همه را بیازمودیم…

رضا بابایى

تو را مى شناسم; روح سبز عاطفه ها در جسد خانه سیمانى.

مردم! عشق را حاجت به شناسنامه نیست. در روستایى از خراسان یا شهرک گمنامى در کناره جابلقا، همان قدر مى توان یافتش که در آسمان پرستاره کویر. عشق، آخرین جمله خدا با موسى بود و نخستین معجزه آدم. با او چندى به گرمى رفتار کنید، تا ببینید که صدف سینه شما از چه گوهرى پرداخته است.

عشق را معبودى است و موعودى. بر ساقه معبود مى پیچد تا میوه موعود چیند. از این چیدن و پیچیدن، عشق را دو نصیب است: نخست آن که خود را مى بیند و دیگر آن که خود را نمى بیند. و از این دیدن و نادیدن، به سایه روشن هایى مى رسد که آنجا بیرقى در دیدرس است; بیرقى سبز که خونى تازه پاى آن ریخته اند. آنگاه بودن را همزیستى دو رنگ مى فهمد: سبز و سرخ.

غروبهاى در خون، طعن تحقیر به زندگانى ماست. یک یک مى آیند و دفتر روزگار ما را ورق مى زنند. نامهاى ما، ترانه لودگى هاى چرخ است. فراوان مى خوانیم که فرزندى، پدرى را، و مادرى، فرزند خردش را فروخت. و نمى دانیم که این فرزندکشى ها و آن پدر کشتگى ها، تا وقتى که سطرهاى سیاه صفحه حوادث روزنامه ها را مى خراشد، آسمان فرزند موعودش را میان ما رها نخواهد کرد.

غریبانه تر از این چیست که معشوقى از عاشق خود، بر خود بلرزد و آشکار بودنش را تنها به سرزمین وعده ها، حوالت دهد؟ از این بیرحم تر چه سرنوشتى است که آب از رودخانه بگریزد و از دریا به صحرا نپردازد؟ چه قضایى چنین بى قدرمان کرد که با زبان تشنگى، آب را دشنام مى دهیم؟ کدام برج نحس بر طالع ما سایه‌انداخته است که خورشید را میان زباله هاى تمدن مى جوییم؟ چه جادویى در جان ما کارگر افتاده است که کار و بارمان، مزایده عشق است و مناقصه خرد؟

من در خلوت خویش، عکس تو را به دیوار دل آویختم. هر صبح دستمال اشک آلودم را بر سر و روى آن مى کشم تا غبارى از رهگذر عمر من بر دامن او ننشیند. هر که مى آید اشتیاق مرا به تو بیشتر مى کند.

بى وفاییها مرا به یاد وفاى تو مى اندازد. نازیباییها، ذائقه مرا بیمار کرده است. و من هیچ گاه نیارستم که عکس تو را از قاب اشک بیرون کشم و میان خنده و گل بنشانم. خنده را دوست دارم، که اشارتى است به شادى روزگار وصل، گریه را دوستتر مى دارم که حکایت امروز ماست. گریه و خنده، دو بال کبوترهایى است که هر روز بر بامى مى نشینند و از آنجا افقهاى در خون را قرائت مى کنند.

مرا که در خلوت تو زیسته ام، از نگاه خود نینداز. اگر تو را هزار یار فداکار است، من جز تو ندارم. اگر موعود به موعد خود وفا نکند، این رسم را از قاموس الفاظ خواهند سترد. بد بودن مرا بهانه مکن. خوبى خود را ببین و تلخى فراق را. ببین که چگونه از چشمه جانم، نگاههاى تلخ مى تراود. ببین که چسان در دست من، تسبیح نذر مى چرخد و قرار ندارد. ببین که چگونه از عشق پشیمانم مى کنند. ببین که تنهایى چه بى رحمانه به جانم چنگ مى زند.

اى از همه خوبتر! هر سنگ را که به تراشیدن آن دست بردیم، کلوخ بود. هر چوب را که در حافظه آن باغى جستیم، (۱) لانه موریانه بود. هر اشک را که باور کردیم، چرکاب شهوت در زندان بود. هر چراغى که برافروختند، همایش کرمهاى شب تاب بود. هر نسیمى که در باغ زندگانى ما رقصید، عشوه هاى عجوزه ابتذال بود.

همه را بیازمودم، ز تو خوشترم نیامد چو فرو شدم به دریا، چو تو گوهرم نیامد سر خنبه ها گشودم، ز هزار خم چشیدم چو شراب دلکش تو به لب و سرم نیامد (۲)

پى نوشتها:
۱. هر که در حافظه چوب ببیند باغى صورتش در وزش بیشه شور ابدى خواهد ماند سهراب سپهرى
۲. مولانا، دیوان شمس.

 

ماهنامه موعود شماره ۱۵

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *