»من از نژاد بى جامگانف زمینم«

گلایه اى از اوضاع جهان با آقا امام زمان (عج)
محمدحسین جعفریان

مرا چه کسى دست نجاتى خواهد بود؟
اى پیر! بى مرشدى همرهانم را فرسود
دلتنگ توأم
من
که در ازدحام شهر و خیابان هایش گم شده ام
امّا تو را گم نکرده ام.
پگاه تا شامگاه
شامگاه تا پگاه
منم که آونگم در تو
و حیرت چون دسته گلى خون آلود
بر پوست روحم مى شکفد
از پل پلیدى گذشتند
و آیا چه کسى دست نجاتى خواهد بود؟
آنان را که مرده اند
که زاده شدن را از یاد برده اند
آنان که باد داده اند مصب فردا را.
دنیا فوران دلار است و فراموشى
اى پیر!
بى مرشدى همرهانم را فرسود،
نیم نگاهى!
تکان دستى!
لبخندى!
مى خزیم در حفره هایى ناشناس
و نام روشن ما اسم شبى است
که با طلوع خورشید باطل مى شود.
یا مهدى!
غرورم را فروختند
نامم را آتش زدند
و فاحشه ها بر خاکسترم پایکوبى کردند…
آه! آن که از دشمن مى گریزد
به که حنجره اش با دندان دوستى جویده شود.
از تمام شجاعت ها بوى نیام مى آید
یا مهدى!
انتظار دود کرد
مردى را که بر ریل ها مى رفت و مى آمد
و راه به جایى نمى بفرد.
تمام کبوتران تیرى در سینه دارند
تمام مردان خارى در نگاه
چقدر شعله، چقدر حادثه؟
چه سنگین است عبور فصلى که گریه مردان کوچک است.
تمام ظرف هاى جهان لبریز فریادند
و خون ما خاک را گفل مى کند.
بازآ!
بازآ آخرین پنجره!
شرمگین زنده ماندنم،
بازآ! مشتى صورت و نقاشى، تمامف بودنم شده اند.
اى آتشى که هرچه آب بر تو مى ریزم
بیشتر شعله مى کشى!
ما گرد هم مى نشینیم
چاى مى نوشیم و هندوانه مى خوریم
و براى دیوانه اى که سیگار را
چون علامت پیروزى نشان مى دهد
دست تکان مى دهیم.
چرا مى خندید؟!
چرا مى خندید اى مردم؟!
این پاره هاى قلب من است این گونه تگرگ وار
بر شما باریدن گرفته است.
چرا مى خندید؟!
زانو بزن!
این را تمام خیابان ها و شعرها
زانو بزن!
این را تمام روزن ها و زن ها!
زانو بزن!
این را تمام سیاحان و سیاستمداران
در گوشم نجوا مى کنند.
پارک از صداى چکاچک شمشیر و طبل انباشته است.
و جوانى مردان
بر سنگر شطرنج ها بى رنگ مى شود.
چه بسرایم؟
مردى را که غرق مى شود
فرو مى رود
امّا فریاد نمى کشد
انبوه واژه هایى که در لغتنامه ها به تحلیل مى روند؟
پرستوهایى که ذوب مى شوند در سینى مسى رنگ افق؟
دخترى که
باد
تکه
تکه
به سرزمین دیگرش برد؟
زنى که تنها یک روز زنده بود؟
یا خویش را؟
بابلسرى گم شده در مه و ماسه
چه بسرایم؟
من از نژاد بى جامگانف بى زمینم
برهنه بر علفزارى سوخته
شاعرى چون من چیست؟
جز زخمه خدا بر سه تار سیاره اى دور،
جز لبخندى جراحى شده
بر سیماى سرزمینى که تنها مى تواند بگرید،
جز تپانچه اى پفر
در دستان آن که هواى سفر به دیارى دیگر دارد،
جز نمایش زخمى مقدس، جز مرگ.
لب باز مى کنم
مردگان در دهانم رژه مى روند
و باران شکلات باریدن مى گیرد.
مگس ها ذرّه ذرّه صدایم را با خود بردند
و بر چشمخانه ام سکّه رویید،
تنها مى شنوم کسانى فریادت مى کنند و تازیانه مى خورند
فریادت مى کنند و منفجر
فریادت مى کنند و مصادره مى شوند،
تنها مى شنوم ازدحام زخم هاى کارى است
امّا جگرها به یغما رفته است…
شهر بارش موهومى است بر شیروانى تمنا
لغتنامه اى است عظیم
که از واژه هاى زیبا تهى مى شود…
مردگان در دهانم رژه مى روند
و آرزوها در خردسالى مى میرند.
سوت مى زنم در پیاده رو
و به کلماتى مى اندیشم که در سکوت خودکشى مى کنند،
آیا کدام دست
فرداى بر باد رفته را بر صفحه خواهد چید؟
ناممکن قریب!
از آن همه، نام قتلگاه ها را آموخته ام؛
»الخلیل«، »کابل«، »رامط«، »کشمیر«، »گروزنى«، »سارایوو«
سارایوو
سارایوو
آه اى منتظرانف مو بور چشم آبى!
بغض ها را فرو دهید
صداى پاى اسب مى آید.
در خیابان
عددها در آمد و شدند
کت و شلوارها و کلاه ها،
یا مهدى!
خشم خلع سلاح شده است.
هنوز به راه نیامده کسى فریاد مى کشد؛
– برگردید!
نامت نوبر است
و چراغانى ات را با تیر مى زنند.
هوا لبریز از سؤال است و دروغ
تمام جادّه ها به پایان رسیده اند آقا!
کى آغاز مى شوى؟
آه اگر امروز را چنین سهمگین مى گذرانم
از آن است که به فرداى تو عاشقم.
چاووشان خاتمه خاتمه برمى گردند
و روزنامه هاى باطله بر قارّه ها حکومت مى کنند
آبروى تیغ!
زمین پژواک شیطان است
و تو در مردمک مردانى که دکمه هاشان گم شده است
وهم آلود مى نمایى،
مردانى که به دماسنجى کوچک مى مانند
و هنگام هجوم تو در پاکت سیگارشان مخفى مى شوند
وهم آلود شده اى
در جنگل رؤیاى پسرانى که شعر مى نوشند و شمشیر مى فروشند،
حال آن که امروز
فردایشان دریده مى شود.
وهم آلود شده اى در نگاه دوزخیان
که بارانت را در افسانه ها به نقّالى مى نشینند
و ذوالفقارت
بر لبانشان نیشخندى گذراست.
مردى که تو را روز مى شمارد
در برف به خواب مى رود،
او با نرده ها سخن مى گوید
و در پاساژى کهنه سنگر گرفته است،
هر صبح مشتى قلوه سنگ به عابران سرگردان نشان مى دهد
و به گریه مى گوید:
– خانم! آقا!
اینها را از من بخرید!
اینها براى شما مهم است.
یا مهدى!
این صداى تیرخورده امتى است
که شادى هایش به سرقت رفته است
امتى که تفنگ و تو را مى شناسد،
امتى که چشم بر آسمان دارد
و براى بودن در زمین خون تاوان مى دهد.
یا مهدى!
فردا
سپید
سیاه است
و کودکانى مهمان صاعقه و ساطورند.
از قهقهه تا مرثیه مرگ است و باروت،
پس پرنیان دست تو کجاست؟
کوهى که تو باید از آن پیدا شوى
تنها صدایم را به من باز مى آورد،
زمان آینه مزاح نران و مادینگان است
کار از تفنگ و تبرزین گذشته است
اینجا چندى است دف ها تو را شیهه مى کشند
سرودم را بشنوید اى سنگ ها و چوب ها!
اى بن بست هایى که در انتهایتان
نقاشى جاده اى بى انتها رهگذران را گمراه مى کند
سرودم را بشنوید…
گلایه، آنچه نبود را سوزاند
اى گریختگانف آسوده!
ریسمان هاى بى انتهایى که از چشمانم مى رویید
و بر گلویم مى پیچید
چنین آسوده ام مگذارید!
چه سنگین است عبور فصلى
که شعله هایى چنین عظیم را
در سیگارى کوچک خاموش مى کنم.

 

ماهنامه  موعود شماره ۳۱

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *