سوار سوم

محمدکاظم‌ مزینانیم

 ظهر روز نهم‌ ذیحجه‌ بود و ما در راه‌ کوفه‌، در جایی‌ به‌ نام‌ «زَرود» بودیم‌ که‌ خبر کشته‌ شدن‌ مسلم‌ و پسرانش‌ و هانی‌ را شنیدیم‌. آسمان‌ مانند کاسه‌ای‌ چینی‌، ترک‌خورد و بالای‌ سرمان‌ ریز ریز شد. فریاد ما زنها تا آخر دنیا رفت‌ و دیگر برنگشت‌. آنقدر گریه‌ کردیم‌ که‌ زمین‌ در اشکهایمان‌ شناور شد. پدرم‌ فریاد زد: «به‌ خدا قسم‌ که‌ پس‌ از آنها دیگر زندگی‌ام‌ ارزشی‌ ندارد!»
 دخترف مسلم‌، ازحال‌ رفت‌. پسرانف مسلم‌، عمامه‌هایشان‌ رااز سر برداشتند و به‌ سوگ‌ نشستند. پدرم‌ با خواندن‌ شعری‌ ما را دلداری‌ داد. به‌ دستور او همه‌ مردان‌ در یک‌ جا گرد آمدند. آنگاه‌ درحالی‌ که‌ بفغض‌ گلویش‌ را می‌فشرد، رو به‌ یارانش‌ کرد و گفت‌: «ای‌ مردم‌! هم‌اکنون‌ خبری‌ زشت‌ و وحشت‌انگیز به‌ من‌ رسید. مسلم‌ و پسرانش‌، هانی‌ و پیک‌ من‌ عبدالله‌ پسر یَقطر را دشمنان‌ کشته‌اند. اکنون‌، من‌ رشته‌ پیمان‌ خود را از گردن‌ شما باز می‌کنم‌. هرکس‌ بخواهد می‌تواند خود را از خطرهای‌ این‌ سفر برهاند و با خیالی‌ آسوده‌ به‌سوی‌ خانمانش‌ بازگردد».
 پدرم‌، به‌ خیمه‌اش‌ رفت‌ تا کسی‌ هنگام‌ رفتن‌، چشمش‌ به‌ چشمهای‌ او نیفتد. چند تن‌ از یارانش‌ به‌ گریه‌ افتادند. بسیاری‌ با دودلی‌ به‌ یکدیگر نگاه‌ می‌کردند. آنها از جا برخاستند و به‌ سراغ‌ اسبهایشان‌ رفتند، ما زنها و دخترها از درگاه‌ چادرهایمان‌ به‌ آنها نگاه‌ می‌کردیم‌. دلم‌ از آنهمه‌ بی‌وفایی‌ گرفت‌ و خودم‌ را در آغوش‌ عمه‌ام‌ زینب‌ انداختم‌. ما مانده‌ بودیم‌ و گروهی‌ اندک‌ از یاران‌ پدرم‌.
 چهارده‌ سال‌ بیشتر نداشتم‌، تازه‌ یاد گرفته‌ بودم‌ که‌ شعرهایم‌ را با صدای‌ بلند برای‌ پدرم‌ بخوانم‌. جایزه‌ دادنهایش‌ را دوست‌ داشتم‌. وقتی‌ می‌خندید ودندانهای‌ مهتابی‌اش‌ آشکار می‌شد، دلم‌ مثل‌ غنچه‌ای‌ می‌شکفت‌. هیچ‌ چیز او زمینی‌ نبود. صدایش‌ به‌ نرمی‌ ابر؛ نگاهش‌ عمیق‌ مثل‌ شبف پر ستاره‌ بیابان‌؛ و پیشانی‌اش‌ کهکشان‌ راه‌ شیری‌ که‌ همیشه‌ و همه‌جا به‌سوی‌ قبله‌ ادامه‌ می‌یافت‌. او دری‌ بود که‌ به‌سوی‌ دانایی‌ گشوده‌ می‌شد؛ پنجره‌ای‌ باز که‌ می‌شد در برابرش‌ ایستاد و باغ‌ بهشت‌ را تماشا کرد. راه‌ که‌ می‌رفت‌ از زیر قدمهایش‌ گفل‌ می‌جوشید. حرف‌ که‌ می‌زد از دهانش‌ گل‌ بیرون‌ می‌ریخت‌، چند روز بود که‌ او سوار بر اسب‌ زیبایش‌ در بیابانی‌ برهوت‌ پیش‌ می‌رفت‌ و ما همه‌ به‌ دنبالش‌ روان‌ بودیم‌، چرا که‌ نمی‌خواست‌ در برابر مجسمه‌ای‌ سنگی‌ به‌ نام‌ یزید سر فرود بیاورد.
 جاده‌ کوفه‌ با آن‌ پیچ‌ و خم‌ مرموزش‌، ما را با خود می‌برد. نخل‌های‌ خاک‌آلود، همچون‌ مسافرانی‌ سرگشته‌ در دو سوی‌ جاده‌ پراکنده‌ بودند. همراه‌ با آهنگ‌ زنگوله‌ها، در محمل‌ بالا و پایین‌ می‌رفتم‌ و به‌ بیابان‌ خالی‌ نگاه‌ می‌کردم‌. برای‌ من‌، بیابان‌ همیشه‌ سرشار بود از رازها و شگفتی‌ها. زیر هر سنگف آن‌ رازی‌ بود و پشت‌ هر بوته‌ آن‌ معمایی‌. بیابان‌ و مارمولکهایی‌ که‌ سرشان‌ را بالا می‌گرفتند و ناگهان‌ میان‌ شنها فرو می‌رفتند؛ خرگوشهایی‌ که‌ گویی‌ با پنبه‌ درست‌ شده‌ بودندو گوشهای‌ بزرگشان‌ ناگهان‌ مانند گیاهان‌ وحشی‌ از زمین‌ می‌رویید؛ ملخهایی‌ کاغذی‌ که‌ در سایه‌ بوته‌ها، پاهای‌ خود را کش‌ می‌دادند تا خستگی‌ درکنند.
 ناگهان‌، زنگوله‌ها خاموش‌ شدند و من‌ به‌ خود آمدم‌. باز هم‌ چند مرد به‌ دیدار پدرم‌ آمده‌ بودند تا او را از رفتن‌ به‌ کوفه‌ بازدارند. پدرم‌ این‌بار هم‌ نپذیرفت‌. او خود بهتر از هرکسی‌ از بی‌وفایی‌ و پیمان‌شکنی‌ مردم‌ کوفه‌ آگاه‌ بود، اما در آن‌ زمان‌ هنوز نمی‌دانستم‌ که‌ چرا می‌خواهد به‌ پیشواز مرگ‌ برود.
 به‌ دستور پدرم‌، مشکها از آب‌ پر شد و ما دوباره‌ به‌ راه‌ افتادیم‌. برادرم‌ علی‌اکبر، شانه‌ به‌ شانه‌ پدرم‌ اسب‌ می‌راند. عمویم‌ عباس‌ نیز سایه‌ به‌ سایه‌ آنها می‌رفت‌. ماهی‌ در کنار خورشیدی‌؛ با آن‌ قامت‌ بلندش‌ که‌ اگر می‌خواست‌ می‌توانست‌ دستش‌ را به‌ آسمان‌ برساند. چه‌ حکایتها که‌ درباره‌ او و دیگر مردان‌ خاندان‌ خود از دیگران‌ شنیده‌ بودم‌.
 از کودکی‌ با شنیدن‌ این‌ حکایتها به‌ خواب‌ می‌رفتم‌. حکایتهایی‌ که‌ در گوش‌ مردم‌ به‌ افسانه‌ بیشتر می‌ماند. حکایتف به‌ آسمان‌ سفر کردن‌ جدّ من‌ پیامبر؛ حکایت‌ نبردهای‌ شگفت‌انگیز پدربزرگم‌ علی‌. حکایت‌ کودکیهای‌ پدرم‌. پدرم‌ که‌ با بوسه‌های‌ پیامبر بزرگ‌ شده‌ بود و از همان‌ کودکی‌ فرشته‌های‌ خدا همبازی‌اش‌ بودند.
 اکنون‌ دیگر کمتر کسی‌ این‌ حکایت‌ها را باور داشت‌. گویی‌ هزاران‌ سال‌ از آن‌ دوران‌ گذشته‌ بود. مگر پدرم‌ از آنها چه‌ می‌خواست‌؟ همان‌ چیزهایی‌ که‌ پیامبر به‌ خاطر آن‌ برگزیده‌ شده‌ بود.
 هنگام‌ غروب‌، در جایی‌ به‌ نام‌ «شَراف‌» منزل‌ کردیم‌. خیلی‌ زود چادرها برپا شد. آتش‌ در اجاقها به‌ آسمان‌ شعله‌ کشید و دیگها روی‌ آنها قرار گرفت‌.
 یکی‌، شیر بزها را می‌دوشید. یکی‌ دیگر، برای‌ شترها خوراک‌ آماده‌ می‌ساخت‌ و آن‌ دیگری‌، اسبها را تیمار می‌کرد. خواهرم‌ رقیه‌ و دیگر بچه‌ها، جست‌ و خیزکنان‌ دور چادرها می‌چرخیدند. مادرم‌ رفباب‌، برادر کوچکم‌ علی‌اصغر را شیر می‌داد. عمه‌هایم‌ زینب‌ و افمّ کلثوم‌ در میان‌ چادر با یکدیگر پچ‌ پچ‌ می‌کردند. آنها بیش‌ از همه‌ ما نگران‌ بودند.
 زیر نور پیه‌ سوز، سایه‌ پدرم‌ روی‌ چادرش‌ می‌جنبید. برادرم‌ علی‌اکبر، عمویم‌ عباس‌، پسرهای‌ عمه‌ام‌ زینب‌ ـ عون‌ و محمد ـ و چندتن‌ از یاران‌ پدرم‌ در چادر او بودند. حرفهایشان‌ را نمی‌شنیدم‌، اما دلم‌ شور می‌زد. نه‌تنها من‌، که‌ خواهرم‌ فاطمه‌ نیز نگران‌ بود. هردو، تا دیروقت‌ جلوی‌ چادر خود نشستیم‌ و درباره‌ پدرمان‌ حرف‌ زدیم‌.
 ـ خواهر جان‌! هیچ‌ کس‌ پدر را نمی‌فهمد. او مثل‌ همان‌ کتیبه‌ای‌ است‌ که‌ در زمان‌ خلیفه‌ دوم‌ از ایران‌ به‌ مدینه‌ آورده‌اند و اکنون‌ در کنار مسجد افتاده‌ است‌.
 روزی‌ پدر به‌ من‌ گفت‌ که‌ تا به‌حال‌ هیچ‌ کس‌ نتوانسته‌ است‌ این‌ کتیبه‌ را بخواند. خواهرجان‌! پدر را هم‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌تواند بخواند. بدی‌ سراسر دنیا را گرفته‌ است‌. دیگر کسی‌ در جستجوی‌ حقیقت‌ نیست‌ وگرنه‌ چرا باید با ما این‌گونه‌ رفتار کنند. عجیب‌ اینکه‌ دین‌ خدا به‌ دست‌ خاندان‌ ما برزمین‌ حکمفرما شده‌، اما اکنون‌ گروه‌ زیادی‌ از مردم‌ در کوچه‌ و بازار و مسجد، ما را نفرین‌ و ناسزا می‌گویند. به‌همین‌ زودی‌ ما شده‌ایم‌ کافر و آنها مسلمان‌! آری‌ خواهرجان‌، آنها اکنون‌ می‌خواهند تنها سرمشق‌ خوبی‌ را از میان‌ ببرند.
 صورت‌ زیبای‌ خواهرم‌ از اندوه‌ درهم‌ کشیده‌ شده‌ بود. او دوباره‌ خواست‌ چیزی‌ بگوید که‌ گریه‌ امانش‌ نداد. آنقدر دل‌ نازک‌ بود که‌ به‌ شیشه‌ می‌ماند. احساس‌ کردم‌ که‌ فردا، اتفاقهای‌ ناگواری‌ روی‌ خواهد داد. دلم‌ برای‌ فاطمه‌ بیشتر می‌سوخت‌ تا برای‌ خودم‌. کاش‌ او اینقدر شکننده‌ نبود.
 آخرهای‌ شب‌، پدرم‌ پیش‌ ما زنها آمد. همه‌ ما را یک‌ به‌ یک‌ دلداری‌ داد و به‌ شکیبایی‌ فراخواند وگفت‌: «همه‌ می‌گویند که‌ مردم‌ کوفه‌ پیمان‌شکن‌ و بی‌وفایند، پس‌ به‌ آن‌ سو سفر مکن‌. من‌ نیز این‌را می‌دانم‌، اما در سفر من‌ رازی‌ است‌ که‌ در آینده‌ای‌ نزدیک‌ آن‌ را خواهید فهمید. شما نیز باید تا آخر همراه‌ من‌ باشید. پس‌ همگی‌ آماده‌ شوید که‌ بامداد فردا حرکت‌ خواهیم‌ کرد.»
 پدرم‌ هنگام‌ بیرون‌ رفتن‌ از چادر در برابر من‌ ایستاد، دستی‌ بر سرم‌ کشید و بالبخندی‌ مهربان‌ این‌ شعر را خواند:
 هرگاه‌ مردم‌، دنیا را با ارزش‌ بدانند پس‌ بهشت‌ که‌ برتر و گرانقدرتر است‌
 هرگاه‌ بدنها برای‌ مرگ‌ ساخته‌ شده‌ است‌ پس‌ کشته‌ شدن‌ مرد با شمشیر، در راه‌ خدا که‌ بهتر است‌ بی‌اختیار، اشک‌ از چشمهایم‌ سرازیر شد. او چانه‌ام‌ را با دست‌ گرفت‌، سرم‌ را بالا آورد، چشمهایش‌ را به‌ چشمهایم‌ دوخت‌ وآهی‌ کشید و گفت‌: «سکینه‌ جان‌، نور چشمهای‌ من‌! تو خود می‌دانی‌ که‌ من‌ چقدر تو را دوست‌ دارم‌؛ آنچنان‌ که‌ لحظه‌ای‌ دوری‌ات‌ را نمی‌توانم‌ تاب‌ آورم‌. برای‌ چه‌ می‌گریی‌؟ مرگ‌ در راه‌ خدا، بهتر از زندگی‌ همراه‌ با زبونی‌ است‌.»
 او دیگر نتوانست‌ چیزی‌ بگوید. اشک‌ از چشمهایش‌ جوشید و از چادر بیرون‌ رفت‌. هنگام‌ خوابیدن‌ از عمه‌ام‌ زینب‌ پرسیدم‌: «عمه‌جان‌! آیا درست‌ است‌ که‌ می‌گویند جدّف ما پیامبر از کشته‌ شدن‌ پدرم‌ خبر داده‌ بوده‌ است‌؟»
 ـ آری‌ سکینه‌ جان‌! مادرم‌ فاطمه‌ می‌گفت‌ که‌ پدرم‌ حتی‌ پیش‌ از زادن‌ حسین‌ به‌ من‌ گفته‌ بود که‌ این‌ فرزند تو به‌دست‌ گروهی‌ از گمراهان‌ و ستمکاران‌ به‌ خاک‌ و خون‌ خواهد غلتید. وقتی‌ او به‌ دنیا آمد، پیامبر به‌ دیدارم‌ آمد. او حسین‌ را در آغوش‌ گرفت‌ و سخت‌ گریست‌.
 آن‌ شب‌، نه‌ من‌ و نه‌ فاطمه‌، هیچ‌کدام‌ نخوابیدیم‌. پدرم‌ نیز بیدار بود. صدایش‌ از میان‌ چادرش‌ به‌گوش‌ می‌رسید که‌ نماز شب‌ می‌خواند و با خدا راز و نیاز می‌کرد. هنگام‌ سحر همگی‌ از چادرها بیرون‌ آمدیم‌ و پس‌ از خواندن‌ نماز و برچیدن‌ چادرها به‌ سفرمان‌ ادامه‌ دادیم‌.
 در هوای‌ خنک‌ صبحگاهی‌، همراه‌ باصدای‌ لالایی‌ زنگوله‌ها و تکان‌ گهواره‌ مانند مَحمفل‌، به‌ خوابی‌ خوش‌ فرو رفتم‌. وقتی‌ بیدار شدم‌، خورشید سوزان‌ بالای‌ سرم‌ بود. در آن‌ دورها، چشمم‌ به‌ نخلستانی‌ بزرگ‌ افتاد، اما عجیب‌ اینکه‌ آن‌ نخلها برق‌ می‌زدند. چندتن‌ از مردها دستشان‌ را سایبان‌ چشمهایشان‌ کرده‌ بودند و به‌ آن‌ دورها نگاه‌ می‌کردند. چیزی‌ نگذشت‌ که‌ آن‌ نخلها جایشان‌ را به‌ گروه‌ زیادی‌ اسب‌ و سوار دادند. اکنون‌ گوش‌ اسبها و برق‌ نیزه‌های‌ آنها بخوبی‌ دیده‌ می‌شد.
 سواران‌ ما با شتاب‌ از جاده‌ بیرون‌ زدند و خودشان‌ را به‌ کنار برکه‌ای‌ که‌ در آن‌ نزدیکی‌ بود، رساندند. ما نیز به‌ دنبال‌ آنها به‌جایی‌ که‌ «ذوخشب‌» نام‌ داشت‌، رسیدیم‌. پدرم‌ دستور داد که‌ هرچه‌ زودتر خیمه‌ها را برپا کنند و همه‌ برای‌ رویارویی‌ با آنها آماده‌ شوند.
 سوار از پس‌ سوار به‌ آنجا می‌رسید، همه‌ با لباس‌ جنگ‌ و جنگ‌افزار، آنچنان‌ که‌ تنها چشمهایشان‌ پیدا بود. سرکرده‌ آنها نیز از راه‌ رسید. همراه‌ با بیرقی‌ به‌ رنگ‌ قرمز «لا قوّه‌ الاّ بفاللّه‌.»
 آنها درست‌ در برابر ما لشکرگاه‌ خود را برپا کردند. آنگاه‌ فرمانده‌ آنها نزد پدرم‌ آمد و درخواست‌ کرد که‌ به‌ آنها آب‌ بدهد. سپاهیان‌ او و اسبها و شترهایشان‌ همگی‌ تشنه‌ بودند. مردهای‌ ما مشکهای‌ آنها را از آب‌ پر کردند و به‌ اسبهایشان‌ نیز آب‌ نوشاندند.
 هنگام‌ نماز ظهر بود. برادرم‌ علی‌ اذان‌ گفت‌. پدرم‌ از خیمه‌اش‌   بیرون‌ آمد تا به‌ نماز بایستد، اما پیش‌ از آن‌ رو به‌ سوی‌ آن‌ سپاه‌ کرد و گفت‌: «ای‌ مردم‌ کوفه‌! تا هنگامی‌ که‌ شما نامه‌ از پشت‌ نامه‌ نفرستادید و نگفتید که‌ ما را امام‌ و پیشوایی‌ جز تو نیست‌، به‌ سوی‌ شما سفر نکردم‌. شما بودید که‌ نوشتید باید به‌سوی‌ ما سفر کنی‌ تا در رکاب‌ تو از گمراهی‌ رها شویم‌. اکنون‌ اگر بر سر پیمان‌ خود استوار ایستاده‌اید، مرا نیز آسوده‌ خاطر کنید، اما اگر از آنچه‌ گفته‌ بودید، پشیمانید، بگویید تا من‌ به‌ مدینه‌ بازگردم‌.»
 هیچ‌کدام‌ چیزی‌ نگفتند. همه‌ با چهره‌های‌ سنگی‌شان‌ ایستاده‌ بودند و تکان‌ نمی‌خوردند. فرمانده‌شان‌ غرق‌ در آهن‌ و فولاد، با گامهایی‌ کفند و سنگین‌ به‌سوی‌ پدرم‌ آمد و با صدایی‌ خشک‌ به‌او سلام‌ کرد. پدرم‌، سلامش‌ را پاسخ‌ گفت‌ و نامش‌ را پرسید.
 ـ حفر پسر یزید ریاحی‌!
 ـ ای‌ حفر! آیا برای‌ ریختن‌ خون‌ ما آمده‌ای‌ یا برای‌ یاریمان‌؟
 او شرمگین‌ پاسخ‌ داد: «ای‌ پسر پیامبر خدا! برای‌ نبرد با شما فرستاده‌ شده‌ام‌، اما پناه‌ می‌برم‌ به‌ خدا از اینکه‌ در روز بازپسین‌، با دستهایی‌ به‌ گردن‌ بسته‌، از گور برانگیخته‌ شوم‌ و با صورت‌ در آتش‌ دوزخ‌ فرو افتم‌.
 ای‌ پسر پیامبر! آخر به‌ کجا می‌روی‌؟ کشته‌ خواهی‌ شد. بهتر آن‌ است‌ که‌ به‌ سوی‌ مکه‌ بازگردی‌.»
 پدرم‌ چیزی‌ نگفت‌ و به‌ نماز ایستاد. حفر و سپاهیانش‌ نیز در کنار مردان‌ ما ایستادند و یکصدا با پدرم‌ نماز ظهر را خواندند.
 آن‌ مردان‌ جنگی‌، پس‌ از پایان‌ نماز دوباره‌ به‌ سوی‌ لشکرگاه‌ خود رفتند. از کار آنها غرق‌ در شگفتی‌ و شادی‌ شده‌ بودم‌. با خودم‌ فکر می‌کردم‌ که‌ آنها هیچ‌گاه‌ به‌ روی‌ پدرم‌ شمشیر نخواهند کشید، اما همان‌ روز هنگام‌ عصر فهمیدم‌ که‌ آن‌ فکر، خیالی‌ بیش‌ نبوده‌ است‌.
 

 

 

 

موعود جوان‌ شماره‌ پانزدهم‌

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *