در شبى ظلمانى و اندوه بار لحظه ها مى آمد از ره سوگوار سرزمینى بود و شب فرمانروا دردها بسیار، اما بى دوا خاک گلهایش گیاه درد بود صبح دیده ناگشوده مى غنود مى شکفت از نوگلى بر شاخصار باغبان را اشک حسرت بد نثار زانکه آن گل سرنوشتش مرگ بود شاخه را حاصل تنى بى برگ بود مرگ گلها بود در طغیان جهل ناخداى ظلم، کشتى بان جهل مهر خونین، خاک تفته، کوه داغ فصل فصل رویش گلهاى داغ غنچه اى چون لب به خنده مى گشود دست خون ریز خزانش مى ربود ناگهان آمد بهاران در حجاز شد گلى بر شاخسار وحى باز چشمه اى از نور جوشیدن گرفت گشت جارى و خروشیدن گرفت شب پریده رنگ، زان سامان گریخت ساغر شام سیه بر خاک ریخت شد زمان گهواره میلاد نور صبح آمد زرافشان از راه دور نوگل باغ نبوت باز شد مهر با مه همدل و همراز شد اختر تابنده دامان وحى رخ نمود از شرق بى پایان وحى در رسید از جان جانان این ندا سوى آن عاشق که بد رمز آشنا کاى محمد کوثرت بخشیده ایم مهر و مه در طالع او دیده ایم کوثرت در قرنها جارى شود مظهر عشق و وفادارى شود پاکى از او چشمه سار آموخته شمع سان از عشق «ما» افروخته ما به او عاشق شویم و او به ما خلق گویند اوست محبوب خدا جان عاشق، جسم پر دردش دهیم سینه اى بس عشق پروردش دهیم کز پریشانى به رسم عاشقان شهره گردد نام او اندر جهان روشنى بخشد دلت دیدار او گسترد حق در جهان، اشجار او (جلوه معشوق شورانگیز شود) ساغر عصمت از او لبریز شد مهر، مه را همچو جان در برگرفت آفرینش شوکتى دیگر گرفت عرشیان با حمد و تهلیل و سرور گرد آن گل آمدند از راه دور چشم صحرا این عجب کى دیده بود در زمین عطر خدا پیچیده بود نام او را مصطفى، زهرا نهاد آن مه از گردون فراتر پا نهاد
سپیده کاشانى
ماهنامه موعود شماره ۱۶