ط

محمدتقی‌ اختیاری

دستش‌ را گذاشته‌ بود روی‌ زنگ‌ و همین‌ طور فشار می‌داد. صدای‌ زنگ‌، در فضای‌ کوچک‌ خانه‌ می‌پیچید. مادر کارش‌ را رها کرد و سراسیمه‌ دوید به‌ طرف‌ در اگر چه‌ می‌دانست‌ باز پسرش‌ حمید، هوس‌ بازی‌ به‌ سرش‌ زده‌ و به‌ دنبال‌ توپ‌ آمده‌ است‌.
 اما وقتی‌ در را باز کرد. حمید با عجله‌ خود را انداخت‌ توی‌ حیاط‌ و رفت‌ سراغ‌ گلدانهای‌ شمعدانی‌، مادر تعجب‌ کرد و پرسید: باز چی‌ شده‌ داری‌ چه‌ کار می‌کنی‌؟
 حمید که‌ یک‌ گلدان‌ بزرگ‌ را به‌ بغل‌ گرفته‌ بود، بسرعت‌، به‌ طرف‌ کوچه‌ رفت‌ و فقط‌ فرصت‌ کرد تا بگوید: می‌خواهیم‌ استقبال‌ کنیم‌.
 و توی‌ کوچه‌ بود که‌ فریاد زد:
 مادر، در را نبند، برمی‌گردم‌.
 مادر، حیران‌ برگشت‌ سراغ‌ چرخ‌ خیاطی‌. از همان‌ جا، چند لحظه‌ای‌ به‌ در نیمه‌ باز حیاط‌ نگاه‌ کرد.
 نمی‌دانست‌ حمید از چه‌ حرف‌ می‌زند. پارچه‌ای‌ را که‌ باید می‌دوخت‌ برداشت‌ و مشغول‌ کار شد.
 هر چند دقیقه‌ یک‌ بار صدای‌ پای‌ حمید را می‌شنید که‌ دوان‌ دوان‌ به‌ حیاط‌ می‌آمد و نفس‌زنان‌ گلدانی‌ را به‌ بغل‌ می‌گرفت‌ و به‌ کوچه‌ می‌برد.
 تا عصر، همه‌ گلدانهای‌ توی‌ حیاط‌ و تمامی‌ گلدانهای‌ خانه‌ بچه‌های‌ دیگر ردیف‌ شده‌ بود توی‌ کوچه‌.
 غروب‌ که‌ مادر می‌رفت‌ تا نان‌ بگیرد، دید کوچه‌ حال‌ و هوای‌ دیگری‌ پیدا کرده‌.
 از دو دروازه‌ کوچکی‌ که‌ همیشه‌ وسط‌ کوچه‌ بود و بچه‌هایی‌ که‌ دنبال‌ یک‌ توپ‌ پلاستیکی‌ ساعتها می‌دویدند، خبری‌ نبود. گلدانهای‌ یاس‌ و شمعدانی‌ به‌ کوچه‌ صفای‌ دیگری‌ داده‌ بود و بچه‌ها گوشه‌ای‌ جمع‌ شده‌ بودند و با هم‌ حرف‌ می‌زدند. شب‌، سر سفره‌ شام‌، مادر رو به‌ حمید کرد و پرسید: راستی‌ می‌خواهید از کی‌ استقبال‌ کنید؟
 حمید که‌ تازه‌ یادش‌ آمد که‌ قول‌ داده‌ است‌ تا کاغذهای‌ رنگی‌ خود را فردا برای‌ بچه‌ها ببرد، غذایش‌ را نیمه‌کاره‌ رها کرده‌ و دوید به‌ طرف‌ زیرزمین‌.
 فردا جمعه‌ بود. ولی‌ همه‌ بچه‌ها از صبح‌ زود توی‌ کوچه‌ بودند. سراسر کوچه‌ را کاغذهای‌ رنگی‌ کشیده‌ بودند.
 سر کوچه‌، اوستا حسین‌ نجار، وسایل‌ نجاریش‌ را روی‌ زمین‌ پهن‌ کرده‌ بود و با چوب‌ و تخته‌، طاق‌ کوچکی‌ درست‌ می‌کرد.
 بچه‌ها تمام‌ کوچه‌ را جارو می‌کردند، آب‌ می‌پاشیدند. درهای‌ خانه‌ها را می‌شستند و منتظر بودند تا کار اوستا حسین‌ تمام‌ شود و طاق‌ نصرت‌ را کاملاً با برگ‌ و گل‌ بپوشانند.
 مادر نزدیکیهای‌ ظهر دم‌ در آمد. می‌خواست‌ حمید را برای‌ ناهار صدا بزند.
 او را دید که‌ از نردبانی‌ بالا رفته‌ و ریسه‌های‌ چراغ‌ رنگی‌ را به‌ دیوار می‌کوبد. صدایش‌ زد. حمید آمد. خسته‌ بود، اما مثل‌ همیشه‌ اخم‌ نکرده‌ بود، بلکه‌ لبخندی‌ میان‌ صورتش‌ به‌ چشم‌ می‌خورد.
 کنار حوض‌ نشست‌ و مدتی‌ با ماهی‌های‌ سرخ‌ و سفید بازی‌ کرد. بعد دست‌ و رویش‌ را شست‌ و به‌ سراغ‌ سفره‌ ناهار آمد.
 ناهار را که‌ خوردند، رو کرد به‌ مادر و گفت‌:
 مادر، من‌ نیم‌ ساعت‌ می‌خوابم‌، بیدارم‌ کن‌ که‌ خیلی‌ کار داریم‌ و چند لحظه‌ بعد به‌ خواب‌ شیرینی‌ فرو رفت‌.
 صدای‌ زنگ‌ می‌آمد. پشت‌ سر هم‌ و قطع‌ نمی‌شد. حمید از خواب‌ پرید. ناگهان‌ از جایش‌ برخاست‌. مادر شیند که‌ حمید می‌گوید: دیدی‌ گفتم‌ می‌آید، دیدی‌ گفتم‌… و دوید به‌ طرف‌ در.
 مادر از پشت‌ پنجره‌ به‌ او چشم‌ دوخت‌ که‌ به‌ طرف‌ در می‌دوید. مدتی‌ در باز ماند و بعد بسته‌ شد و حمید بازگشت‌.
 مادر پرسید: کی‌ بود؟ و حمید آرام‌ پاسخ‌ داد: … کسی‌ نبود و آهسته‌ ادامه‌ داد: … شاید هم‌ بود.
 بعد شروع‌ کرد زیر لب‌ حرف‌ زدن‌… گفتم‌ که‌ می‌آید، خودش‌ بود. مادر با تعجب‌ نگاهش‌ می‌کرد، نمی‌دانست‌ حمید از چه‌ حرف‌ می‌زند. با احتیاط‌ به‌ سراغش‌ آمد. دستی‌ به‌ سرش‌ کشید و آرام‌ پرسید:
 حمید جان‌ از کی‌ حرف‌ می‌زنی‌؟ و حمید که‌ گویی‌ حرف‌ مادر را نشنیده‌ بود، به‌ طرف‌ پنجره‌ رفت‌. رو به‌ حیاط‌ ایستاد و شروع‌ کرد به‌ گفتن‌: خواب‌ می‌دیدم‌… ولی‌ نه‌ مثل‌ خوابهای‌ دیگر، غبار غلیظی‌ بود. چشم‌، چشم‌ را نمی‌دید. من‌ ایستاده‌ بودم‌ و منتظرش‌ بودم‌. بعد غبارها کنار رفت‌ و او را دیدم‌ که‌ سوار بر اسب‌ زیبایی‌، از آن‌ دورها می‌آید. نزدیکتر شد. خودش‌ بود، لباس‌ سراپا سفیدی‌ پوشیده‌ بود و همه‌ صورتش‌ می‌درخشید. سر کوچه‌ ما ایستاد، کنار طاق‌ نصرتی‌ که‌ زده‌ایم‌. به‌ کوچه‌ نگاه‌ کرد، به‌ گلدانها، به‌ کاغذهای‌ رنگی‌. بعد آمد جلو، جلوی‌ در خانه‌ ما ایستاد. لبخندی‌ زد، بعد دستش‌ را گذاشت‌ روی‌ زنگ‌ و فشار داد… آن‌ قدر زنگ‌ زد تا از خواب‌ بیدار شدم‌.
 بعد حمید سرش‌ را پایین‌ انداخت‌ و گفت‌:
 اما دیر به‌ سراغش‌ رفتم‌. هیچ‌ کس‌ توی‌ کوچه‌ نبود. هیچ‌ کس‌.
 حمید رویش‌ را که‌ به‌ طرف‌ مادر برگرداند، مادر داشت‌ با دست‌ اشکهایش‌ را پاک‌ می‌کرد. لبخندی‌ زد و به‌ حمید گفت‌:
 دیرت‌ نشود، می‌گفتی‌ خیلی‌ کار دارید.
 حمید گفت‌:
 مادر یک‌ کاری‌ برای‌ من‌ می‌کنی‌؟ روی‌ یک‌ پارچه‌ سفید برایم‌ گلدوزی‌ کن‌ و با نخهای‌ رنگی‌ بنویس‌:
 مهدی‌ جان‌ خوش‌ آمدی‌!
 بعد دوید طرف‌ کوچه‌ و از توی‌ حیاط‌ فریاد زد:
 می‌خواهم‌ وصل‌ کنم‌ به‌ طاق‌ نصرت‌ سر کوچه



 *. برگرفته‌ از کتاب‌ «استقبال‌»
موعود جوان‌ شماره‌ دوازدهم

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *