خیمه‌ خاموش

شهرام‌ شفیعی

 تشنه‌ بودم‌. لبانم‌ چون‌ پوست‌ خرمای‌ خشکیده‌ بود. ما ـ مردان‌ سپاه‌ کوچک‌ حسین‌ ـ همه‌ این‌ چنین‌ بودیم‌. دیرزمانی‌ بود که‌ آب‌ مشکها را بین‌ کودکان‌ و مادران‌ شیرده‌، تقسیم‌ کرده‌ بودیم‌. عباس‌ بن‌ علی‌ در این‌کار از همه‌ سبقت‌ گرفته‌ بود. اکنون‌ چشمانش‌ بی‌رمق‌ و صدایش‌ گرفته‌ بود. بی‌شک‌ تشنگی‌، بیش‌ از همه‌ ما بر کام‌ او نیش‌ می‌زد.
 به‌ ما نگاه‌ می‌کرد و گاهی‌ آن‌ گوی‌ نورانی‌ را در هاله‌ای‌ از غبار می‌دیدم‌. تشنگی‌ بود که‌ اندک‌ اندک‌ غباری‌ در برابر چشمانم‌ می‌گسترد. با خود اندیشیدم‌: «اگر اکنون‌ عباس‌ به‌ ما نگاه‌ کند، چه‌ خواهد دید؟»
 عباس‌ بیرون‌ از خیمه‌اش‌ به‌ انتظار ایستاده‌ بود. با قامتی‌ بسیار بلند، سینه‌ای‌ گشاده‌، موهایی‌ که‌ بر شانه‌هایش‌ ریخته‌ بود و چشمانی‌ آن‌چنان‌ نجیب‌ که‌ انسان‌ از نگاه‌ کردن‌ به‌ آنها شرم‌ می‌کرد.
 پیش‌ رفتم‌ و گفتم‌: «اینک‌ آماده‌ایم‌. چنان‌ که‌ امر کرده‌ بودی‌، بیست‌ سوار و سی‌ پیاده‌ برگزیدم‌ و با خویش‌ آوردم‌».
 عباس‌ بن‌ علی‌ گفت‌: «پس‌ درنگ‌ جایز نیست‌. کودکان‌ و زنان‌ خیمه‌گاه‌ پسر فاطمه‌، سخت‌ تشنه‌اند. مولایمان‌ از ما آب‌ طلب‌ کرده‌ است‌. پس‌ بشتابیم‌ و هرچه‌ زودتر از این‌ افتخار بهره‌مند شویم‌».
 عباس‌ چنین‌ گفت‌ و آنگاه‌ رو به‌ مردانف همراهم‌ کرد.
 من‌ نیز همچون‌ شما، امشب‌ نگاهم‌ را بسیار به‌ سوی‌ ماه‌ پرواز دادم‌. در این‌ اندیشه‌ بودم‌ که‌ اگر ابی‌عبدالله‌ رو به‌ آسمان‌ کند، ماه‌ را چگونه‌ خواهد دید… به‌ خدا قسم‌ که‌ او کمتر از همه‌ ما آب‌ نوشیده‌ است‌ و بیش‌ از همگان‌ تشنه‌ است‌.
 پس‌، بر اسب‌ نشست‌ و پیشاپیش‌ ما به‌ راه‌ افتاد. چنان‌ تنومند بود که‌ وجودش‌ دل‌ را قوی‌ می‌کرد و چنان‌ قامت‌ بلندی‌ داشت‌ که‌ جنگاوران‌ میانه‌ قامت‌، یارای‌ رودررو شدن‌ با او را نداشتند. همگان‌ می‌گفتند، هیبت‌ علی‌ و زیبایی‌ پیامبر، در او جمع‌ است‌. هرگاه‌ کودکان‌ در میان‌ کوچه‌ها مشغول‌ بازی‌ می‌شدند، هرکس‌ در نقش‌ یکی‌ از سرداران‌ بزرگ‌، بر اسب‌ چوبین‌ می‌نشست‌. بسیار دیده‌ بودم‌ که‌ کودکان‌ بر سر نقش‌ عباس‌ بن‌ علی‌، رقابت‌ می‌کنند و هیاهو دارند…
 ضربه‌ای‌ آرام‌ به‌ پهلوی‌ اسب‌ زدم‌ و خود را به‌ عباس‌ رساندم‌. آنگاه‌ سر چرخاندم‌ و لختی‌ بر چهره‌اش‌ نظر انداختم‌. نگاهی‌ کوچک‌ بر من‌ انداخت‌ و بار دیگر به‌ سوی‌ فرات‌ چشم‌ دوخت‌. با خود گفتم‌: «به‌ خدا قسم‌، اینان‌ که‌ راه‌ را بر حسین‌ بسته‌اند از خدا بی‌خبرند، اما آنکه‌ بر روی‌ عباس‌ شمشیر بکشد، از درک‌ زیبایی‌ نیز ناتوان‌ است‌… چگونه‌ تیغ‌ فولادینی‌ که‌ برای‌ شقه‌ شقه‌ کردن‌ قامت‌ قمر بنی‌هاشم‌ به‌ آسمان‌ برمی‌خیزد، از شرم‌ ذوب‌ نمی‌شود؟…»
 در میان‌ تاریکی‌ صحرا رفتیم‌ و اندک‌ اندک‌ به‌ نزدیکی‌ شریعه‌ رسیدیم‌. بوی‌ خوش‌ خارهای‌ معطّر به‌ مشام‌ می‌رسید. نور ماه‌ بر سطح‌ آبف روان‌ می‌درخشید و فرات‌ زمزمه‌ای‌ آرام‌ داشت‌. محافظان‌ شریعه‌ که‌ صدای‌ سم‌ اسبان‌ را شنیده‌ بودند، صف‌ خود را منظم‌ می‌کردند.
 ـ شما کفه‌ هستید و از پی‌ چه‌کاری‌ به‌ اینجا آمده‌اید؟
 ابن‌حجاج‌ بود که‌ صدا در گلو انداخته‌ بود و متکبّرانه‌ سخن‌ می‌گفت‌. پیش‌ از آنکه‌ عباس‌ پاسخی‌ بدهد، فریاد زدم‌: «ما از خیمه‌گاه‌ مقابل‌ آمده‌ایم‌ و قصدی‌ جز بردن‌ آب‌ برای‌ فرزندان‌ تشنه‌مان‌ نداریم‌».
 چنین‌ گفتم‌ و به‌ عباس‌ بن‌ علی‌ نگاه‌ کردم‌ که‌ سر به‌ زیر انداخته‌ بود و دست‌ بر یال‌ اسبش‌ می‌کشید. چرا من‌ درپاسخ‌ ابن‌ حجاج‌ پیشدستی‌ کرده‌ بودم‌؟… شاید از آنجا که‌ می‌اندیشیدم‌ بنی‌امیه‌ از عباس‌ کینه‌ها به‌دل‌ دارند. با خود گفتم‌: «آری‌، اگر عباس‌ بن‌ علی‌ سخن‌ بگوید، آنان‌ در کار خود اصرار بیشتری‌ خواهند ورزید. آنگاه‌ عباس‌ بر آنان‌ خشم‌ می‌گیرد و شمشیرها برای‌ جنگ‌ از نیام‌ خارج‌ می‌شوند. بیم‌ آن‌ هست‌ که‌ مردان‌ ابن‌ سعد، عزم‌ کشتن‌ عباس‌ کنند و برای‌ انجام‌ این‌کار او را به‌ محاصره‌ درآورند».
 ابن‌حجاج‌ از صف‌ محافظان‌ خارج‌ شد و اندکی‌ پیش‌ آمد. آنگاه‌ به‌این‌ سو و آن‌سوی‌ جناح‌ خود تاخت‌؛ آن‌چنان‌ که‌ اسبش‌ به‌ نفس‌ افتاد. سربازان‌ بسیاری‌ در برابر ما ایستاده‌ بودند و فرمانده‌شان‌ با این‌ تاخت‌ و تاز، کثرت‌ آنان‌ را به‌رخ‌ ما می‌کشید.
 ـ شما کیستید که‌ با خیالی‌ آسوده‌ برای‌ نوشیدن‌ آب‌ به‌ اینجا آمده‌اید؟… مگر نمی‌بینید که‌ چندصد پهلوان‌ دلاور از آن‌ محافظت‌ می‌کنند؟
 آری‌، ابن‌ حجاج‌ بود که‌ رجز می‌خواند؛ پسر عمّ من‌ که‌ به‌ فرماندهی‌ محافظان‌ شریعه‌ گماشته‌ شده‌ بود.
 فریاد زدم‌: «کسی‌ که‌ اکنون‌ با کام‌ سوزان‌ و لبان‌ خشکیده‌ با تو سخن‌ می‌گوید، پسرعمّت‌ ابن‌نافع‌ است‌. ما آمده‌ایم‌ برای‌ فرزندان‌ رسول‌ خدا آب‌ ببریم‌».
 ابن‌حجاج‌ رو به‌ سربازانش‌ کرد و با صدایی‌ بلند گفت‌: «چشم‌ در برابر چشم‌. اینان‌ فرزندان‌ علی‌ هستند. همان‌ که‌ آب‌ را بر عثمان‌ بست‌ و باعث‌ شد که‌ خلیفه‌ شهید، با لبان‌ تشنه‌ به‌ زیر تیغ‌ مهاجمان‌ مصری‌ برود».
 به‌ عباس‌ بن‌ علی‌ نگاه‌ کردم‌. او همچنان‌ سر به‌ زیر انداخته‌ بود و مشکی‌ را که‌ به‌ همراه‌ داشت‌، دردست‌ می‌فشرد.
 گفتم‌: «به‌خدا قسم‌ که‌ تاریخ‌ شما نیز یزیدی‌ است‌ و صدای‌ سکه‌های‌ زر از پس‌ تک‌ تک‌ کلماتتان‌ شنیده‌ می‌شود. آنکه‌ از حلقه‌ محاصره‌کنندگان‌ خانه‌ عثمان‌ گذشت‌ و مشک‌ آب‌ را به‌ لبان‌ او رسانید، علی‌ بود».
 ابن‌حجاج‌ گفت‌: «بیا یکدیگر را با یادآوری‌ تاریخ‌، خسته‌ و ملول‌ نسازیم‌ و این‌کار را به‌ نویسندگان‌ تاریخ‌ بسپاریم‌. ای‌ پسر عمّ من‌! تو می‌توانی‌ به‌هر اندازه‌ که‌ می‌خواهی‌ از آب‌ این‌ شریعه‌ بنوشی‌، اما به‌خدا قسم‌ که‌ نخواهم‌ گذاشت‌ قطره‌ای‌ آب‌ به‌ حسین‌ و عباس‌ و فرزندان‌ و یارانشان‌ برسد. اگر قطره‌ای‌ آب‌ در مشک‌ بریزی‌، جسد بی‌جانت‌ را در شریعه‌ خواهم‌ انداخت‌».
 در این‌ زمان‌، عباس‌ به‌ خشم‌ آمد. پس‌ دستار ازصورت‌ باز کرد و گفت‌: «آگاه‌ باش‌ که‌ ما به‌ اینجا آمده‌ایم‌ تا مشکهایمان‌ را از آب‌ پر سازیم‌ و به‌ خیمه‌گاه‌ ابی‌عبدالله‌ برسانیم‌. آگاه‌ باش‌ که‌ من‌ عباس‌ بن‌ علی‌ هستم‌ و افتخار سقایی‌ اردوگاه‌ حسین‌بن‌ علی‌ با من‌ است‌».
 ابن‌حجاج‌ به‌ شنیدن‌ صدای‌ عباس‌، زانوانش‌ را به‌ پهلوی‌ اسب‌ چسبانید. لختی‌ با خود اندیشید و سپس‌ با صدایی‌ لرزان‌ گفت‌: «این‌ شریعه‌ و این‌ آب‌ میراث‌ اجداد من‌ نیست‌، اما مأمورم‌ و معذور. اگر آب‌ می‌خواهید، راه‌ جنگ‌ و خونریزی‌ پیش‌ مگیرید. بهتر است‌ پیکی‌ به‌سوی‌ ابن‌سعد روانه‌ کنید تا او چاره‌ای‌ بجوید».
 ابن‌حجاج‌ از حضور عباس‌ هراسان‌ شده‌ بود. با این‌ حال‌، کثرت‌ سربازانش‌ او را دلگرم‌ می‌ساخت‌.
 اکنون‌ ما خاموش‌ مانده‌ بودیم‌ و انتظار می‌کشیدیم‌ تا عباس‌ برای‌ ادامه‌ کار فرمانی‌ صادر کند. او با جناح‌ مقابل‌ چنین‌ گفت‌: «بی‌شک‌ خون‌ آنان‌ که‌ بر روی‌ ما شمشیر بکشند، بر ما مباح‌
 است‌. پس‌ کنار بروید تا مشکها را پر سازیم‌».
 پس‌ از این‌ کلمات‌، عباس‌ دستور حرکت‌ را صادر کرد. صدای‌ برکشیدن‌ تیغها از جناح‌ مقابل‌ شنیده‌ شد. عباس‌ نیز تیغ‌ برکشید. ما نیز چنین‌ کردیم‌. پیش‌ رفتیم‌ و در صفهای‌ محافظان‌ شریعه‌ نفوذ کردیم‌. جنگ‌ سختی‌ درگرفت‌. کسی‌ یارای‌ هماوردی‌ با عباس‌ را نداشت‌. تنی‌ چند از سربازان‌ ابن‌حجاج‌، با بدنهای‌ چاک‌ خورده‌ در شریعه‌ افتادند. عدّه‌ای‌ گریختند و عدّه‌ای‌ مجروح‌ شدند. عباس‌، شمشیر در هوا می‌چرخاند و پیش‌ می‌رفت‌. مهتاب‌، دشت‌ را روشن‌ کرده‌ بود و تیغ‌ عباس‌ در مهتاب‌، درخشش‌ عجیبی‌ داشت‌. به‌هر سو که‌ او روی‌ می‌کرد، سربازان‌ از برابرش‌ می‌گریختند و راه‌ برای‌ عبور یاران‌ حسین‌ گشوده‌ می‌شد تا مشک‌ خود را به‌ آب‌ بزنند.
 این‌چنین‌ بود که‌ بیست‌ مشک‌ را پر از آب‌ کرده‌ و شتابان‌ به‌سوی‌ خیمه‌گاه‌ خودی‌ تاختیم‌. از ما هیچ‌ کشته‌ و مجروحی‌ برجای‌ نمانده‌ بود.
 نور مهتاب‌، خیمه‌گاه‌ خودی‌ را روشن‌ کرده‌ بود. همگان‌ بیرون‌ از خیمه‌ها در انتظار بودند. در چشم‌ کودکان‌ درخششی‌ معصومانه‌ دیده‌ می‌شد. صدای‌ «الله‌ اکبر» از خیمه‌گاه‌ ابی‌عبدالله‌ برخاست‌. عده‌ای‌ از سربازان‌، در شریعه‌ به‌قدر یک‌ کف‌ دست‌ آب‌ نوشیده‌ بودند. عدّه‌ای‌ نیز در راه‌ جرعه‌ای‌ به‌ دهان‌ رسانده‌ بودند، اما عباس‌ همچنان‌ تشنه‌ بود.
 مشکها دست‌ به‌ دست‌ می‌گشت‌ و خالی‌ می‌شد. عباس‌ زیر نور مشعلی‌ ایستاده‌ بود. پیش‌ رفتم‌ و بر صورتش‌ نظر انداختم‌. از چاکهای‌ کوچک‌ روی‌ لبهای‌ خشکش‌، اندکی‌ خون‌ بیرون‌ زده‌ بود. مشکم‌ را در برابرش‌ گرفتم‌ و گفتم‌: «اندکی‌ بنوش‌… چند جرعه‌ بیشتر نمانده‌ است‌… برای‌ خدا اندکی‌ بنوش‌».
 ـ باید به‌ همگان‌ آب‌ برسد. به‌ تمام‌ کودکان‌، زنان‌ و پیران‌ تشنه‌.
 ـ همه‌ آب‌ نوشیده‌اند. برای‌ آنها که‌ ننوشیده‌اند، در مشکهایی‌ که‌ دست‌ به‌ دست‌ می‌گردد، آب‌ باقی‌ است‌. این‌ آب‌ را بگیر و بنوش‌.
 ـ مشکت‌ را ببر و نیک‌ در خیمه‌گاه‌ جست‌ و جو کن‌. بی‌گمان‌ جز من‌ نیز تشنه‌ای‌ خواهی‌ یافت‌.
 در این‌ زمان‌، صدای‌ ناله‌ و شیون‌ عجیب‌ و پرطنینی‌ به‌ گوشم‌ رسید. صدایی‌ که‌ گویی‌ از دورترین‌ زمانهای‌ گذشته‌ و بعیدترین‌ زمانهای‌ آینده‌ به‌سویم‌ می‌آمد.
 حیران‌ و سرگردان‌ به‌ این‌ سوی‌ و آن‌ سو می‌دویدم‌ تا شاید اثری‌ از منبع‌ صدا بیابم‌.
 ناگهان‌ کسی‌ دست‌ بر شانه‌ام‌ گذاشت‌، دستی‌ که‌ به‌ تمام‌ وجودم‌ آرامش‌ بخشید. ابی‌عبدالله‌ الحسین‌ بود که‌ نام‌ مرا صدا می‌زد.
 ـ ای‌ ابن‌ نافع‌! آیا عباس‌ آب‌ نوشیده‌ است‌؟
 ـ به‌ خدا قسم‌ که‌ نه‌. هرچه‌ کردم‌ چنین‌ نکرد. ای‌ فرزند فاطمه‌! عباس‌ به‌ کودکان‌ تشنه‌ آب‌ داد و خود به‌ داخل‌ خیمه‌اش‌ رفت‌.
 ـ در مشک‌ تو آب‌ هست‌؟
 ـ اندکی‌.
 من‌ شاهد بودم‌ که‌ حسین‌ بن‌ علی‌ رو به‌ خیمه‌ عباس‌ کرد و گفت‌: «خداوند مادرت‌ را رحمت‌ کند که‌ ادب‌ و کرامت‌ را این‌چنین‌ به‌ تو آموخت‌».
 آنگاه‌ مشک‌ را از من‌ گرفت‌ و شتابان‌ به‌سوی‌ خیمه‌ عباس‌ رفت‌.

 

 

 

 

 

 


موعود جوان‌ شماره‌ پانزدهم

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *