گلبانگ

رونق گفتار
ذکرت دلیل رونق گفتار مى شود
بختف سخن ز ذکر تو بیدار مى شود
گر خار گوید از تو، خودش بوى گل دهد
گر گل نگوید از تو، خودش خار مى شود
هر کس نگوید از تو، به خود مى کند ستم
گاه آدمى به خویش ستمکار مى شود
در کیش ما زکات زبان از تو گفتن است
بى این زکات، کار زبان زار مى شود
گردد خراب کاش هر آن مانعى که او
بین دل و ولاى تو دیوار مى شود
نازم به خوش سلیقگى عاشقى که او
عشق تو را اسیر و خریدار مى شود
کامران اسدى حقایقى


به ناگهانى یک لحظه!

اگر چه روز من و روزگار مى گذرد
دلم خوش است که با یاد یار مى گذرد
چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایى است
قطار عمر که در انتظار مى گذرد
به ناگهانىف یک لحظه عبور سپید
خیال مى کنم آن تک سوار مى گذرد
کسى که آمدنى بود و هست، مى آید
بدین امید، زمستان، بهار، مى گذرد
نشسته ایم به راهى که از بهشت امید
نسیم رحمت پروردگار مى گذرد
به شوق زنده شدن، عاشقانه مى میرم
دو باره زیستنم زین قرار مى گذرد
همان حکایت خضر است و چشمه ظلمات
شبى که از بَرف شب زنده دار مى گذرد
شبت همیشه شب قدر باد و، روزت خوش
که با تو روز من و روزگار مى گذرد
محمد تقى جمالى (مذنب)


سوار مى آید

به شفکوه جوانه ها سوگند
به تبف سبز دانه ها سوگند
که ز پا هیچ و هیچ ننشینیم
تا شکوفاى فجر را بینیم
عاقبت آن سوار مى آید
بى قراران، قرار مى آید
پرویز بیگى حبیب آبادى


شرح مسلمانى من

بر جاده ها مى نشیند، چشمان بارانىف من
بال پریدن ندارد، تابوت طوفانى من
آتش گرفته، چو قفقْنوس خاکستر دستهایم
بالى نمانده براى شوق پرافشانى من
فانوس هایم فسردند، نورى نمانده ولیکن
عمرى است چشم انتظار است، شام زمستانى من
اى کاش روزى بیایى از سمت سبزى طربناک
باران ایمان ببارى بر خاک عصیانى من
یک آیه از چشمهایت در چشمهایم یقین ریخت
این بود آرى چنین بود، شرح مسلمانى من
محبوبه زارعى


پیغام سحر

نسیم کوى تو پیغامى از سحر دارد
سبدْ سبد گلف خورشید روى سر دارد
بهشت، در نفس باد صبحدم جارى است
که از دیار تو اى آشنا گذر دارد
شمیم عاطفه ات را ز باغ باید جست
که در هواى تو هر شاخه، برگ و بر دارد
اگر چه روز و شبم بى تو سخت مى گذرد
خیال روى توام عالمى دگر دارد
همین نه من ز فراق تو اشک مى بارم
که هر که از تو سخن گفت چشمف تر دارد
پیام دلکش جبریلف شعرف من این است
که یار از دل عفشّاق خود خبر دارد
صداى شیهه رخْشف ظهور مى آید
به گوش آنکه دلى عاشقانه تر دارد
جهان مسخَّر آن حفسن دل فروز شود
شبى که ماه من از رخ، نقاب بردارد
کسى به چشمه آب بقا رسد (سالار)!
که خضر وادى همت به او نظر دارد
محمد على سالارى ثانى (سالار)

… با توست

پفر از نیاز شرابیم و لعلف تر با توست
ز حسرتم بکشى یا نه؟ این دگر با توست
به شکر آنکه شدى میر شاهدان چمن
به چشم بلبل خود اذن یک نظر با توست
کلید میکده حالى تو راست ساقى من !
بده که مستى یاران تشنه تر با توست
من ار نشسته به ظلمات وحشتم چه دریغ ؟
صفاى چشمه فیّاض صد سحر با توست
ز روشنان فلک چشم یاریَم نبود
چراغ روشن این بیشه خطر با توست
ز تنگناى قفس چیست شکوه ات با من؟
شکوه وسعت پرواز بحر و برّ با توست
به رغْمف مدّعیان ساقیا بده جامى
صلاح کار خراباتیان اگر با توست
خیال ساغر جم باد زایرف سرما
که مرهم دل عشّاق خونْ جگر با توست
به هر دیار ز غم سر به بوى گمشده اى
علاج درد من اى عشق این سفر با توست
اى دل! ملامتت به خموشى نمى کنم
اى دل! چنین که طوطى من حسرت شفکَر با توست
در انتظار تو مائیم چشم خیره به راه
بیا که صبح اهورایى ظفر با توست
بهمن صالحى

غرق انتظار

دلم به وسعت صد زخم، داغدار تو شد
تمام سینه من دشت لاله زار تو شد
بلور صبر من از طاقف طاقتم افتاد
شکست مثل دلف من که بى قرار تو شد
مدینه چشم به راه تو، مکّه گوش به زنگ
حرم به زمزمه و، زمزمْ اشکبار تو شد
نجف به شوق ظهور تو یا على گویان
نگاهدار و نگهبان ذوالفقار تو شد
نگاه سامره سرمست سرمه دیدار
مفدام، خیره به سرداب یادگار تو شد
قسم به کام عطشْ دیدگان دشت فرات
زمینف کرب و بلا، غرق انتظار تو شد
به ناامیدى سقّاى کربلا سوگند
امید من، دل امید، امیدوار تو شد
چنان که باید و شاید، کسى به یاد تو نیست
قلم ز مصرع این بیت شرمسار تو شد
تو گفته اى که غریبم، شنیدم و مفردَم
دلم، شکسته قلب جریحه دار تو شد
مپوش اى ز پدر مهربان تر از ما روى
بیا که مادرف ایّام سوگوار تو شد
به زندگانى ما رحم کن، بیا و ببین
که روز ما چو شب زلفف تابدار تو شد
بیا و جرعه اى از جام خود به من بچشان
که پاى، تا به سرف (واعظى) خمار تو شد
احمد واعظى


سیلف گدازه ها

نام تو بر زبان من آمد، زبانه شد
سیل گدازه هاى خروشان، روانه شد
گفتم به خاکْ نام تو را، جنگلى امید
گفتم به شعرْ نام تو را، عاشقانه شد
گفتم به بادْ نام تو را، گردباد گشت
گفتم به رودْ نام تو را، بى کرانه شد
گفتم به راه نام تو را، رفت و رفت و رفت
گفتم به لحظه نام تو را، جاودانه شد
این حرف ها که همهمه یى در غبار بود
با نَم نمف تَرنّفمف نامت، ترانه شد


اى واپسین سپیده!

خورشید را گرفته، زمینْ گیر کرده یى
اى واپسین سپیده که تأخیر کرده یى
پژمرده اند بى تو تمام درخت ها
از زیستن، تبار مرا سیر کرده یى
ابریم، ابرف آبىف از یاد رفته را
چشم انتظار تفنْدرف شمشیر کرده یى
بنشین به چشم من، که به دریا کشیده رخت
این رودخانه یى که سرازیر کرده یى
من دست از تمام مذاهب کشیده ام
در شوق مفصَحفى که تو تحریر کرده یى
تنها دلیلف ماندن دل هاى عاشق است
تقدیر روشنى که تو تصویر کرده یى قربان ولیئى
تا بهار خواهم مرد

بیا وَ گرنه در این انتظار خواهم مفرد
اگر که بى تو بیایید بهار، خواهم مفرد
به روى گونه من، اشک سال ها جارى است
و زیر پاى همین آبشار، خواهم مفرد
نیامدى و خدا آگه است، من هر روز
به اشتیاق رفخَت چند بار خواهم مفرد
خبر رسید که تو با بهار مى آیى
در انتظار تو، من تا بهار خواهم مفرد
پدر که تیغ به کف رفت، مژده داد که من
به روى اسب سپیدى، سوار خواهم مفرد
تمام زندگىف من در این امید گذشت
که در رکاب تو با افتخار خواهم مفرد
پدر که رفت به من راستْ قامتى آموخت
به سان سَروف سَهى، استوار خواهم مفرد محسن حسن زاده لیله کوهى

بار عام زمان

خلیده فلسفه خسر در کلام زمان
و نا تمامى عقل است با تمام زمان
پریده روزى روز از تب خباثت شب
چنان که تلخ شده روز و شب به کام زمان
به جاى عقربه ها مى زنند عقرب ها
ظهور زهر تنفر شده سلام زمان
بیا! گریخته تاریخ از تسلط عشق
مگر به جذبه بگیرى به کف زمام زمان
بیا که عقربه ها شاخه شاخه بشکوفد
که بشکفد به زبان زمانه نام زمان
که تا به رقص بیاید به گوشه گوشه زمین
به ضرب ضربه باران، به زیر گام زمان
گناهکار نبود تو بوده تا بوده
قبول کن که بزرگ است اتهام زمان
ظهور کن که زمین هم مگر قیام کند
از آستانه غفلت به احترام زمان
بیا و جمعه تعطیل را به هفته بیار
بریز جرعه این روز را به جام زمان
که بغض ملتهب لحظه ها بدر شود از
گلوى گور شکایت به بار عام زمان
على محمد مودب


خدا مى داند …

کى به پایان برسد درد، خدا مى داند
ماه ساکن شود و سرد، خدا مى داند
در سکوت شب هر کوچه این شهر خراب
گم شود ناله شبگرد، خدا مى داند
مردم شهر همه منتظر یک نفرند
چه زمانى رسد این مرد، خدا مى داند
برگ ها طعمه بى غیرتى پاییزند
و از این مرثیه زرد خدا مى داند
خنده غنچه گلها به حقیقت زیباست
شاید این است رهاورد، خدا مى داند
محسن جلالى فراهانى


وارث شکوه اساطیر

اى ناگهان تر از همه اتفاق ها
پایان خوب قصه تلخ فراق ها
یک جا ز شوق آمدنت باز مى شوند
درهاى نیمه باز تمام اتاق ها
یک لحظه بى حمایت تو اى ستون عشق
سر باز مى کنند ترک ها به طاق ها
بى دستگیریت به کجا راه مى برم
در این مسیر پر شده از باتلاق ها
باز آ، بهار من! که به نوبت نشسته اند
در انتظار مرگ درختان اجاق ها
اى وارث شکوه اساطیر، جلوه کن
تا کم شود ابهت پر طمطراق ها
مهدى عابدى


آدینه غم آلود

آدینه من بعد تو همواره چنین بود
آغاز پر از گریه و پایان غم آلود
معشوق زمین، قلب خدا، دلبر جاوید
چشمان من آنى ز فراق تو نیاسود
با ذکر تو و عشق تو پیوسته وجودم
ذکر تو بود تار من و عشق توام پود
باز آ که زمین روى تو را باز ببیند
تا جلوه کند در رخ تو چهره معبود
مهدى حاجیان


بر بال عشق تو

مرا عشقت ببین که تا کجا برد
چه آرام و چه زیبا، بى صدا برد
شکوه لحظه اى سبز یادت
دو بالم داد و تا پیش خدا برد
شدم مبهوت و شیداى نگاهت
نفهمیدم، نپرسیدم چرا برد
دو چشم مست و خونریز تو امّا
مرا تا بیکران لحظه ها برد
فراتر از زمین و آسمانها
ببین که تا کجا عشقت مرا برد
صدیق – مهر ۸۰
 

ماهنامه موعود شماره ۳۰

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *