فاطمه خواجه
سلام!
راستی «سلام» تنها واژهای است که تکرار نمیشود.
میخواهم به عزیزترین عزیزان عالم سلام کنم.
سلامی به گرمی قلبهای تپنده منتظرانت. سلامی به سپیدی یاسهای زندگی و روح سبز نیلوفران شاداب.
میخواهم ساده و صمیمی به سادگی سلامم برایتان بنویسم آقا!
آقاجان! نمیدانم الان کجا هستید؟ در کدام مأوای آسمانی مستقر هستید؟ ولی دعا میکنم هر کجا که باشید سالم باشید.
من و مادر بزرگم هر شب جمعه در کنار قدمگاهی که در چند متری خانهمان است برای سلامتیتان شمع روشن میکنیم و نماز زیارت میخوانیم.
* * *
این روزها که میگذرد احساس میکنم که روح سبز شبنم عاطفه در لفافهای از زردی پیچیده شده و آرام در کنار غنچه نرگس نجوا میکند و از بیروحی زندگی میگوید…
گل اقاقیایی که در گلدان چشمانم کاشتهام خیلی وقت است که شیرینزبانی نمیکند. شاپرکی که یک لحظه از قاصدک جدا نمیشد مدتهاست که دیگر با او نیست و از «تو» برایم نمیگوید.
مهتاب مثل گذشتهها با ماه دمخور نیست. خورشید هم با ابرها قهر کرده. آقاجان! به خدا دلمان برای ظهورتان از ذره هم ذرهتر شده. آقاجان! از عبور مداوم «جمعه»ها دلتنگ شدهام.
ستارههای درخشان آسمانهای تابستان وقتی که با هم سرودی میخوانند آرامتر میخوانند تا من دیگر صدایشان را نشنوم. دیگر برای آنها هم غریبه شدم احساس میکنم در روزهای بهاری آسمان از یک درد کهنه که او را آزار میدهد و روح آبیاش را مریض کرده، مینالد.
زمین هم آهنگ بفخل مینوازد و قصد دارد ما را از تنفس شمیم خوش عطر یاسهای سپید محروم کند. مادرم هم بعضی روزها فراموش میکند به شمعدانیها آب بدهد و همیشه به من میگوید: اگر به شمعدانیها آب بدهی دستان فروتنشان را برای سلامتی «آقا» بالا میبرند و رو در روی چشمان رنگین کمانی آسمان با او صحبت میکنند و از «آقا» میگویند و برای او دعا میکنند.
کاش میدانستم که چطور واژه «انتظار» را برای شاگردانم تفسیر کنم کاش کسی برای خودم معلم بود و به من میگفت که شب جمعه کمی با خودت خلوت کن…
کاش میتوانستم همصدا با کسی که صبح جمعه دعای نفدبه میخواند بایک بغل امید، سبد سبد احساس دلتنگی را از شبستان خموش اندیشهام دور بریزم.
احساس میکنم در آن عصر جمعه بارانی که میآیی شمیم تازه نفس یاسها در ذهنم آبپاشی میشود. به امید آن روز که بیایی.
ماهنامه موعود شماره ۳۳