پیمان فراموش شده

شیدا سادات آرامى

خورشید سوزان به وسط آسمان نزدیک مى شد و هواى خشک بیابان را هر لحظه گرمتر مى کرد. صداى زنگ شترها آهنگ یکنواختى را در صحرا مى نواخت و قافله چون زنجیرى به هم پیوسته، بدنبال هم حرکت مى کردند حاجیان در افکار مختلفى غوطه ور بودند. برخى هنوز غرق در صحبتهایى بودند که رسول، صلّى اللَّه علیه وآله، کنار خانه کعبه بیان کرده بود و در این اندیشه بودند که اگر پیامبر طبق وعده الهى بزودى از دنیا خواهد رفت و این آخرین حج اوست، پس کشتى اسلام را میان آن همه طوفانهاى بلا به کدام ناخدا خواهد سپرد و گروهى دیگر خود را به طاقه هاى پارچه هاى زربفتى که براى تجارت از مکه خریدارى کرده بودند سرگرم مى کردند. در این میان على، علیه السلام، مثل همیشه چون پروانه گرد شمع رسول، صلّى اللَّه علیه وآله، مى چرخید اگر چه از مدینه با او همراه نبود و بناچار در یمن بسر مى برد اما در مکه با مقتداى خود حج گزارده بود و اکنون نیز همراه او به شهر باز مى گشت پیامبر، صلّى اللَّه علیه وآله، به آسمان نگریست. خورشیدچشم در چشم وى انداخت. حضرت نگاهش را بر گرفت به اطراف پراکند؛ از آبادانى خبرى نبود و جز سراب چشم اندازى وجودنداشت صحراى جحفه زیر قدم هاى کاروانیان نفس تازه مى کرد که ناگاه چهره رسول، صلّى اللَّه علیه وآله، بر افروخته شد و دانه هاى عرق پیشانى بلندش را پوشاند؛ پلکهایش را روى هم گذاشت و سرجایش ایستاد، لبان مبارکش شروع کرد به حرکت »یا ایها الرسول بلغ ما انزل…« »اى پیامبر: آنچه از۱ پروردگارت به تو نازل شده است تبلیغ کن که اگر ابلاغ نکنى رسالت خداوندى را به انجام نرسانده اى…« پس از لختى که حالت اولیه به وى برگشت و سنگینى نزول وحى از او برداشته شد؛ پلکها را گشود عرق پیشنانى را با آستین پاک کرد. سپس با صدایى رسا فرمود»همینجا توقف مى کنیم… جلوتر نروید. به آنان که جلوترند بگوئید برگردند.« نگاه ها را به سوى هم دوید و به دنبال آن سئوالهاى پى در پى شروع شد.
اینجا در دل بیابان مگر چه اتفاقى افتاده؟
نمى دانم اما باید مسأله مهمى باشد. که پیامبر در این زمین تف زده دستور توقف داده است.
– پس برویم آن دورتر، زیرسایه هاى درخت تا کاروانهاى عقب تر به ما ملحق شوند.
– نه نمى شود حضرت دستور داده کسى آنجا نرود تا همه برسند نماز ظهر آنجا اقامه شود نسیم گرم وخشک از سر و روى مسافران که تازه از نماز فارغ شده بودند مى گذشت. بسرعت بر فرازتخته سنگهایى که در سینه کوه بود منبرى از چند جهاز شتران آماده شد. و پیامبر، صلّى اللَّه علیه وآله، بر بلنداى منبر ایستاد. با آمدن حضرت همهمه جمعیت به ناگاه فروکش کرد و سکوت بار دیگر به آغوش بیابان برگشت. گویا ریگها نیز سراپا گوش شده بودند تا از خبر مهمى که اعلام همگانى آن در پیش بود باخبر شوند. محمد، صلّى اللَّه علیه وآله، به جمعیتى که سراسر صحراى غدیر را پر کرده بود نظر انداخت و پس از حمد ثناى الهى فرمود: »اى مردم… مى دانم که پیک اجلم نزدیک است. من مسؤولم و شما نیز مسؤولیت دارید. از شما سؤال مى کنم در پیشگاه خداوند درباره من چه خواهید گفت؟ آیا وظیفه رسالت را ادا کرده ام و..« مردم که اشک در چشمانشان حلقه زده بود یکصدا گفتند» ما گواهى مى دهیم که تبلیغ کردى و اندرز گفتى و بسیار کوشیدى« پیامبر، صلّى اللَّه علیه وآله، قبل از آنکه مسأله مهمترى را عنوان کند براى اطمینان افرادى را که در ساحل دریاى جمعیت ایستاده بودند، را مخاطب قرار داد و فرمود:
همگى سخن مرا مى شنوید؟
آرى!
بدانید من در رستاخیز قبل از شما کنار حوض کوثر مى رسم شما به من وارد خواهید شد. ببینید که در مورد دو شى ء گرانقدر و جانشینى که میان شما مى گذاریم چگونه رفتار کنید.
مردى از میان انبوه جمعیت فریاد زد:
اى رسول، صلّى اللَّه علیه وآله، این دو جانشین که درباره اش حرف مى زنى کدامند؟
کتاب خداوند که رشته اى است پیوسته…. و عترت و خانواده من… این دو هرگز از یکدیگر جدا نخواهند شد تا در رستاخیز در کنار کوثر به من وارد شوند.
به شما سفارش مى کنم که این دو امانت گرانمایه را پشت سر مگذارید که به هلاکت و شقاوت خواهید رسید. و از آن دو فاصله مگیرید که سرانجام بدى خواهید داشت.
کلام گرم و دلنشین پیامبر، صلّى اللَّه علیه وآله، ساعتها به طول انجامید؛ صحراى غدیر از نواى ملکوتى اش سیراب مى شد که ناگاه بعد از مکث کوتاهى حضرت على ابن ابى طالب، علیه السلام، رااز میان جمعیت نزد خود فرا خواند.
چشمهاى بهت زده على، علیه السلام، را دیدند که با دعوت مولا خود را به منبر رساند و تا یک پله پائین تر از وى ترازوى بالا رفت. پیامبر بار دیگر رو به جمعیت فرمود:
»اى گروه مسلمانان تاکنون سه نوبت جبرئیل امین از جانب خداوند به من وحى آورد که… باید ولایت على، علیه السلام، را به مردم ابلاغ کنى ولى چون مى دانم که برخى منافق اند و مومن یکدل کم است؛ در اجراى این فرمان خداوند سه مرتبه عذر آوردم تا این آیه (یا ایهالرسول بلغ….) هم اکنون بر من نازل شد. اى گروه مسلمانان خلیفه و امیر ومولا بعد از من این مرد یعنى پسر عم و داماد من است. سپس دست او را گرفت و بلند کرد. مسافران خسته و گرما زده که از نسیم خنک درختان کنار برکه بى حال شده بودند از دور سرک مى کشیدند تا این صحنه را ببیند و از آنچه شنیده اند مطمئن شوند. پیامبر، صلّى اللَّه علیه وآله، جمعیت را به سکوت دعوت کرد و ادامه داد »اى مردم! از شما مى پرسم چه کسى نسبت به مومنان به تصرف در امور و سنجش مصلحتها از خودشان سزاوارتر است؟
– خدا و رسول او داناترند.
– آیا من سزاوارتر به شما از خود شما نیستم؟
– چنین است.
در این وقت منشور آسمانى ولایت را خواند:
هرکس من مولاى اویم این على مولاى اوست…
پروردگارا! دوستى کن با آن کس که على را دوست دارد و پیرو باشد و دشمن بدار آن را که على را دشمن بدارد.
اى گروه هاى مردم به على به عنوان امیرالمومنین سلام بدهید او را امیرالمومنان بخوانید خداوند گفتارو پیمان شکنى و خیانت هرکسى را مى داند پس هر کسى این پیمان را بشکند به ضرر خویش رفتار کرده.. هر حاضرى به غایبان ابلاغ کند.
رسول، صلّى اللَّه علیه وآله، پس از بیان آخرین سفارشات از منبر پائین آمد. اما هنوز قدم بر زمین نگذاشته بود که حالات نزول وحى او را فرا گرفت و دمى بعد آیاتى که جبرئیل از جانب خداوند او را مامور به خواندن براى مردم کرده بود قرائت کرد:
»الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت….« امروز دینتان را کامل و۲ نعمتم را بر شما تمام کردم. و اسلام را برگزیدم تا آیین شما باشد الله اکبر….. دین کامل شد…. و پروردگار به رسالت من و امامت على، علیه السلام، پس از من خشنود شد.
امواج پر قدرت جمعیت با نواى تکبیر خود را به ساحل منبر مى کوبید. هلهله و شادمانى، سکوت و آرامش را به بازى گرفته بود. مردم باچشمانى خیس و لبهایى خندان به سوى وصى جوانى که بدنبال نبى سالخورده حرکت مى کرد تا در سراپرده ها مراسم بیعت را انجام دهد هجوم مى آوردند. هر کس تلاش مى کرد اولین کسى باشد که دست مردانه اش را مى فشرد و این مقام عالى را به او تبریک مى گوید. سران مهاجرین و انصار و بزرگان قبایل و پیش از آنها طلحه و زبیر و عمربن خطاب و ابوبکر بن ابى قحافه از میان صدو بیست هزار نفر جمعیت زن و مرد خود را به پیشواى مسلمین رساندند و عمربن خطاب و ابوبکر در حالیکه فریادهاى شعف آنها به آسمان بلند گفتند: به به! اى پسرابوطالب! تهنیت باد تو را که مولاى ما و مولاى هر زن و مرد مومن شدى. و دست او را به عنوان قبول امامت او پس از رسول، صلّى اللَّه علیه وآله، فشردند….
× × ×
مرد پس آنکه از کنار قبر رسول خدا، صلّى اللَّه علیه وآله، نماز خواند. قران را برداشت و بسوى مسجد براه افتاد. آفتاب شهر مدینه مثل هر روز نور افشانى مى کرد و شهر ماتم زده را به زیر پرتوى طلائى خود مى کشید. چند ماه از ماجراى غدیر و ۹ روز از رحلت پیامبر، صلّى اللَّه علیه وآله، مى گذشت و بر سراسر شهر خاک عزا پاچیده بود خاکى که از آن گرد فتنه بلند شد و آئینه قلبها را غبارآلود کرد. مرد دامانش را جمع کرد و به مسجد که از جمعیت موج مى زد قدم گذاشت. نگاههاى معنى دارى روى صورت خسته اش نشست و بدنبال آن سکوت تدریجى در فضا ایجادشد.
پس از رحلت رسول، صلّى اللَّه علیه وآله، این اولین بار بود که زمین مسجد، نوازش گامهاى بهترین مرد پس از پیامبر، صلّى اللَّه علیه وآله، را احساس مى کرد. مرد به انبوه مردمى که گرداگرد عمربن خطاب و ابوبکر خلیفه نشسته بودند نگریست. نوایى از دلش بلند شد »تو را چه مى شود؟ چرا ساکتى سخنت را بگو آنچه پیش روى مى بینى جاى تعجب ندارد پیامبر، صلّى اللَّه علیه وآله، سالها پیش چنین روزى را برایت به تصویر کشیده بود. روى که تشنگان قدرت گردهم مى آیند و یکى را هر چند شایسته نباشد امیرالمومنین خود مى کنند سخنت را بگو، شاید دراین میان کسى به پیمان غدیر وفادار باشد….« مرد لبانش راتر کرد و گفت: »اى مردم پس از رحلت رسول خدا، صلّى اللَّه علیه وآله، سرگرم غسل بدن او شدم وجنازه مطهرش را آماده دفن کرده و به خاک سپردم.
بااین جملات یکباره بغض جمعیت چون بلور شکسته شد و صداى هق هق ناله از هر سو به هوا برخاست. وقتى دوباره سکوت بر فضاى مسجد سایه افکند مرد ادامه داد:
… آنگاه سرگرم قرآن شدم تا آن را در یک جامعه گردآورى کردم پس خداوند ایه اى را بر پیامبر نازل ننمود مگر اینکه آن را جمع کردم هیچ آیه اى از قران نیست مگر آنکه رسول خدا، صلّى اللَّه علیه وآله، آن را بر من نخواند و تأویلش را به من آموخت.
در این وقت مردى که به یکى از ستونها تکیه داده بود: گفت: »یا على! این حرفها را به که مى گویى« براى آنکه فردا نگوئید ما ازاین مطلب بى خبر بودیم، در روز رستاخیز نگوئید که من شما را به یاریم نخواندم و حق خود را به شما یادآور نگردیدم در قیامت نگویید…
عمر خشمگین برخاست و گفت: »یا على با وجود قرآنى که داریم از آنچه تو ما را بسویش دعوت مى کنى بى نیازیم.«
این حرف چون تیرى بر قلبش فرود آمد پس ازمکثى در حالیکه اشکها را پشت پلکها نگاه داشته بود فرمود:
رسول خدا، صلّى اللَّه علیه وآله، شما را اینگونه سفارش کرد که من دوچیز گرانبها……. اگر قران رإ؛ مى پذیرید پس مرا نیز با آن بپذیرید؟ تا آنچه که خداى تعالى در آن نازل فرموده است میان شما حکم کنم.
عمربن خطاب با ریشخند گفت: »یاعلى برگرد و قرآنت را با خود ببر تا از تو جدا نشود و تو از او جدا نشوى ما به تو و قرآن تو نیازى نداریم.
پس ازاین سخن مردم ابتدا به یکدیگر و سپس به آشناى غریبى که میانشان ایستاده بود خیره شدند. سکوت مرگبار مردمى که چشمشان هنوز در سوک بر رسول خدا، صلّى اللَّه علیه وآله، خیس تر بود دلیلى براى ماندن على، علیه السلام، باقى نمى گذاشت. پس قرآن را در دست فشرد آرام جمعیت را شکافت و از مسجد بیرون آمد. قدمهایش را تندتر بر مى داشت. معلوم نبود قطراتى که گونه هایش را مى شستند و لابلاى محاسنش ناپدید مى شدند از گرماى هوا بود یا از آتشى بود که در دلش زبانه مى کشید. وقتى به خانه رسید بلافاصله در محل نماز خود نشست قرآن را روى دامانش گذاشت و شروع کرد به ورق زدن. با دیدن آیات قلب ناآرامش آرام مى گرفت »انما ولیکم الله و رسوله….« ناگاه آیه اى۳ دلش را لرزاند »یاایهاالرسول بلّغ« چشمانش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد و زمزمه کرد »اى رسول، صلّى اللَّه علیه وآله، گویا تنها نام و یاد تو باقى مانده است چه زود پیمانشان را فراموش کردند و میل به قدرت بر اطاعت از تو غلبه کرد. کاش مى دیدى امروز چطور در مسجد غریب و تنها رهایم کردند.« على، علیه السلام، در حالیکه بشدت مى گریست کلمات رسول، صلّى اللَّه علیه وآله، را زمزمه مى کرد هرکس من مولاى اویم این على….«

پى نوشتها:
× برگرفته از کتاب: بیت الاحزان، داستان غدیر.
۱. سوره مائده، آیه ۶۷.
۲. سوره مائده، آیه ۳۰.
۳. سوره مائده، آیه ۵۵.
 

ماهنامه موعود شماره ۲۴

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *