در حضور نور
جز در حضور نور، دلم وا نمى شود
صبح است و آفتابْ هویدا نمى شود
اى مهربان که دلم پاى بند توست
آیینه بى جمال تو، معنا نمى شود
دیرى است بى وجود تو در دشت آرزو
گلْ خوشه مرادْ شکوفا نمى شود
سرشارف ابر گر چه بود چشم مردمان
دفردانه هاى عاطفه، پیدا نمى شود
اى آخرین طبیب دل دردمندف عشق!
بازآ، که دردْ بى تو مداوا نمى شود
دوشینه، دل به خواب چو چشم تو دید گفت:
هرگز گلى چو نرگس شهلا نمى شود
بازآ که بى حضور تو اى مظهر اَحد!
بى شک طلسمف بسته شب، وا نمى شود احد ده بزرگى
در غربت غیبت
از کهکشان بلورین اى آبشار بشارت
باران شبنم فرو ریخت در جویبار بشارت
دل بى تو مرده است آرى جان با تو زنده است بارى
ما مانده، در بى قرارى، چشمْ انتظار بشارت
اى روح سبز ترانه، گلواژه عاشقانه
آویز گوش زمانه چون گوشوار بشارت
در سر هواى تو داریم، آئینه یى در غباریم
بازآ که دستى برآریم اى تکسوار بشارت
چون آفتابف نوازش در پرده ماندى و ماندیم
با غربت غیبت تو در رهگذار بشارت
اى ماه پنهان! عیان شو تابنده در آسمان شو
در شام تار جهان شو آئینه دار بشارت
مشفق کاشانى (مشفق)
خورشید پنهانى
خورشید من !امشب پرتو نیفشانى
کز من نمى آید آیینه گردانى
امشب دلم ابرى است، دارم براى تو:
یک چشم بارانى، یک روح طوفانى
حس مى کنم دیرى است هم رنگ چشمانت
ننوشته مى خوانم، ناگفته مى خوانى
اى دل! پذیرا شو دردى که مى گفتى
ناخوانده مى آید امشب به مهمانى
امشب که مى ترکد، بفغضف قفس هامان
باید پرى افشاند اى روح زندانى
مردى تبر بر دوش از کعبه مى آید
مردى که پیموده است یک راه طولانى
پایان نمى گیرد راهى که او دارد
آغاز آیینه است، پایان حیرانى
وقتى که او آمد، آیینه باید شد
تا گل کند در ما خورشید پنهانى
محمد على مجاهدى (پروانه)
بهار در راه است
عزیزم از تو چه پنهان؟ بهار در راه است
بهار با نفَس مشکبار در راه است
نسیم مژدهْ رسان، جان تازه مى بخشد
سپیده با قدم زرْنگار در راه است
جوانه هاى سپیدار مى دهند نوید
طراوتى که تویى دوستدار، در راه است
بگو به خاطر آشفته در تبسم گل
قرار جان و دل بى قرار در راه است
خبر دهید به دل خستگان تشنه مهر
شراب عاطفه اى خوشگوار در راه است
قسم نمى خورم امّا، به جان منتظفران
چراغ روشن آن انتظار در راه است
اگر نه جمعه حاضر، که جمعه اى دیگر
امید زمزمه دارد،سوار در راه است
محمد جواد محبت
بار عام زمان
خلیده فلسفه خسر در کلام زمان
و نا تمامى عقل است با تمام زمان
پریده روزى روز از تب خباثت شب
چنان که تلخ شده روز و شب به کام زمان
به جاى عقربه ها مى زنند عقرب ها
ظهور زهر تنفر شده سلام زمان
بیا! گریخته تاریخ از تسلط عشق
مگر به جذبه بگیرى به کف زمام زمان
بیا که عقربه ها شاخه شاخه بشکوفد
که بشکفد به زبان زمانه نام زمان
که تا به رقص بیاید به گوشه گوشه زمین
به ضرب ضربه باران، به زیر گام زمان
گناهکار نبود تو بوده تا بوده
قبول کن که بزرگ است اتهام زمان
ظهور کن که زمین هم مگر قیام کند
از آستانه غفلت به احترام زمان
بیا و جمعه تعطیل را به هفته بیار
بریز جرعه این روز را به جام زمان
که بغض ملتهب لحظه ها بدر شود از
گلوى گور شکایت به بار عام زمان
على محمد مودب
خدا مى داند …
کى به پایان برسد درد، خدا مى داند
ماه ساکن شود و سرد، خدا مى داند
در سکوت شب هر کوچه این شهر خراب
گم شود ناله شبگرد، خدا مى داند
مردم شهر همه منتظر یک نفرند
چه زمانى رسد این مرد، خدا مى داند
برگ ها طعمه بى غیرتى پاییزند
و از این مرثیه زرد خدا مى داند
خنده غنچه گلها به حقیقت زیباست
شاید این است رهاورد، خدا مى داند
محسن جلالى فراهانى
باغ جنون
باغ جنون – بهار من دلبر جلوه زار من
سوخت ز شمع غیبتش خانه انتظار من
باغ جنون – مرکّبش غنچه بوسه بر لب است
شاخه گل چه مى برى در بر گلعذار من
طاقف طرب نهاده ام شیشه بى شراب
نزد بتان ارمنى گر بفتد گذار من
حیرتف صید لاغرم باخته بس که رنگ او
مژّه چون خدنگ او مى رمد شکار من
در بر چشم عاشقان مفیل مفکفش به سرمه دان
تا ز سمندف حسرتش بر نجهد غبار من
زلف تو شوخ مه جبین برده مرا به شهر چین
از سر کفلکف نازنین زخمه مزن به تار من
بر رخ انفعال من آینه جمال گیر!
غیر جنون عشق تو نیست دگر دچار من
دوش ز موم اشک تو پایه هستى ام گداخت
تا دل شمع نیمه شب سوخت به روزگار من
آمده ام به کوى مَه، منتظرم به روى شه
کز سر زلف خود گره باز کند ز کار من
لشکر هند حیرتى شاه – جهانف غیرتى
حضرت ابن عسکرى شحنه وشهریار من
احمد عزیزى
ماهنامه موعود شماره ۲۹