نوید وصال‌

نویسنده‌: سیده‌ مهدیه‌ شیخ‌الاسلامی‌ بازنویسی‌: شیداسادات‌ آرامی‌


 آنقدر غرق‌ در افکار خود بودند که‌ دروازه‌های‌ شهر دزفول‌ را که‌ آرام‌ آرام‌ به‌ آن‌ نزدیک‌ می‌شدند، نمی‌دیدند؛ موج‌ گرمایی‌ که‌ از روی‌ خاکها و رملهای‌ بیابان‌ بر جانشان‌ می‌نشست‌، نفس‌ کشیدن‌ را مشکل‌ کرده‌ بود. بدنبال‌ فرمانی‌ سریع‌ که‌ از سوی‌ بزرگی‌ رسیده‌ بود، روانه‌ دزفول‌، این‌ شهر مذهبی‌ خوزستان‌ شده‌ بودند. حاجی‌محمد حسین‌ تاجر و شاگردش‌ را می‌گویم‌.
 حاجی‌محمد حسین‌ گاهی‌ با خود نجوی‌ می‌کرد و زمانی‌ هم‌ آرام‌ آرام‌ زیر لب‌ زمزمه‌ای‌ می‌کرد که‌ برای‌ همسفرش‌ گویا نبود و شاگردش‌ که‌ از سکوت‌ بیش‌ از حد و زمزمه‌های‌ نامفهوم‌ حاجی‌ به‌ تنگ‌ آمده‌ بود، با دیدن‌ مناره‌های‌ شهر، بهانه‌ای‌ برای‌ صحبت‌ پیدا کرد و گفت‌: «راستی‌ نمی‌خواهید جواب‌ سؤالهای‌ مرا بدهید؟ و درباره‌ این‌ سفر سخن‌ بگویید؟ آخر ما در دزفول‌ چه‌ کار داریم‌؟ در شهرهای‌ کشور عراق‌، به‌ اندازه‌ کافی‌ گرما داشتیم‌ و به‌ همین‌ اندازه‌ هم‌ دردسر… استاد! اگر برای‌ تفریح‌ آمده‌ایم‌ که‌ باغها و نخلستانهای‌ آنجا برای‌ ما کافی‌ بود. و یا اگر برای‌ زیارت‌ امام‌ زاده‌ یا پیامبرزاده‌ای‌ آمده‌ایم‌ که‌ مرقد مطهر مولا علی‌، علیه‌السلام‌، نجف‌ و کوفه‌ و کاظمین‌ و سامرا و کربلای‌ معلّی‌ همگی‌ در همسایگی‌ ما و در کنارمان‌ است‌. درب‌ بهشتی‌ که‌ هزاران‌ مشتاق‌ و شیعه‌ عاشق‌ در آرزوی‌ ورود به‌ آن‌ هستند، همگی‌ در کنارمان‌ است‌. ای‌ استاد! من‌ خوب‌ می‌دانم‌ که‌ برای‌ شما، مسأله‌ مهمی‌ پیش‌ آمده‌ که‌ اینقدر با عجله‌ باروبندیل‌ سفر را بسته‌ و ما را بدون‌ توشه‌ کافی‌ به‌ این‌ شهر غریب‌ کشانده‌ای‌، امّا راستش‌ را بخواهید، دیگر طاقتم‌ طاق‌ شده‌…؛ استاد! من‌ که‌ همسفر شما هستم‌، هنوز از دلیل‌ این‌ سفر بی‌خبرم‌».
 حاجی‌محمدحسین‌ که‌ تا این‌ وقت‌ ساکت‌ بود و سر در گریبان‌ غم‌ فرو برده‌ بود، ناگاه‌ به‌ خود آمد و گفت‌: «راستش‌ این‌ سفر رازی‌ دارد که‌ حتماً علاقه‌مندی‌ از اسرار آن‌ باخبر شوی‌. البته‌ تاکنون‌ آن‌ را برای‌ کسی‌ بازگو نکرده‌ام‌ و تنها تو هستی‌ که‌ شاید از آن‌ آگاه‌ شوی‌».
 شاگرد هنوز ساکت‌ بود که‌ حاجی‌ ادامه‌ داد «امّا شرط‌ دارد و شرطش‌ آن‌ است‌ که‌ تا رسیدن‌ به‌ مقصود و گرفتن‌ نتیجه‌ مطلوب‌ آن‌ را فاش‌ نکنی‌».
 ـ «قول‌ می‌دهم‌ استاد؛ و می‌دانم‌ این‌ راز آنقدر ارزش‌ دارد که‌ احتیاجی‌ به‌ قسم‌ خوردن‌ نداشته‌ باشد. مطمئن‌ باش‌.» حاجی‌ که‌ از شدت‌ علاقه‌ شاگردش‌ مطمئن‌ بود بلافاصله‌ گفت‌: «تو خوب‌ می‌دانی‌ که‌ من‌ فرزندی‌ ندارم‌ که‌ دل‌ در گرو مهر و محبت‌ او داشته‌ باشم‌ و همین‌ کافی‌ بود تا با داشتن‌ این‌ سرمایه‌ و زندگانی‌ خوب‌، شب‌ و روزم‌ یکی‌ شود. مدتی‌ پیش‌ که‌ بسیار ناراحت‌ و پژمرده‌ شده‌ بودم‌، چند تن‌ از علمای‌ مشهد، مرا تشویق‌ کردند که‌ به‌ آستان‌ مقدس‌ حضرت‌ ولی‌عصر، عجّل‌اللهتعالی‌فرجه‌، متوسل‌ شوم‌، آنها تأیید کردند که‌ برای‌ نتیجه‌ بهتر شبهای‌ چهارشنبه‌ به‌ مسجد سهله‌ بروم‌ و نماز مخصوص‌ آن‌ مسجد را بخوانم‌ و همچنان‌ این‌ کار را تا ۴۰ شب‌ ادامه‌ دهم‌. شاید که‌ مورد توجه‌ حضرت‌ قرار گیرد و به‌ برکت‌ آن‌ مسجد و دعای‌ ویژه‌ حضرتش‌ به‌ آرزوی‌ خود نائل‌ شوم‌. به‌ هر حال‌ من‌ نیز طبق‌ همان‌ دستور به‌ آن‌ مکان‌ شریف‌ رفتم‌ و اعمالش‌ را انجام‌ دادم‌. البته‌ هیچکس‌ از این‌ موضوع‌ آگاه‌ نشد، حتی‌ تو نیز مطلع‌ نشدی‌. دیگر هیچ‌ چیز برایم‌ مهم‌ نبود. سه‌شنبه‌ها که‌ می‌رسید آرام‌ و قرار نداشتم‌. دلم‌ پرواز می‌کرد. قلبم‌ بشدت‌ می‌تپید و لحظه‌شماری‌ می‌کردم‌ تا با آن‌ محبوب‌ دلها راز دل‌ بگویم‌ و عقده‌ از زبان‌ بگشایم‌. شبها از پی‌ هم‌ می‌گذشت‌ تا آنکه‌ شبی‌ در آن‌ مکان‌ مقدس‌ به‌ خواب‌ عمیقی‌ فرو رفتم‌، در عالم‌ رؤیا به‌ من‌ فرمودند که‌ به‌ دزفول‌ بیایم‌ و سراغ‌ مشهدی‌ محمدعلی‌ نساج‌ را بگیرم‌، می‌دانی‌ در خواب‌ گفته‌ شد که‌ گره‌ کار به‌ دست‌ او گشوده‌ خواهد شد. آری‌ امروز با تو به‌ دروازه‌های‌ شهر دزفول‌ رسیده‌ایم‌ شهری‌ که‌ تاکنون‌ حتی‌ اسمش‌ را نشنیده‌ بودم‌». شاگرد حاجی‌محمدحسین‌ که‌ تازه‌ از علت‌ مسافرت‌ آگاه‌ شده‌ بود، نفس‌ عمیقی‌ کشید و گفت‌: «استاد! مرا ببخشید، عجله‌ کردم‌، پس‌ مسأله‌ اینقدر مهم‌ بود، چقدر خوب‌ شد که‌ صبح‌ زود راه‌ افتادیم‌. پس‌ استاد! وقتی‌ وارد شهر شدیم‌، اول‌ سراغ‌ مسافرخانه‌ای‌ یا مهمانپذیری‌ را می‌گیریم‌ و بعد به‌ دنبال‌ گمشده‌ خود می‌گردیم‌».
 حاجی‌ محمد حسین‌ که‌ خود را آماده‌ کرده‌ بود تا بلافاصله‌ در شهر به‌ جستجو بپردازد سخنش‌ را قطع‌ کرد و گفت‌: «اگر تو نمی‌خواهی‌ نیا، امّا من‌ جا و مکان‌ برایم‌ مهم‌ نیست‌. در کنار خیابان‌ و کوچه‌ باغها که‌ شده‌ باشد می‌خوابم‌. من‌ باید زودتر جستجو را شروع‌ کنم‌». حاجی‌ سکوت‌ کرد و بدین‌ ترتیب‌ برای‌ مدتی‌، این‌ چشمها بودند که‌ به‌ جای‌ زبانها با هم‌ سخن‌ می‌گفتند. غم‌ و غصه‌ استاد به‌ شاگرد هم‌ سرایت‌ کرد و این‌ بار شاگرد بود که‌ به‌ دنبال‌ گمشده‌ای‌ گره‌گشا می‌گشت‌.
 شهر دزفول‌ به‌ پیشواز دو چهره‌ غم‌ زده‌، مبهوت‌ و نگران‌ و دو مهمان‌ از راه‌ رسیده‌ آمده‌ بود. رفت‌ و آمدها عادی‌ بود. گاهی‌ صدای‌ شیهه‌ اسبی‌ و زمانی‌ صدای‌ چرخهای‌ گاری‌ فروشنده‌ای‌ دوره‌گرد، صدای‌ سقا و پچ‌پچ‌ زنان‌ و جیغ‌ و فریاد کودکانی‌ که‌ مشغول‌ بازیهای‌ کودکانه‌ بودند، سکوت‌ بین‌ حاجی‌ و شاگردش‌ را می‌شکست‌. حاجی‌ حال‌ عجیب‌ داشت‌. هر چه‌ بیشتر در شهر قدم‌ می‌زد انگار که‌ به‌ محمدعلی‌ نساج‌ نزدیکتر می‌شد. نگاهش‌ هر طرف‌ سرک‌ می‌کشید. با دیدن‌ اولین‌ رهگذر بی‌مقدمه‌ پرسید: «ببخشید آقا! شما مشهدی‌ محمدعلی‌ نساج‌ را می‌شناسید؟» پاسخ‌ منفی‌ رهگذر گرد غم‌ بر چهره‌اش‌ پاشید. دومین‌ نفر، مغازه‌دار جوانی‌ بود که‌ در پاسخ‌ آنان‌ گفت‌: «نه‌ نمی‌شناسم‌!» و سومین‌ نفر، خادم‌ مسجدی‌ بود که‌ سر را به‌ علامت‌ نه‌، عقب‌ برد. و چهارمی‌ و پنجمی‌… یکی‌ پس‌ از دیگری‌ همان‌ پاسخ‌ اول‌ را می‌دادند. بغض‌ میان‌ گلوی‌ حاجی‌ گیر کرده‌ بود. هنوز ناهار نخورده‌ بودند که‌ سر وقت‌ نمازشان‌ را در مسجد شهر خواندند. لحظه‌ها از پی‌ هم‌ می‌گذشتند. خورشید نیز که‌ تا بحال‌ آرام‌ آرام‌ حرکت‌ می‌کرد، حالا دیگر به‌ سرعت‌ مکان‌ خود را عوض‌ کرده‌ و به‌ طرف‌ غرب‌ کوچ‌ می‌کرد. اندک‌ اندک‌ نسیم‌ عصرگاهی‌ وزیدن‌ گرفته‌ بود و از پایان‌ یافتن‌ روز حکایت‌ داشت‌. میهمانان‌ غریب‌ شهر که‌ هنوز میزبان‌ خود را نیافته‌ بودند، خسته‌ و بی‌رمق‌ در حالی‌ که‌ به‌ سختی‌ قدم‌ برمی‌داشتد با یکدیگر به‌ مشورت‌ نشستند. «اگر در این‌ خیابان‌ هم‌ پیدایش‌ نکردیم‌ به‌ جستجو خاتمه‌ خواهیم‌ داد و امشب‌ را استراحت‌ می‌کنیم‌. تا فردا صبح‌، که‌…» درشکه‌ای‌ از مقابلشان‌ عبور کرد و با اشاره‌ دست‌ حاجی‌محمد، چند قدم‌ جلوتر ایستاد، حاجی‌ در حالی‌ که‌ همراه‌ شاگردش‌ به‌ سمت‌ درشکه‌ می‌رفتند گفت‌ : «شما مشهدی‌ محمدعلی‌ نساج‌ را می‌شناسی‌؟ نشانی‌اش‌ را می‌دانی‌؟…» لبخند روی‌ لبان‌ درشکه‌چی‌ نقش‌ بست‌. معلوم‌ شد که‌ او را می‌شناسد، صدایش‌ را صاف‌ کرد و گفت‌: «درست‌، انتهای‌ همین‌ کوچه‌ است‌، به‌ انتها که‌ رسیدید، دست‌ راست‌ یک‌ مغازه‌ قدیمی‌ است‌ با در چوبی‌ بزرگ‌، مردی‌ بسیار آراسته‌ و باصفا…» درشکه‌ چی‌ هنوز حرفش‌ تمام‌ نشده‌ بود که‌ ناگهان‌ با تعجب‌ آنها را دید که‌ به‌ سرعت‌ از درشکه‌ دور می‌شدند و به‌ طرف‌ نشانی‌ مشهدی‌ می‌دویدند.
 * * *
 سلام‌ها در هم‌ آمیخت‌. حاجی‌محمدحسین‌، احساس‌ سبکی‌ می‌کرد. لحظه‌ها بتندی‌ می‌گذشت‌. سلام‌ و احوالپرسی‌ به‌ آخر نرسیده‌ بود که‌ مشهدی‌ محمدعلی‌ پس‌ از یک‌ مراسم‌ مهمان‌ نوازی‌ جانانه‌ گفت‌:
 «آقای‌ حاجی‌محمدحسین‌! تاجر عراقی‌! ان‌شاءالله‌ خداوند به‌ تو چند اولاد پسر عطا خواهد کرد، به‌ تو مژده‌ می‌دهم‌ به‌ حاجتهایت‌ خواهی‌ رسید، دیگر لازم‌ نیست‌ غمگین‌ و ناراحت‌ باشی‌، توسل‌هایت‌ در مسجد سهله‌ به‌ نتیجه‌ رسید».
 حاجی‌ محمد حسین‌ و شاگرد لختی‌ به‌ یکدیگر نگریستند و از اینکه‌ بدون‌ آشنایی‌ قبلی‌ نام‌ حاجی‌ بر لبان‌ این‌ پیرمرد نقش‌ بسته‌ بود و خواسته‌هایش‌ برملا شده‌ بود، مات‌ و مبهوت‌ شدند. پیرمرد که‌ از چهره‌ مهمانانش‌ به‌ خستگی‌ و گرسنگی‌ آنها پی‌ برده‌ بود، از جا بلند شد و چندی‌ بعد با یک‌ سینی‌ نان‌ جو و ماست‌ برگشت‌. و آن‌ را مقابل‌ مهمانان‌ گذاشت‌. حاجی‌ و شاگردش‌ بی‌تعارف‌، دستشان‌ را بسوی‌ سینی‌ دراز کردند و مشغول‌ شدند. دیری‌ نپایید که‌ حاجی‌محمدحسین‌ سکوت‌ را شکست‌ و با احترام‌ خاصی‌ گفت‌:
 «مشهدی‌! اگر اجازه‌ بدهی‌ امشب‌ مهمان‌ شما باشیم‌؟» مشهدی‌ کمی‌ مکث‌ کرد و گفت‌:
 «آخر من‌ رواندازی‌ ندارم‌. منزل‌ من‌، همین‌ مغازه‌ است‌ که‌ قابلی‌ ندارد. چرا که‌ مهمان‌ حبیب‌ خداست‌، وقتی‌ می‌آید برکت‌ و نعمت‌ همراه‌ می‌آورد وقتی‌ می‌رود، بدی‌ را از منزل‌ خارج‌ می‌سازد».
 حاجی‌ نیز با لبخند زیبایی‌ گفت‌: «روانداز نمی‌خواهم‌ همین‌ عبا برای‌ من‌ کافی‌ است‌. من‌ تازه‌ شما را پیدا کرده‌ام‌، حرفهای‌ بسیاری‌ دارم‌.»
 شاگرد حاجی‌ با شنیدن‌ این‌ حرف‌ از جا بلند شد و به‌ گوشه‌ مغازه‌ رفت‌، تا استراحت‌ کند و بدین‌ ترتیب‌ حاجی‌ و مشهدی‌ را با دنیایی‌ از سخنان‌ پررمز و راز تنها گذاشت‌.
 مشهدی‌ محمدعلی‌ پس‌ از انجام‌ فریضه‌ عشاء و چندین‌ رکعت‌ دیگر به‌ حاجی‌ گفت‌:
 «امشب‌ خسته‌ای‌، خوب‌ است‌ زودتر استراحت‌ کنی‌، مبادا که‌ از نماز صبح‌ غافل‌ شوی‌.»
 حاجی‌ با آنکه‌ سخت‌ علاقه‌مند بود بداند مشهدی‌ از کجا او را شناخته‌ و چگونه‌ خواسته‌هایش‌ را به‌ درستی‌ بیان‌ کرده‌ امّا سخن‌ مشهدی‌ را گوش‌ کرد و با یک‌ دنیا پرسش‌ بی‌پاسخ‌ تنها ماند و در عالم‌ خواب‌ غوطه‌ خورد.
 * * *
 سحرگاهان‌، حاجی‌ و مشهدی‌ و شاگرد برای‌ عبادت‌ رو به‌ درگاه‌ الهی‌ ایستادند. صبح‌ که‌ فرا رسید، مشهدی‌ محمدعلی‌ کاسه‌ شیر و نان‌ را مقابل‌ حاجی‌محمدحسین‌ گذاشت‌ و گفت‌:
 «دوست‌ من‌ از اینکه‌ به‌ مقصود رسیدی‌ و حوائجت‌ را گرفتی‌ خوشحالم‌. دیگر چه‌ حاجتی‌ داری‌ که‌ ازمن‌ می‌خواهی‌ تا برایت‌ آشکارتر صبحت‌ کنم‌؟»
 صدای‌ بغض‌آلود حاجی‌ و قسم‌های‌ پی‌درپی‌ او مجال‌ بهانه‌ را از مشهدی‌ گرفت‌ و بعد از کمی‌ مکث‌ گفت‌ : «حاجی‌! روبروی‌ مغازه‌ مرا ببین‌» حاجی‌ صورتش‌ را برگرداند، ساختمانی‌ مجلل‌ و قصری‌ باشکوه‌ بود. مشهدی‌ ادامه‌ داد: «هر سال‌ ثروتمندی‌ از اهالی‌ لرستان‌ به‌ این‌ مکان‌ می‌آمد و ۶ ماه‌ از سال‌ را به‌ اتفاق‌ سربازانش‌ که‌ مراقبت‌ از او و اموالش‌ را به‌ عهده‌ داشتند، سپری‌ می‌کرد. در بین‌ آن‌ سربازان‌ شخصی‌ را دیدم‌ که‌ لاغراندام‌ و زردچهره‌ بود. روزی‌ پیش‌ من‌ آمد و با صدای‌ غمناکی‌ گفت‌: ببخشید، شما که‌ در این‌ مغازه‌ مشغول‌ بافندگی‌ هستید، آذوقه‌ خود را از کجا تهیه‌ می‌کنید؟ من‌ در پاسخش‌ گفتم‌: اولاً هر سال‌ مقداری‌ جو تهیه‌ می‌کنم‌ و به‌ نانوا می‌دهم‌ و در عوض‌ هر روز چهار عدد نان‌ جو تحویل‌ می‌گیرم‌.
 سرباز اصرار کرد که‌ برای‌ او هم‌ مثل‌ خودم‌ نان‌ تهیه‌ کنم‌. طبق‌ خواهش‌ سرباز، جو را به‌ نانوا می‌دادم‌ و سهم‌ او را هر روز تقدیمش‌ می‌کردم‌. اینها گذشت‌ تا آنکه‌ یک‌ روز خبردار شدم‌ دوست‌ جوان‌ من‌ که‌ چهره‌اش‌ از نجابت‌ و پاکی‌ و صداقت‌ موج‌ می‌زد و با نگاههای‌ پرمعنایش‌ گویی‌ می‌خواست‌ خبری‌ به‌ من‌ دهد، در مسجد به‌ سر می‌برد. برای‌ احوالپرسی‌ از او به‌ مسجد رفتم‌، با تعجب‌ دیدم‌ خوابیده‌ است‌، با نگرانی‌ بیدارش‌ کردم‌، بیحال‌ بود و رنگ‌ از چهره‌اش‌ پریده‌ بود. مرا که‌ دید گفت‌: در کنارم‌ بمان‌ تا وصیت‌ کنم‌. من‌ تا غروب‌ آفتاب‌ از دنیا خواهم‌ رفت‌. از این‌ به‌ بعد نان‌ها را خودت‌ تحویل‌ بگیر و برای‌ انجام‌ مراسم‌ پس‌ از مرگم‌ منتظر باش‌ تا به‌ تو مراجعه‌ کنند. این‌ را گفت‌ و زیر لب‌ دعایی‌ خواند و بعد …» مشهدی‌ چشمانش‌ را که‌ میزبان‌ اشک‌ شده‌ بود به‌ زمین‌ دوخت‌ و افزود: «هر که‌ او بیدارتر پردردتر» «هر که‌ او آگاهتر رخ‌ زردتر».
 حالم‌ دگرگون‌ بود نمی‌دانم‌ آن‌ روز را چگونه‌ گذراندم‌. شب‌ فرا رسید تا آنکه‌ چهار نفر سوار بر چهار اسب‌ تندرو رو به‌ مغازه‌ام‌ آمدند و مرا برای‌ تشییع‌ جنازه‌ و مراسم‌ خاکسپاری‌ آن‌ سرباز دعوت‌ کردند. از شهر بیرون‌ رفتیم‌ و در گورستان‌ از اینکه‌ دوست‌ باصفا و سربازی‌ متقی‌ را از دست‌ داده‌ بودم‌ افسوس‌ خوردم‌. مشهدی‌ محمدعلی‌ به‌ اینجا که‌ رسید رو کرد به‌ حاجی‌ و ادامه‌ داد:
 «من‌ هیچگاه‌ به‌ خودم‌ اجازه‌ ندادم‌ که‌ از آن‌ سوارها مطلبی‌ بپرسم‌ و آنها نیز برای‌ من‌ چیزی‌ را به‌ ارمغان‌ نیاورده‌ بودند امّا این‌ پایان‌ ماجرا نبود. بلکه‌ زندگی‌ من‌ پس‌ از مرگ‌ سرباز رنگ‌ و بوی‌ تازه‌ای‌ گرفت‌. می‌دانی‌ مدتی‌ بعد، انسان‌ بزرگواری‌ را مشاهده‌ نمودم‌ که‌ تا آن‌ روز ندیده‌ بودم‌، او به‌ من‌ نویدی‌ داد که‌ از آرزوهای‌ دیرینه‌ام‌ بود. سخنی‌ گفت‌ که‌ تمام‌ ذرات‌ وجودم‌ را به‌ حرکت‌ واداشت‌. روحم‌ را به‌ لرزه‌ افکند. می‌دانی‌ چه‌ گفت‌؟!»
 صدای‌ هق‌ هق‌ گریه‌ مشهدی‌ آنچنان‌ فضای‌ مغازه‌ را پر کرده‌ بود که‌ حاجی‌ را نیز تحت‌ تأثیر قرار می‌داد. مشهدی‌ دستان‌ پینه‌بسته‌اش‌ را به‌ زانو گرفت‌ و با آن‌ اندام‌ لاغر و نحیفش‌ رو به‌ قبله‌ ایستاد و سر را به‌ دیوار تکیه‌ داده‌ و گریه‌ می‌کرد.
 … آن‌ مرد بزرگ‌ در گوشه‌ای‌ از گورستان‌ به‌ من‌ مژده‌ داد: «امشب‌ آماده‌ باش‌، صبح‌ زود تو را به‌ مهمانی‌ گل‌ نرگس‌ خواهم‌ برد. فردا سحر به‌ پای‌بوس‌ کلیددار هستی‌ خواهیم‌ شتافت‌ و تو نیز در بیان‌ فرموده‌ پیامبر(ص‌)، خود را شریک‌ بدان‌ که‌ فرمود: «طوبی‌ لمن‌ لقیه‌» خوشا به‌ حال‌ کسی‌ که‌ او را ملاقات‌ کند و اکنون‌ خوشا به‌ حال‌ تو». حاجی‌محمدحسین‌! نمی‌دانی‌ چقدر خوشحال‌ بودم‌، گویی‌ دلم‌ می‌خواست‌ فریاد برآورم‌ که‌ای‌ اهل‌ عالم‌! من‌ به‌ آرزوی‌ خویش‌ رسیدم‌. ثانیه‌ها چقدر کند می‌گذشتند. انگار دست‌ غیبی‌ مانع‌ حرکت‌ آنان‌ بود خدا می‌داند تا سحر چه‌ بر من‌ گذشت‌.
 به‌ هرحال‌ وقت‌ سحر با فرستاده‌ آن‌ محبوب‌ غایب‌ از نظر به‌ حرکت‌ در آمدم‌. زمین‌ زیر پایمان‌ در حرکت‌ بود. گویی‌ مدال‌ افتخار و حلقه‌ای‌ از گل‌های‌ عزت‌ و شرافت‌ به‌ گردنم‌ آویخته‌ بودند. جانم‌ از فرط‌ شعف‌ در کالبد وجود نمی‌گنجید. آه‌ که‌ چه‌ دیدم‌! ماه‌ را نگریستم‌ که‌ به‌ پهنه‌ کویر درآمده‌ بود. خرامان‌ خرامان‌ قدم‌ برمی‌ داشت‌. ستارگان‌ در برابرش‌ به‌ سجده‌ افتادند. خورشید از آسمان‌ به‌ زمین‌ پر کشیده‌ بود. آنکه‌ همه‌ هستی‌ منتظر قدومش‌ هستند و خواهند بود، به‌ من‌ افتخار ملاقات‌ داد.
 بی‌اختیار و با زبانی‌ لرزان‌ گفتم‌: السلام‌ علیک‌ یا نورالله‌ الذی‌ یهتدی‌ به‌ المهتدون‌!
 سلام‌ بر تو ای‌ نور خدا! ای‌ مشعل‌ فروزان‌ هدایت‌! ای‌ هادی‌ و مهتدی‌ و زیر لب‌ گفتم‌: الی‌ متی‌ احار فیک‌ یا مولای‌ و الی‌ متی‌ و ای‌ خطاب‌ اصف‌ فیک‌…
 حاجی‌محمدحسین‌ تاجر و مشهدی‌ محمدعلی‌ با یاد آن‌ تشرف‌، ساعتی‌ به‌ توسل‌ و دعا ادامه‌ دادند و از اینکه‌ راز مشهدی‌ آشکار شده‌ بود، حاجی‌ در دل‌ اظهار رضایت‌ می‌کرد. امّا در واقع‌ این‌ قسمتی‌ از راز مشهدی‌ بود و ادامه‌ داد که‌ از آن‌ سحر به‌ بعد مأموریت‌ ویژه‌ای‌ به‌ او سپرده‌ شدو آن‌ مسؤولیتی‌ سنگین‌ و پر شور بود. به‌ او گفته‌ شد «مشهدی‌ محمدعلی‌ نساج‌! از امروز به‌ بعد تو را به‌ جای‌ آن‌ سرباز می‌گماریم‌».
 مشهدی‌، کمی‌ آرام‌ گرفت‌ بغض‌ گلویش‌ را می‌فشرد که‌ گفت‌: «من‌ اول‌ فکر کردم‌، منظور آن‌ حضرت‌ این‌ است‌ که‌ به‌ جای‌ آن‌ سرباز باید عملیات‌ نظامی‌ انجام‌ دهم‌ امّا فرمان‌ صریح‌ و بی‌پرده‌ دوم‌ که‌ صادر شد دریافتم‌ که‌ مأموریت‌هایی‌ که‌ به‌ سرباز محول‌ می‌شد اکنون‌ من‌ جایگزین‌ او هستم‌ و باید خبرهایی‌ مثل‌ فرزنددار شدن‌ شما و کسانی‌ که‌ متوسل‌ به‌ مقام‌ شامخ‌ امام‌ زمان‌(ع‌) می‌شدند به‌ آنان‌ بدهم‌ …
 * * *
 سالها از آن‌ روز گذشت‌. حاجی‌محمدحسین‌ تاجر صاحب‌ ۴ پسر شد که‌ به‌ برکت‌ توسل‌ به‌ عنایت‌
 صاحب‌الزمان‌ (ع‌) به‌ دنیا آمده‌ بودند.


 

 

 

موعود جوان‌ شماره‌ نوزدهم‌

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *