلند نشستم. با سنگریزهها شکلف یک شتر را روی زمین کشیده بودم که کسی در زد.
درف بزرگ خانه نالهای کرد و باز شد. مردی که پشتف در بود، نه جوان بود و نه پیر، مثل پدرم. امّا قدّی بلند و شانههایی پهن داشت. دستش را بالای چشمهایش گرفته بود که آفتاب به چشمش نخورد و با بیحوصلگی گفت: «به پدرت بگو سهمش را بدهد!».
من که نفهمیدم چه میگوید، به او نمیآید که مهمان پدر باشد، پدرم وقتی رسید، صدای مرد بلندتر شد:
ـ «چرا بدقولی میکنی؟ مگر قرار نبود هر سال، بارف پنج شتر، گندم بدهی؟… چند روز دیگر حج شروع میشود!… شهر پر از بازرگانان و تاجران میشود…»
مرد تند تند حرف میزد، پدرم آهسته میگفت: «این چند روز خیلی گرفتار بودم».
از صدای مرد چند نفر از مهمانها از اتاق بیرون آمدند. انگار پدرم نمیخواست مهمانها چیزی از موضوع بفهمند. انگشتش را روی دماغ گذاشت و از مرد خواست که ساکت شود. امّا او باز هم همان حرفها را تکرار میکرد. پدر عصبانی شد و گفت: «اصلاً اگر ندهم چهکار میخواهید بکنید؟ برو! نمیخواهم بدهم».
ترسیدم، یادم نمیآمد پدرم با کسی دعوا کرده باشد. بعد هم مردف بلند قد را به بیرون هفل داد و تا او بخواهد بهخود بجنبد، در را محکم بست. مهمانها به هم نگاه کردند و به مهمانخانه برگشتند. سایه نخل، کوچک و کوچکتر میشد، دیگر چیزی به ظهر نمانده بود.
یکی از مهمانها تکه بزرگی از گوشت را با دندان کَند و بعد گفت: «خفب، مردف حسابی! چرا به قولی که دادهای عمل نمیکنی؟ از همیشه رسم بوده که ثروتمندان مکّه از تاجرها و شاعرهایی که موقع حج به مکّه میآیند، پذیرایی کنند. مگر نباید مهماننوازی کرد؟»
حرفهایش طعنهآمیز بود. پدرم چیزی نمیگفت. سرش پایین بود و گوشت و خرما را لای نان میگذاشت. خدمتکار ایستاده بود و همه را باد میزد. وقتی که در زدند، کاسه آبف خنک را زود سر کشیدم و به حیاط رفتم تا در را باز کردم، پیر مرد کوتاه قدّی مرا هفل داد و وارد خانه شد. از ترس عقب رفتم.موهای سفید کمپشتی داشت و همانطور که بلند بلند حرف میزد، شکم و دستهایش را
میخاراند. پیر مرد میگفت: «خجالت بکش! چرا سهمت را نمیدهی؟ میخواهی آبروی قبیلهات را ببری؟ میخواهی آبروی مکّه را ببری؟»
بعد هم افسارف شترمان را که کنار حیاط بود، گرفت و بهراه افتاد. پدرم خودش را دوان دوان رساند و افسار شتر را از دستش کشید.
ـ «چرا سرت را پایین میاندازی و بیاجازه به خانه من وارد میشوی؟ برو بیرون! همین حالا! وگرنه گردنت را میشکنم.»
بعد هم پیرمرد را کشان کشان تا بیرون خانه برد و در را بست. باورم نمیشد پدرم اینقدر خشمگین باشد. فریادش در خانه و کوچه پیچید: «من به شما بدهکار نیستم. جای دیگری گدایی کنید.»
تازه خدمتکار برای مهمانها آب آورده بود تا دستهایشان را بشویند که باز صدای در بلند شد، اینبار پدرم بهمن مهلت نداد و خودش بهطرفف در دوید. شک نداشتم که پدر اینبار هرکه را که فرستاده بودند، زیر مشت و لگد میگرفت. من هم به حیاط دویدم و چند قدم آنطرفتر ایستادم. در که باز شد، پدر جا خورد. پسر بچهای همسن و سال من پشت در ایستاده بود و لبخند میزد. سلام کرد.
پدرم گفت: «چهکار داری؟ کی هستی؟» پسر با لبخند جواب داد: «مهمان؛ اگر اجازه بدهید.»
پدر با تردید از جلوی در کنار رفت. پسر وقتی وارد شد، دوباره بلند سلام کرد، بعد هم مرا دید و خندید. لباسهایش بهخوبی لباسهای ما نبود، امّا از سفیدی و تمیزی آدم را یاد پنبه میانداخت. دستهایم را که چرب و کثیف بود، پشتم قایم کردم و به پسر زفل زدم. پدرم اینبار آرامتر گفت: «اسمت را نگفتی؟»
پسر خندید و گفت: «محمّدم، پسر عبدالله»
پدرم انگار او را شناخت: «روح عبدالله شاد باشد، جوان خوبی دارد».
محمد، آرام و راحت حرف میزد: «پدر بزرگم همیشه از شما تعریف میکند. میگوید شما از نیکوکاران و بخشندگان مکه هستید. او به شما سلام رساند و احوالپرسی کرد. گفت اگر امسال هم میخواهید در برگزاری حج و پذیرایی زائران سهیم شوید، بفرمائید. اگر هم مشکلی دارید بگویید تا ما بدانیم و فکر دیگری بکنیم. یا اگر کاری از دست ما برای شما برمیآید، بگویید.»
پدرم چند لحظه ساکت ماند، بعد چندبار به محمد، من و در و دیوار حیاط نگاه کرد. وقتی نگاهش رو به زمین بود گفت: «نه، مشکلی ندارم، فقط… اصلاً گندمها و شترها را آماده کرده بودم… همین حالا میتوانید ببرید».
محمد باز هم لبخند زد و تشکر کرد: «اجر شما با خدای کعبه، زندگی شما پربرکت باشد، میدانستم که مثل هرسال در این کارف خیر شریک میشوید».
پدرم نگاهی به آسمان انداخت و آهی کشید، چند ابر کوچک، تندی آفتاب را کم کرده بودند. پدر گفت: «آن دو نفر آبروی مرا جلوی مهمانهایم بردند، بیادبی کردند… از عصبانیت میخواستم… من نمیخواستم سهمم را ندهم، امّا آنها…» محمد آرام گفت: «اگر اجازه بدهید من بروم و به پدر بزرگم خبر بدهم» انگار نمیخواست پدرم بیشتر عذرخواهی کند. از در که خارج میشد، برگشت و به من لبخند زد. پدرم با صدای بلند گفت: «به عبدالمطلب بگو امسال یک شتر بیشتر گندم خواهم فرستاد». بعد پدر مثل بچهها خندید و آرام گفت: «چقدر یتیم عبدالله دوست داشتنی است».
موعود جوان شماره شانزدهم