عطر حضور

افروز ساده‌

  هوا صاف‌ و آبی‌ بود. عقیق‌ زردی‌ در دل‌ آبی‌ آسمان‌ خودنمایی‌ می‌کرد. عقیق‌ زردی‌ به‌ درشتی‌ یک‌ گنبد. مرد غمگین‌، تا چشمش‌ به‌ گنبد طلایی‌ امام‌رضا(ع‌) افتاد، دست‌ بر سینه‌ گذاشت‌ و با اشاره‌ سر سلامی‌ به‌ آقا کرد و آهسته‌ آهسته‌ به‌ سمت‌ حرم‌ رفت‌.
  کبوترای‌ حرم‌ بق‌ بقو کنان‌ پایین‌ می‌آمدند دانه‌ می‌خوردند و با قلبی‌ پر نشاط‌ به‌ سوی‌ آغوش‌ رضوی‌ برمی‌گشتند. مرد نگاهش‌ از کبوترها و پنجره‌ فولاد گذشت‌ و به‌ گنبد طلایی‌ رسید.
  چند وقت‌ پیش‌ برای‌ علاج‌ درد دندانش‌ پیش‌ دکتر رفته‌ بود. دکتر گفته‌ بود «غده‌ای‌ مشکوک‌ کنار زبانت‌ است‌ که‌ باید حتماً عمل‌ شود». مرد هم‌ این‌ کار را انجام‌ داده‌ بود. ولی‌ ای‌ کاش‌ عمل‌ نمی‌کرد. بعد از عمل‌ زبانش‌ الکن‌  و سپس‌ برای‌ همیشه‌ لال‌ شده‌بود. پیش‌ هر دکتری‌ که‌ رفت‌ گفتند تارهای‌ صوتی‌ات‌ آسیب‌ دیده‌ و هیچ‌ کاری‌ هم‌ نمی‌توان‌ کرد.
  مرد وقتی‌ یاد گذشته‌ می‌افتاد به‌ جز حسرت‌ چیزی‌ به‌ قلبش‌ راه‌ نمی‌یافت‌. نگاهش‌ به‌ سمت‌ گنبد امام‌رضا(ع‌) کشیده‌ شده‌ و با زبان‌ بی‌زبانی‌ به‌ راز و نیاز با امامش‌ پرداخت‌ و از او مدد خواست‌.
  اشک‌ از گونه‌های‌ مرد جاری‌  بود. وقتی‌ به‌ خودش‌ آمد دید مردم‌ دور او را گرفته‌اند و نگاهش‌ می‌کنند. پسربچه‌ای‌ چادر مادرش‌ را کشید و گفت‌، مامان‌ مامان‌ آقاهه‌ مثل‌ اینکه‌ لاله‌ نه‌؟ مرد جوانی‌ گفت‌ ان‌شاءالله خود امام‌ رضا(ع‌) شفاش‌ بده‌! پیرزنی‌ که‌ چادر چروکی‌ به‌ سرش‌ بود و گوشه‌ای‌ از آن‌ را هم‌ به‌ دهان‌ گرفته‌ بود گفت‌، «ننه‌! خدا بهت‌ کمک‌ کنه‌. ما که‌ نفهمیدیم‌ تو به‌ امام‌ رضا چی‌ می‌گی‌ ننه‌. قربون‌ غریبی‌ امام‌ رضا برم‌. این‌ آدم‌ با زبون‌ دلش‌ اینقدر ناله‌ کرد که‌ دل‌ ما براش‌ سوخت‌.» بعد رو کرد به‌ حرم‌ و گفت‌: یا امام‌ غریب‌، خودت‌ شفاش‌ بده‌!
  مرد که‌ تازه‌ متوجه‌ شده‌ بود که‌ مردم‌ دوره‌اش‌ کردن‌، خجالت‌ کشید و به‌ سمت‌ صحنی‌ دیگر رفت‌. توی‌ راه‌ متوجه‌ سلام‌ یکی‌ از خدام‌ شد. با سرش‌ علیک‌ گفت‌. خادم‌ که‌ می‌شناختش‌ و می‌دانست‌ که‌ پس‌ از عمل‌ قدرت‌ تکلمش‌ را از دست‌ داده‌ توصیه‌ کرد که‌ پیش‌ یکی‌ دو دکتر متخصص‌ در تهران‌ برود.
  به‌ دیدن‌ آقای‌ علوی‌ رفت‌ که‌ از دوستانش‌ بود و حال‌ و روز او را طاقت‌ نمی‌آورد. آقای‌ علوی‌ اصرار می‌کرد و می‌گفت‌:
  نذر کن‌ و چهل‌ شب‌ چهارشنبه‌، برو به‌ مسجد جمکران‌. برو خدمت‌ آقا امام‌زمان‌(عج‌) و از او بخواه‌ تا کمکت‌ کنه‌.
  مرد ته‌ دلش‌ روشن‌ بود. به‌ دلش‌ افتاده‌ بود که‌ حتماً امام‌ زمان‌(عج‌) خواسته‌ او را بی‌جواب‌ نمی‌گذارد. تصمیم‌ گرفت‌ هر هفته‌ شب‌ چهارشنبه‌ با هواپیما برود تهران‌ و سپس‌ جمکران‌ و بعد به‌ مشهد برگردد. توکلت‌ علی‌اللهی‌ توی‌ دلش‌ گفت‌ و از همان‌ هفته‌ شروع‌ کرد.
  هفته‌ سی‌ و هشتم‌ بود، داخل‌ مسجد نشسته‌ بود و نماز امام‌زمان‌(عج‌) می‌خواند. سرش‌ را روی‌ مهر گذاشت‌ و شروع‌ کرد به‌ صلوات‌ فرستادن‌. عطر گل‌ محمدی‌ همه‌ جا را پر کرده‌ بود. نوری‌  سفید نه‌، نارنجی‌، یک‌ نور عجیبی‌ که‌ تا حالا ندیده‌ بود همه‌ جا را گرفت‌. هیاهویی‌ شنید. انگار کسی‌ وارد مسجد شده‌ بود. جرأت‌ نداشت‌ سرش‌ را از روی‌ مهر بردارد. حال‌ غریبی‌ بهش‌ دست‌ داد. سر از مهر برداشت‌. مرد نورانی‌ و زیبارویی‌ داخل‌ مسجد شده‌ بود. مردم‌ دورادورش‌ را گرفته‌ بودند. درست‌ می‌شنید. همه‌ می‌گفتند یا حجه‌بن‌الحسن‌العسکری‌! یعنی‌ او امام‌ زمان‌ بود. باورش‌ برای‌ او سخت‌ بود. همه‌ سلام‌ می‌کردند. هر کسی‌ حاجت‌ خودش‌ را می‌گفت‌. مرد مات‌ و مبهوت‌ ایستاده‌ بود. در دلش‌ گفت‌ «ای‌ کاش‌ می‌تونستم‌ به‌ آقا سلام‌ بدهم‌» و شروع‌ به‌ گریه‌ کرد. سراسر وجودش‌ پر از نور شد. خودش‌ را توی‌ یک‌ بهشت‌ بزرگ‌ می‌دید. همه‌ جا پر از نور و عطر خوش‌ گل‌های‌ محمدی‌ بود. حضرت‌ به‌ سمت‌ او آمده‌ بود. رو به‌ او کرد و فرمود «سلام‌ کن‌!» مرد ناباورانه‌ نگاه‌ می‌کرد. چگونه‌ می‌توانست‌ سلام‌ بکند. اگر می‌توانست‌ نه‌ یک‌ سلام‌، صد سلام‌ به‌ او می‌گفت‌. اگر می‌توانست‌ خیلی‌ حرف‌ها داشت‌ که‌ بزند. با شرمندگی‌ به‌ زبانش‌ اشاره‌ کرد و  کلمات‌ گنگ‌ و نامفهومی‌ را ادا کرد.
  حضرت‌ حجت‌(عج‌) دوباره‌ گفت‌: «سلام‌ کن‌». مرد خجالت‌ زده‌ شد. آنقدر که‌ دوست‌ داشت‌ زمین‌ دهان‌ باز کند و او را ببلعد. نگاهش‌ از پشت‌ دریای‌ مواج‌ اشک‌هایش‌ گذر کرد تا به‌ امام‌ رسید. بلند گفت‌، «السلام‌ علیک‌ یا اباصالح‌». زبانش‌ باز شد. متحیر شد. به‌ خود آمد. دید هنوز در سجده‌ است‌ و دارد برای‌ امام‌ زمان‌(عج‌) صلوات‌ می‌فرستد. با خود گفت‌ یعنی‌ من‌ شفا گرفتم‌.
  مرد تمام‌ راه‌ تا برگردد به‌ مشهد در فکر اتفاقی‌ بود که‌ برایش‌ افتاده‌ بود. وقتی‌ ماوقع‌ را برای‌ خدام‌ گفت‌ همگی‌ اشک‌ در چشمانشان‌ حلقه‌ زده‌ بود. *



 پی‌نوشت‌ :
 *.  برگرفته‌ از کتاب‌ کرامات‌ المهدی‌ ـ چاپ‌ انتشارات‌ مسجد مقدس‌ جمکران‌. این‌ بازآفرینی‌ شرح‌ کرامت‌ حضرت‌ ولی‌عصر(عج‌) به‌ یکی‌ از خدام‌ امام‌ رضا(ع‌) است‌.
 

 

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *