جوان غریب با لباسهای رنگ و رو رفته و وصله خورده، جلو کفشکن زورخانه نشسته بود. ورزشکاران و پهلوانان تک، تک وارد میشدند و هر بار مرشد با فریاد خوش آمدید، از آنها استقبال میکرد.
هنوز ورزش شروع نشده بود. چند نفر از نوچههای تازه کار بالای گود خود را گرم میکردند تا برای ورزش آماده شوند. نوچههای قدیمیتر و پیشکسوتهایی که روی سکوی دور گود نشسته بودند، همین طور که چای میخوردند و آهسته، آهسته برای شروع ورزش لخت میشدند با همدیگر خوش و بش میکردند.
چند شب بود که به این زورخانه میآمد واجازه میخواست که در آنجا ورزش کند، اما هر بار با بی تفاوتی به او اجازه این کار را نداده بودند. حتی به مرشد هم گفته بود، اما او هم از ترس نوچههای سرشناس زورخانهاش و از اینکه اگر در کنار آدم فقیری مثل او ورزش کنند ناراحت میشوند. جواب درستی به او نداده بود. از همه اینها گذشته، سن و سالی هم نداشت، هنوز صورتش مو در نیاورده بود.
اما جوان غریب هم دست بردار نبود. آن شب زودتر از شبهای دیگر آمده بود و پای سرم نشسته بود. هر بار که در چوبی زورخانه با صدای گوشخراش خود باز میشد و روی پاشنه میچرخید، پرده کهنهای که جلوی در آویخته شده بود، به کناری میرفت و تازه واردی داخل میشد، مرشد محکم ضرب را به صدا در میآورد و با صدای رگه دارش فریاد می زد:
«خوش آمدید، صفای قدمتان!»
صحبت بالا گودیها گل انداخته بود و با شور و هیجان صحبت میکردند. پیرمرد شکم گنده، در حالی که چشمهای تنگش را تو صورت کنار دستیش دوخته بود، میگفت:
«خلاصه که داداش، این پهلوان اکبری که من دیدم با بقیه فرق میکنه!
کسی حریف این غول بی شاخ و دم نیست. پهلوان عزیز آقا هم درسته که پهلوانه، اما کسی باور نداره که حریف اکبر باشه! تا به حال هم که از کشتی گرفتن با او فرار کرده» .
یداله، نوچه پهلوان آقا عزیز که پشت پیرمرد نشسته بود و هی گردن میکشید و شانه های ورزیدهاش را به بالا میانداخت، وسط حرف او دوید و گفت:
«هی اکبر، اکبر می کنه! عجب دوره و زمانه ای شده والله. اینجا زورخانه پهلوان عزیز آقاست نه اکبر خراسانی! ما نمی دونیم تو دوستی یا دشمن. اول تکلیف خودت را معلوم کن تا برسیم به اکبر. از خراسان راه افتاده آمده اینجا، دو نفر را زمین زده فکر میکنه که توی تهران دیگه مرد نیست. پهلوان پایتخت شدن که به این سادگیها نیست. باید جواب یه ملت را بده. بذار به وقتش، جواب اکبر را هم می دیم.»
پیرمرد نگاهی تحقیرآمیز به سرتاپای جوان کرد و گفت:
«کی میخواد جواب اکبر را بده؟ نکنه تو میخوای اینکار رو بکنی؟ غوره نشده فکر کردی که مویز شدی!»
همه پهلوونای این مملکت میدونن که هنوز پهلوانی مثل اکبر، تاریخ به خودش ندیده. پسرجون هنوز جوانید، فکر کردی که با دو تا مثل خودت کشتی گرفتی، میتونی با پهلوون اکبر سرشاخ بشی؟ »
یداله که حسابی دمق شده بود، با عصبانیت رو به خادم زورخانه کرد و گفت: «آی مشدی، یک لنگ بده به من، بعد هم منتظر اونماند و با خشم به طرف پستوی انتهای زورخانه رفت. پیرمرد آبدارچی با سینی چای مقابل میهمانها میگشت و چای و آب قند تعارف میکردو به ورزشکاران و پهلوانان، لنگ و تنکه ورزش میداد.جوان غریب برای چندمین بار به پیرمرد گفت:
«مشتی یه تنکه هم به من بده، میخوام ورزش کنم» اما باز هم پیرمرد با نگاه اخم آلود از کنار او گذشت و هیچ نگفت. باز میخواست چیزی بگوید که یداله با خشم به طرف او غرید و گفت:
«دف بشین سرجات! فکر کردی زورخانه جای بچه هاست؟ هنوز از گرد راه نرسیده میخواد لخت بشه، یکی نیست به این بگه، هنوز دهنت بوی شیر میده!»
چند نفری از نوچههای قدیمی زورخانه هم که دلیل عصبانیت یداله را میدانستند و میخواستند این غریبه سمج را مسخره کنند، به شدت میخندیدند و آن دو را به هم نشان میدادند.
ناگهان دستی قطور پرده را به کناری زد و اندام ورزیده پهلوان آقا عزیز در چهارچوب در نمایان شد ومرشد محکم بر زنگ کوفت و ضرب را به صدا در آورد و فریادش همه را متوجه ورود پهلوان کرد. «صفای قدمت پهلوان، خوش آمدید، جمال شاه مردان صلوات!»
صدای صلوات جمعیت بلند شد و صدای خوش آمدید،
خوش آمدید، پیش کسوتها و بزرگترها زورخانه را پر کرد . پهلوان بعد از حال واحوال کردن با مرشد و ورزشکاران لخت شد. همه با عجله لخت میشدند و پشت سر پهلوان به صف میایستادند، تا به ترتیب وارد گود شوند.
مرشد آهسته با سر انگشتانش ضرب میگرفت و با اشعار حماسی که میخواند ورزشکاران را بر سر شوق میآورد. پیرمرد آبدارچی، سینی آینه و شانه را مقابل پهلوان گرفت، پهلوان شانه چوبی زمخت را به دست گرفت و در آینه نگاهی به خود کرد و بسم الهی گفت و ریشهای جو گندمیش را شانه کرد و به داخل گود پرید. مرشد بر زنگ کوفت و ضرب را به شدت به نوا درآورد. ورزشکاران به ترتیب ریش هایشان را شانه میکردند و وارد گود میشدند. جوان غریب، وقت را مناسب دید. کسی متوجه او نبود. لنگی را از روی سکو برداشت و به دور خود پیچید.
پیش قبض لنگ را از وسط بالا کشید و به کمر زد.
لباسهای مندرسش را در هم پیچید و روی سکو گذاشت و خود را به آخر صف رساند. پهلوان تخته شانه را برداشته بود و در میانه گود ایستاده بود و بقیه ورزشکاران یک، یک به او ملحق میشدندو دور گود میایستادند.
چشمهای پیرمرد که به او افتاد، صدای اعتراضش بلند شد، اما جوان پیش دستی کرد و شانه چوبی را برداشت و آن را محکم به صورت خود کوفت و دندانهای شانه تا کمر در پوست و گوشت صورتش فرو رفت و خون به هوا فواره زد. پیرمرد از ترس فریادی کشید و به زمین افتاد، صدای ضرب مرشد قطع شد.
بهت زده به بالای گود نگاه میکردند. همه میخواستند بدانند که چه اتفاقی افتاده است. خون پهنای صورت جوان را گرفته بود و همچنان فواره میزد. چند نفر به بالای گود پریدند. پیرمرد بیهوش را به گوشهای بردند. چند نفر دیگر هم سعی میکردند تا جلوی خونریزی بیشتر صورت جوان را بگیرند. سر و صورت جوان را محکم بستند. دیگر کسی به فکر ورزش نبود. همه به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردند. پهلوان سینی آینه و شانه خون آلود را جلوی خود گذاشته بود و متفکرانه به آن نگاه میکرد. بعضی از پیرمردهابا نگاههایشان شجاعت جوان را ستایش میکردند.
به دستور پهلوان برای جوان آب قند آورند. پهلوان نگاه محبتآمیزش را به او دوخت و گفت:
ـ خب جوان، این چه کاری بود که کردی؟ تو با این کارت هم ورزش امشب ما را تعطیل کردی و هم اوقات همه را تلخ کردی. رسم و رسومات زورخانه از قدیم و ندیم برای ما مانده. اگه هر کسی بخواد به دلخواه خودش عمل بکنه، دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه. درسته که تو دلت میخواد ورزش بکنی و کار امشبت هم به ما ثابت کرد که خیلی پر دل هستی و سر نترسی هم داری؟ اما این یک سنته که جوان وقتی میتونه وارد گود بشه و با پهلوانها ورزش بکنه که مرد باشه و بتونه ریش هایش را شانه بکنه. ورزش پهلوانی کار هر کسی نیست جوان، مرد میخواد!» هنوز پهلوان حرفهایش تمام نشده بود که فرصت را از او گرفت و گفت: اما پهلوان فقط که ریش نشانه مردی نیست. این دلیل نمیشه هر کسی که سن و سالش کمه از ورزش محروم بشه. مردی و پهلوانی چیز دیگهای. تازه من که شب اولم نیست که میخوام ورزش کنم. من هشت ساله که تو شهر خودم ورزش میکنم. چون پدرم ورزشکار بود منو از بچه گی به زورخانه میبرد.
حالا این درسته که چون غریبم و منو نمیشناسید به من اجازه ندید ورزش کنم.»
«خب حال بگو بدانم اسمت چیه؟ »
در حالی که از شدت درد دندانهایش را روی هم میفشرد گفت:
«اسمم صادق پهلوان!»
«خب صادق اهل کجا هستی، چند وقته آمدی تهران؟»
«اهل قم هستم پهلوان، چند ماهی میشه که برای کار آمدم تهران»
بعد پهلوان رو به مرشد کرد و گفت: «حاج مرشد، این جوان مهمان ماست. اینجور که میگه ناوارد هم نیست. از این به بعد هر وقت که دلش خواست، میتونه تو این زورخانه ورزش بکنه.»
بعضی از این صحبت پهلوان خوششان نیامد، اما دیگر کسی جرأت اعتراض نداشت.
مدتی بود که پهلوان آقا عزیز حال و حوصله درستی نداشت. از رفتارش معلوم بود که از موضوعی ناراحت است. آن شب موقع ورزش پهلوان بیش از همه وقت ناراحت بود و در فکر فرو رفته بود. با بی میلی ورزش میکرد و به چیزی توجه نداشت. طوری که همه فهمیدند،
ممکن است اتفاقی افتاده باشد. بعد از ورزش، پهلوان رو به نوچههای خود کرد و گفت:
«جمعه آینده در زورخانه پهلوان اکبر خراسانی گلریزان است. ما را هم دعوت کردهاند. باید برویم. حتماً کار به کشتی هم میرسد! سعی کنید در این مدت زمان باقی مانده بیشتر تلاش کنید و آماده باشید. دیگه زمانی رسیده که باید تکلیف خودمان را با اکبر روشن کنیم.»بعد پنج نفر از بهترین نوچه های خود را انتخاب کرد که صبح جمعه همراه او باشند، ولی به صادق چیزی نگفت. انگار او اصلاً وجود ندارد. صادق از بی اعتنایی پهلوان سخت رنجید، ولی چارهای جز سکوت نداشت. یک روز قبل از رفتن به گلریزان، یکی از نوچههای پهلوان آقا عزیز، صادق را به گوشهای کشید و گفت:
«صادق! پهلوان سفارش کرد که مبادا فردا به زورخانه پهلوان اکبر بیایی و آبروی من و زورخانهام را ببری!»
این حرف آن قدر برای صادق سخت بود که گویی، دنیا را بر سرش خراب کردند. سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. تمام آن شب را بیدار بود و فکر میکرد. دیگر نمیتوانست این شرایط را تحمل کند. چرا باید او را به خاطر فقر، از کشتی محروم کنند. چرا باید شایستگیهای او را به خاطر لباسهای وصله دارش نادیده بگیرند.
غرورش سخت لطمه خورده بود. باید این شرایط را تغییر میداد. با خود فکر میکرد:
«زور خانه که جای این حرفها نیست، گود است و پهلوانی، مردی است و مردانگی! و همه چیز را دلاوری و کشتی معلوم میکند. یا پیروزی و سربلندی و افتخار و یا شکست و ناکامی! فقیر و دارا هم ندارد.»
سپیده که زد تازه چشمهایش گرم شده بود و در حالی که تبسمی بر لبانش نشسته بود، چشمهایش را به دست خواب سپرد.
صبح روز جمعه، زورخانه پامنار پر از جمعیت بود. امیر اعظم حاکم تهران و عدهای از بزرگان کشور در این جشن شرکت داشتند. صدای ضرب و اشعار حماسی مرشد زورخانه را به لرزه در آورده بود. پهلوان آقا عزیز به همراه نوچههای خود در جمع ورزشکاران در حال شنا رفتن بودند. پهلوان اکبر، تخته شنای خود را در وسط گود گذاشته بود. و میانداری میکرد. صادق با لباس وصله خورده، کهنه و شلوار نخ نما وارد زورخانه پهلوان اکبر شد. گیوه هایش را در گوشهای گذاشت و پای سردم، روی سکو نشست. عدهای از میهمانان، با دیدن او ابرو درهم کشیدند.
چند لحظه بعد صادق به خدمتکار زورخانه گفت:
«مشدی، یک شلوار به من بده!»
خدمتکار نگاه تندی به سراپای او انداخت و گفت:
«نداریم! »
آهسته بلند شد و مصمم از مقابل چشمان جستجو گر میهمانها عبور کرد و به طرف دیگر زورخانه رفت.
همه نگاهها به گود دوخته شده بود. کسی به او توجهی نداشت. چشم آقا عزیز که به صادق افتاد، از خشم گوشه لبش را گزید. ولی کاری از دستش ساخته نبود. جز اینکه سرش را پایین بیندازد و او را نادیده بگیرد، صادق به پستوی زورخانه رفت و شلوار ورزش رنگ و رو رفتهای را پیدا کرد و همان جا لخت شد. لباسهایش را در هم پیچید و در پستو گذاشت. شلوار را پوشید. یک تخته شنا برداشت و پرید داخل گود. تخته شنای خود را در کنار پهلوان آقا عزیز، روی زمین گذاشت و شروع به شنا رفتن کرد.
پهلوان اکبر آن روز هیچ اعتنایی به پهلوان عزیز نکرده بود و او را تحویل نگرفته بود. در گود هم برای میانداری هیچ تعارفی به او نکرده بود. پهلوان آقا عزیز با تمام این نگرانیها از اینکه صادق را هم در کنار خودمی دید، بیشتر ناراحت میشد.
شنا که تمام شد، برای میانداری، میل گرفتن و پا زدن هم، پهلوان اکبر کمترین تعارفی به آقا عزیز نکرد.
به این ترتیب برای آقا عزیز یقین شد که پهلوان اکبر میخواهد با او کشتی بگیرد و در مقابل جمع اعتبار او را از بین ببرد. بالاخره چرخ زدن و کباده گرفتن هم به پایان رسید و پهلوان اکبر، رو به بالای مجلس کرد و پرسید:
ـ خب، حالا چه کار کنیم؟»
امیر اعظم گفت:
«پهلوان، کشتی بگیرید تا ما تماشا کنیم! »
پهلوان اکبر هم که برای بی اعتبار کردن آقا عزیز منتظر چنین فرصتی بود گفت:
«من کشتی دور میگیرم»
امیر اعظم دوباره گفت: «خب هر طور که دلت میخواهد بگیر. یالله شروع کن! »
پهلوان آقا عزیز در بن بست عجیبی قرار گرفته بود. اضطراب و ناراحتی در چهرهاش موج میزد. میدانست که با شکست خوردن، آبرو و حثیتی را که در سالهای طولانی کسب کرده است به یکباره از دست میدهد.
او نه میتوانست از کشتی گرفتن با پهلوان اکبر خودداری کند و نه میخواست که با قدرتمندترین مرد روزگار کشتی بگیرد.
کشتی شروع شد. مرشد با صدای بلند فریاد زد «آی، جانمی پهلوان!» و بعد در حالی که با سر انگشتانش، ضرب ریز میگرفت، با طنین حماسی این ابیات را میخواند:
جان من لاغری بهانه مکن هوس گود وزورخانه مکن
نتوانی شدن به آسانی پهلوان اکبر خراسانی
پهلوان اکبر با یک نفر از سمت راست کشتی گرفت و او را به بالای گود انداخت. بعد با یکی دیگر از سمت چپ که نوچه آقا عزیز بود. در آویخت و به سرعت او را هم به زمینزد. پیکر تنومند و ورزیده پهلوان اکبر و استادی او در بکار بردن فنون کشتی باعث شده بود که هیچکس نتواند در مقابل او مقاومت کند. کشتی به سرعت پیش میرفت. هر کس که قدم در میدان میگذاشت،در کمترین زمان به زمین میخورد.
پهلوان آقا عزیز، به دنبال راه گریزی میگشت، بین او پهلوان اکبر،تنها صادق قرار داشت. اضطراب عجیبی سراپای او را فرا گرفته بود. بعد از صادق نوبت به او میرسید و معلوم نبود که چه بر سرش میآمد.
نوبت به صادق که رسید، پهلوان اکبر نگاهی سرسری به او انداخت وگفت:
«بچه تو هم کشتی میگیری؟ »
صادق با ادب گفت: «بله پهلوان!»
آقا عزیز که او را لایق کشتی با پهلوان اکبر نمیدانست، از ناراحتی دندانهایش را به هم میسایید. اکبر با لبخندی تحقیرآمیز، دستش را به سوی صادق دراز کرد و گفت:
«بیا، بیا جلو! »
صادق به وسط گود آمد و دست در دست پهلوان اکبر گذاشت. کشتی شروع شد .پهلوان اکبر که حریف جوانش را اصلاً به حساب نمیآورد، سعی کرد که او را با یک حرکت به زمین بزند، اما موفق نشد. پهلوان اکبر که از مقاومت این جوان گمنام متعجب شده بود، دستهای نیرومندش را به دور کمر صادق انداخت و خواست تا با قدرت فراوانش او را از زمین بلند کند.
ولی کاری از پیش نبرد.پهلوان آقا عزیز که همچنان از فکر در افتادن با پهلوان اول مملکت به خود میپیچید و منتظر بود که صادق رسوایی بزرگی به بار بیاورد، ناگهان متوجه شد که صادق با قدرت و چالاکی باور نکردنی با پهلوان اکبر کشتی میگیرد.
همه حاضرین و به خصوص امیر اعظم از حملههای این مرد غریب به پهلوان اکبر، سخت در حیرت شدند. همه از هم میپرسیدند، این مرد کیست؟ ولی هیچکدام نام و نشانی از او نمیدانستند. کشتی صادق این پهلوان گمنام، در پیش چشمان حیرت زده تماشاگران با قدرت پیش میرفت. پهلوان اکبر هر فنی به کار میبرد، او بدل میکرد و در مقابل فن هایی که این حریف ناشناس به کار میبرد، پهلوان اکبر را به خطر میانداخت و او را مجبور میکرد که با قدرت زیاد مقاومت کند. از سراپای هر دو حریف به شدت عرق میریخت.
خاک گود زیر پایشان گل شده بود.
پهلوان آقا عزیز، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید، چون که صادق نه تنها او را از شکستی بزرگ نجات داده بود، بلکه داشت مقام پهلوان پایتختی اکبر را نیز از اعتبار میانداخت.
پهلوان اکبر که موقعیت خود را در خطر میدید، با همه قدرت حمله کرد و تمام تجربیات فنی خود را به کار گرفت. پهلوان صادق هم مثل کوه مقاومت میکرد و حملات شدیدی میکرد که اگر پهلوان اکبر غافل میشد، به زمین میخورد.
بیش از یک ساعت طول کشید اما هیچکدام بر دیگری پیروز نشدند امیر اعظم که نتیجه این کشتی را مساوی تشخیص داده بود، امر به ختم کشتی داد و هر دو پهلوان از یکدیگر دست کشیدند و از گود بالا آمدند.
پهلوان آقا عزیز از این پیروزی، بسیار خوشحال شده بود و سر از پا نمیشناخت. با یک خیز از کف گود بالا پرید و با نوچه های دیگرش، صورت پهلوان صادق را غرق بوسه کردند.صادق همین طور که چشمهای مهربانش را به چشمهای پهلوان آقا عزیز دوخته بود، میخواست چیزی بگوید که پهلوان آقا عزیز با احساس شرمساری گفت:
«میدانم، میدانم چه میخواهی بگویی!»
بعد رو به نوچه هایش کرد و گفت:
«پهلوان صادق امروز درس بزرگی به همه ما داد. من به خاطر رفتار اشتباهی که داشتم خجالت میکشم .
امیدوارم که اشتباهات مرا ببخشید. امروز پهلوان صادق به ما ثابت کرد که جوانمردی، انسانیت و پهلوانی به ثروت و قدرت نیست. لباس زیبا و یا کهنه هیچ چیز را ثابت نمیکند. آنچه که مهم است، روحیه پهلوانی و جوانمردی است. مرد که در زورخانه برای کشتی لخت شد، دیگر معلوم نیست که لباسش وصله دار است یا نو! فقط مردی و پهلوانی باقی میماند» .
چشمهای صادق پر از اشک شده بود. وقتی که به صورت پهلوان آقا عزیز نگاه کرد، دید که او هم گریه میکند. دو پهلوان صورت هم را بوسیدند و از یکدیگر معذرت خواستند.
امیر اعظم که شیفته قدرت بدنی و چابکی این پهلوان نو ظهور شده بود، دستور داد که زودتر لباسهای پهلوان صادق را بیاورند. عدهای برای آوردن لباسهای پهلوان صادق به این طرف و آن طرف میدویدند، ولی لباس پهلوان راپیدا نکردند.
پهلوان صادق در حالی که سرش را بالا گرفته بود، گفت: «لباسهای من در پستو است»
همه متوجه شدند، مردی که در اول جشن، با لباس کهنه و وصله خورده وارد زورخانه شد، همین پهلوان صادق قمی بوده است.
تلخیص از کتاب «حماسههای پهلوانی»، ج ۲، نوشته خسرو آقا یاری
موعود جوان شماره نوزدهم