مریم ضمانتى یار
در با صداى خشکى روى پاشنه چرخید و باز شد. پا به حیاط گذاشت و در را پشت سرش بست و به طرف چاه آب رفت. از چاه آب کشید و وضو گرفت. حلیمه متوجه آمدنش شد. بسختى از زمین بلند شد و به حیاط آمد:
– سلام، چه شده به خانه آمده اى؟
– سلام، نباید به خانه مى آمدم؟
– نه… منظورم این است تو که نمازت را همیشه در مسجد مى خواندى و بعد به خانه مى آمدى.
– اگر ناراحتى برگردم؟!
– این چه حرفى است؟ مى گویم چه اتفاقى افتاده; با این حرفهاى سربالا از جواب دادن طفره مى روى؟
– نه…
حلیمه جلوتر رفت: اسحاق… تو گریه کرده اى؟
دلش فرو ریخت. مردش را هیچ وقت این همه پریشان حال ندیده بود. محاسن سیاه مرد خیس اشک بود.
– ببین اگر مى خواهى نمازت را بخوانى بعد برایم تعریف کنى جانم به لب مى رسد. حرف بزن. چه شده؟
اسحاق آهى کشید: قرار بود خبرى شود؟
– سؤال مرا با سؤال پاسخ مى دهى؟
– باور کن خبرى نشده. کار در نخلستان در این هواى گرم آدم را خسته مى کند.
کنجکاوانه به او خیره شد;
کار در نخلستان آدم را خسته مى کند، اما اشک آدم را در نمى آورد! من نمى گویم که چرا خسته اى؟ مى گویم چرا گریه کرده اى؟
– خیلى خب، با این حال سر پا نمانم. بیا برویم به اتاق برایت بگویم.
هر دو به اتاق رفتند. حلیمه بزحمت نشست و به دیوار تکیه داد: خب بگو!
– امروز… امروز محمد بن على سمرى از دنیا رفت!
– راست مى گویى؟ نایب خاص صاحب الامر؟
– بله…
– چه کسى را به عنوان جانشین خودش معرفى کرد؟
– هیچ کس را…
– یعنى چه؟
– یعنى اینکه باب نیابت با مرگ على بن محمد سمرى بسته شد.
منظورم این است که دوران غیبت کامل حضرت فرا رسیده است.
بغض گلویش را فشرد; نتوانست صبورى کند; دوباره صورتش غرق اشک شد: این توضیح را بخوان…
از روى اصل آن نسخه اى برداشتم. و نامه اى را به دست حلیمه داد. حلیمه آن را گشود و خواند:
«اى على بن سمرى! خداوند پاداش برادران دینى تو را در مصیبت مرگ تو بزرگ دارد. تو از اکنون تا شش روز دیگر از دنیا مى روى. پس به حساب و کتاب خودت رسیدگى کن و درباره نیابت و وکالت به هیچ کس وصیت مکن تا به جاى تو بنشیند. زیرا غیبت کامل فرا رسیده است. دیگر تا آن روزى که خداوند بخواهد ظهورى نخواهد بود و آن ظهور پس از مدت طولانى است که دلها را سختى و قساوت فرا بگیرد و زمین از ظلم و ستم پر شود…»
حلیمه پایان نامه را نخواند و سر بلند کرد. با دلهره و نگرانى به چشمان اشکبار اسحاق خیره شد:
– یعنى بعد از این؟…
– بله، بعد از این دوران سختى شروع مى شود. شش روز پیش این نامه نوشته شده و امروز حق کلام صاحب الامر، على بن محمد سمرى، از دنیا رفت.
حلیمه نامه را به دست اسحاق داد: با این همه بلا و مصیبت هنوز قرار است زمین از ظلم و ستم پر شود؟
– دل نگرانى من هم به همین دلیل است. و گرنه على بن محمد مثل همه بندگان خدا باید روزى از دنیا مى رفت و امروز رفت. خدا رحمتش کند. پیرمرد دوره امام حسن عسکرى، علیه السلام، را هم گذرانده بود و از اصحاب آن حضرت بود. از دوران شصت و نه ساله غیبت صغرى هم سه سال نیابت امام را به عهده داشت. آنچه مرا مى سوزاند این همه ظلم و ستم و خونریزى است که به اوج رسیده… امروز در تشیع جنازه على بن محمد، هیچ کس حرفى نمى زند تا ماموران چیزى نفهمند. زندانها و سیاهچالهاى عباسیان پر از شیعیان مظلومى است که جرمشان محبت به آل على است…
و گریه صداى اسحاق را برید…
حلیمه سعى کرد او را آرام کند.
– بلند شو نمازت را بخوان! نماز به دلت آرامش مى دهد. هرچه خدا بخواهد همان مى شود.
اسحاق بلند شد و قامت به نماز بست. حلیمه نتوانست فضاى روحى او را عوض کند. نمازش را که خواند سفره نان را پهن کرد. اسحاق سر سجاده شانه هایش از گریه مى لرزید. متوجه حضور او شد و سر برداشت.
سر سفره نشست. دانه خرمایى از توى کاسه برداشت; اما نتوانست آن را به دهان بگذارد.
– ببین اسحاق، خدا بزرگ است. او که در این چند سال با همه سختگیریها نگذاشته ارتباط شیعه با صاحبش قطع شود; بعد از این هم نمى گذارد.
– مگر فراموش کردى همین چند سال پیش در دوران نیابت حسین بن روح، کار را به جایى رساندند که حسین پنج سال زندانى بود!؟ مگر یادت رفت مدتى گفتند هرکس به زیارت کربلا و کاظمین برود باید دستگیر شود!؟
– تو هم مگر یادت رفت که همان زمان توقیعى از ناحیه مقدسه آمم د که همه را از زیارت این اماکن نهى فرموده بودند.
– با این همه زندانها پر از شیعه است. از شمشیر آل عباس خون مى چکد.
– در هر حال دستشان که به صاحب الامر نمى رسد.
– ولى کارى کردند که صاحبمان براى زمانى طولانى از دیده همه پنهان شوند. خدا مى داند دوران این غیبت چقدر طول بکشد.
از کنار سفره عقب رفت. بغض گلویش را مى فشرد. نمى توانست چیزى بخورد. حلیمه دل نگران نگاهش کرد: صاحب الامر نفرموده تکلیف چیست؟
– آخرین توقیع را که خواندى. دیگر کسى رابط بین مردم با امام نیست. نزدیک به هفتاد سال دل همه به این گرم بود که نقطه اتصالى با امام وجود دارد.
توقیع را دوباره بیرون آورد: شیعه بعد از این خیلى گرفتار است.
– مگر حالا گرفتار نیست؟ این همه ظلم و ستم، این همه قتل و خونریزى…
– کارى کردند که همین راه ارتباطى هم بسته شد. اگر خطر جان نواب و وکلا را تهدید نمى کرد؟…
– خب! چه مى شد اگر همه تا پاى جان مى ایستادند؟
– آنها در ایستادن حرفى نداشتند ولى این اواخر بقدرى وضعیت خطرناک بود که على بن محمد سمرى عملا نمى توانست کارى بکند. دیگر به هیچ کس نمى شد اعتماد کرد. حکومت عباسى کم کم داشت به همه چیز پى مى برد.
اخیرا جاسوسانى را با پول نزد وکلا مى فرستادند. هرکس از آنها پولى قبول مى کرد، او را دستگیر مى کردند. همان زمان توقیعى از ناحیه مقدسه صادر شد که هیچ کدام از وکلا چیزى از مردم نپذیرند و هرکس چیزى به آنها داده خودشان را کاملا بى اطلاع نشان دهند.
– ببین همان امامى که در آن شرایط بحرانى وکلا و نمایندگانش را از خطر نجات داد، امروز به امر خدا صلاح را در این دیده که کار نیابت قطع شود.
– همین مساله دلم را آتش مى زند.
از جا بلند شد و به سوى در رفت: من همه اینها را مى فهمم ولى دلم تاب نمى آورد.
– حالا کجا مى روى؟ صبر کن!
– نگران نباش; سرى به یکى از دوستانم مى زنم و زود بر مى گردم.
– ناهارت را نخوردى.
– اشتها ندارم.
– این پریشان حالى تو مرا آشفته کرده; نمازت را با گریه خواندى; ناهارت را نخوردى; حالا هم این وقت ظهر دارى بیرون مى روى; تو که از صبح با دوستانت بودى؟
– گوش کن، من آرام و قرار ندارم. باید بروم.
– دوستانت هم مثل خودت، آنها چه مى تواند بکنند؟
– نمى دانم… ولى نمى توانم در خانه بمانم.
– پس زود برگرد.
– حتما…
از خانه بیرون رفت. آفتاب تمام کوچه ها را پوشانده بود. هوا گرم بود و اسحاق بسرعت قدم برمى داشت. با گوشه چفیه اش عرق پیشانى اش را پاک کرد. لحظه اى سر بلند کرد. نگاهى به آسمان انداخت. آبى بود و بى انتها… با خودش اندیشید: «بدون مهدى چطور مى شود زندگى کرد؟ با اینهمه گرگ در کمین نشسته، اینهمه خطر بر سر راه، اینهمه شمشیر تیز بر گلو… اینهمه…»
خودش را جلوى خانه احمد بن ابراهیم یافت. پیرمردى با تقوى و پرهیزگار که در دوران کوتاه نیابت على بن محمد سمرى از یاران نزدیک و صمیمى او بود. در که زد غلامى در را گشود: بفرمایید.
– به آقایت بگو اسحاق بن یوسف آمده…
غلام رفت و چند لحظه بعد احمد خودش به در خانه آمد و او را با مهربانى و پدرانه در آغوش گرفت.
– سلام جوان! خوش آمدى!
– سلام پدر جان… مى دانم بى موقع آمده ام. اما چه کنم دلم طاقت نیاورد.
– خوب کردى. خیلى هم بموقع آمدى. مهمان حبیب خداست. بیا برویم داخل.
و دستش را دور شانه اسحاق حلقه کرد و او را به اتاق راهنمایى نمود.
هنوز به طور کامل ننشسته بود که شروع کرد: از صبح که على بن محمد سمرى را به خاک سپرده ایم یک لحظه قرار ندارم. شاید دهها بار آخرین توقیع صاحب الامر را هم خوانده ام و هرچه بیشتر خوانده ام، بیشتر عذاب کشیده ام. از آینده مى ترسم. از روزگارى که در پیش داریم… این جمله امام که فرموده: دوران غیبت کامل فرا رسیده، دیگر تا آن روزى که خدا بخواهد ظهورى نخواهد بود و آن هم پس از مدت درازى است که دلها را سختى و قساوت فرا مى گیرد… و زمین از ظلم و ستم پر مى شود…
صدا در گلوى اسحاق شکست اشک مجالش نداد. پیرمرد دستى به شانه او زد.
این پیش بینى صاحب الامر در مورد آخرالزمان است. وقتى که من و تو دیگر نیستیم.
– آخرالزمان؟ الآن که از سرپنجه گرگان عباسى خون مى چکد. این همه شیعه را بى هیچ گناه و حرفى اسیر و زندانى مى کنند. پدرم جانش را در راه اولاد على، علیه السلام، داد… وضع زندگى ما در محله سادات علوى حجاز به قدرى دردناک بود که… پدرم تاب نیاورد و به بغداد آمدیم… روزى که زمین کربلا را با خاک یکسان کردند و متوکل دستور داد آب به حرم امام حسین ببندند و زمین قبر حسین را شخم بزنند و زراعت کنند، پدرم.. پدرم همانجا کشته شد… از حجاز به اینجا پناه آوردیم و اینجا هم این خبرها بود… حالا قرار است هنوز زمین پر از ستم شود؟… ستم از این بالاتر؟…
گریه امان اسحاق را بریده بود:
– امویان و عباسیان با ما چه کردند و چه مى کنند؟ حالا درست اول درد است. مى گویند تازه زمین باید پر از ستم شود.
پیر مرد آهى کشید. شانه هاى اسحاق را که از شدت گریه مى لرزید در دست گرفت:
– کجاى کارى پسرم؟ مگر روایات پیامبر و ائمه را در مورد آخرالزمان نخوانده اى!؟ روزگارى که بردبارى و تحمل، ضعف و ناتوانى به حساب مى آید و ستم کردن به دیگران افتخار… شهادت به دروغ رواج مى یابد و تهمت مورد قبول قرار مى گیرد. دروغگو را همه تصدیق مى کنند و خیانتکار مورد اطمینان قرار مى گیرد و امانت به خیانتکار سپرده مى شود. فتنه ها زیاد مى شود و زمین و آسمان نعمتشان را از مردم دریغ مى کنند و…
اسحاق نالید: بس است… احمد! بس است!…
– خدا و پیامبر بهتر از ما مى دانند که چه پیش خواهد آمد. صاحب الامر هم ما را به حال خودمان رها نمى کند. اگر دنیا به قدرى غرق ستم شود که دیگر… او صاحب ماست اسحاق. او ما را تنها نمى گذارد. رهایمان نمى کند. فراموشمان نمى کند. برخیز! مگذار ناامیدى و یاس بر دلت چیره شود.
اسحاق سر بلند کرد: این ناامیدى است یا ترس از آینده؟
– هرچه که هست درست نیست. نباید اینقدر خودت را تنها و بى کس حس کنى. اگر دوران غیبت کامل، هزاران سال هم طول بکشد و نسلهاى بعد از من و تو هم آقا را نبینند، خورشید پشت ابر نورش را دریغ نمى کند. چشمان اشکبار اسحاق درخشید:
– چه خواهد شد؟
– هرچه خدا اراده کرده باشد. او ما را رها نمى کند. تنهایمان نمى گذارد.
– ما دردمان را بعد از این به که بگوییم؟ گره از کارمان که باز کند؟ چرا باید از دیدارش محروم باشیم؟
– او هست. او همه جا هست. قرار خدا بر این بوده که در طول این شصت و نه سال مردم با واسطه با امامشان در ارتباط باشند و بعد از این قرار است واسطه اى در بین نباشد. بالاخره هرچه مقدر باشد پیش خواهد آمد… برخیز و به خانه ات برو! با حالى که همسرت دارد نباید او را تنها بگذارى.
اسحاق به یاد حلیمه افتاد. بلند شد:
– دعا کن احمد…! دعا کن بتوانم بر این احساس چیره شوم.
– حتما مى شوى. فقط یادت نرود خورشید، اگرچه پشت ابر است اما…
اسحاق زمزمه کرد: نورش را دریغ نمى کند.
– و نورش زندگى بخش است. برو… جوان… برو…
اسحاق پیشانى نورانى احمد بن ابراهیم را بوسید و با او خداحافظى کرد. یاد پدرش سخت در دلش زنده شده بود. آن روز که سعى کرد در برابر سربازان متوکل مقاومت کند و آنها همانجا پیش چشمان وحشتزده او پدرش را کشتند و آب به حرم امام حسین، علیه السلام، بستند…
یاد و خاطره پدرش صورتش را بارانى کرده بود که خودش را جلوى خانه یافت. در را که باز کرد صداى ناله اى شنید. با سرعت به اتاق دوید. حلیمه میان اتاق از درد به خود مى پیچید. با وحشت جلو دوید:
– چه خبر شده؟
– اسحاق… آمدى؟
– چه شده؟
– قابله را خبر کن.
– مگر وقتش رسیده؟
– وقتش نبود اما… بزودى دنیا مى آید.
– آخ چه روزى…
– زود برگرد… زود…
مسجد از جمعیت موج مى زد و شیخ بر فراز منبر درس مى داد. گوشه مسجد پیرمرد نشسته بود و به حرفهاى شیخ گوش مى داد. با بلند شدن صداى اذان، شیخ درس را تعطیل کرد و از منبر فرود آمد. محمد بن اسحاق را گوشه مسجد دید… طرفش رفت. محمد بزحمت بلند شد. شیخ او را در آغوش گرفت و بوسید.
– محمد برایت خبرى دارم. مى دانم که خوشحال مى شوى. تو مثل پدرت اسحاق یک عمر انتظار کشیده اى.
– خبرى از صاحب الامر دارى؟
– بیش از خبر، نامه دارم…
– نامه!… بعد از این همه سال؟
– آرى… این اولین بار بعد از مرگ محمد بن على سمرى است که صاحب الامر نامه اى نوشته اند.
– هشتاد سال انتظار… زمان کمى نیست. ولى شیخ، مى دانى که لایق ترین مردم زمانه اى براى اینکه بعد از این همه سال آقا برایت نامه بنویسد… بخوان… برایم بخوان. چشمان من دیگر سوى خواندن ندارند.
شیخ دست در جیب کرد و نامه را بیرون آورد.:
– این نامه به املاء صاحب الامر و خط یکى از افراد مورد اطمینان نوشته شده. این نامه را از حوالى حجاز برایم آورده اند. فکر مى کنم حضرت آنجا سکونت دارد. آقا به من دستور داده که این نامه را کاملا از مردم پنهان کنم و فقط از روى آن براى افراد مورد اطمینان بنویسم یا آن را شفاهى بخوانم. فکر کردم تو را هم باخبر کنم، خوشحال مى شوى. تو از دوستان مورد اعتماد ما هستى و پدرت هم از دوستان ما بود و با محبت صاحب الامر از دنیا رفت و با حسرت دیدار او و پدر بزرگت هم که به دست سربازان متوکل به شهادت رسید.
چشمان محمد بن اسحاق پر از اشک شد:
– من به حسرت یک نامه یا دیدار به پیرى رسیدم.
– نامه مفصل است اما آنچه که تو را دلشاد مى کند این بخش آن است:
– ما از رسیدگى و سرپرستى شما کوتاهى و اهمال نکرده و یاد شما را از خاطر نبرده ایم، که اگر جز این بود دشواریها و مصیبتها بر شما فرود مى آمد و دشمنان شما را ریشه کن مى کردند. تقواى خدا را پیشه کنید و ما را یارى دهید تا از فتنه اى که به شما روى آورده شما را نجات دهیم.
پیرمرد خم شد تا نامه را که در دست شیخ بود ببوسد. شیخ نامه را جلو برد. محمد آن را بر چشمانش گذاشت و بوسید. نماز را که به امامت «شیخ مفید» خواند از مسجد بیرون آمد. یک راست خودش را به قبرستان بغداد رساند. کنار قبر اسحاق و حلیمه، پدر و مادرش، نشست. از روز مرگ على بن محمد سمرى، روزى که او به دنیا آمده بود، هشتاد سال مى گذشت. روزى که پدرش همیشه از آن به تلخى یاد مى کرد.
عصایش را تکیه گاه قامت خمیده اش کرد و بزحمت کنار قبرها نشست. دستش را روى قبر پدر گذاشت:
– کاش زنده بودى و آنچه امروز من شنیدم تو هم مى شنیدى. سالهاى طولانى است که شیخ مفید نه همچون على بن محمد و حسین بن روح و محمد بن عثمان بن سعید، اما حلقه اتصال مردم با امام زمان شده است… اما آنچه امروز از او شنیدم تا به حال نشنیده بودم…
پدر از آن روزها که تو نگران بودى سالها مى گذرد. صاحب ما، ما را فراموش نمى کند…
پیرمرد سرش را روى سنگ قبر پدر گذاشت و آنچه از شیخ شنیده بود آرام براى پدر زمزمه کرد:
– ما از رسیدگى و سرپرستى شما کوتاهى و اهمال نکرده و یاد شما را از خاطر نبرده ایم که اگر جز این بود دشواریها و مصیبتها بر شما فرود مى آمد و دشمنان…
صدایى توجه پیرمرد را جلب کرد:
– پدر بزرگ…
سر بلند کرد. نوه جوانش اسماعیل بود که به طرفش مى آمد. اسماعیل نگاهى به چشمان اشک آلود پدر بزرگ انداخت:
– چرا گریه کرده اید؟
– من؟… من گریه نکرده ام.
اسماعیل خندید:
– چرا… صورتتان خیس است. پدربزرگ شما هروقت سر قبر پدر و مادرتان مى آیید گریه مى کنید…
پیرمرد آهى کشید; اسماعیل کمک کرد تا پدربزرگ از جا بلند شود; خاک لباس سفید و بلند او را پاک کرد و آرام به راه افتادند.
محمد زمزمه کرد: پدرم تمام عمر انتظار کشید و با انتظار مرد… من هم با انتظار مى میرم. پدر تو هم…
اسماعیل سر بلند کرد. دست چروکیده پدربزرگ را نوازش کرد و گفت:
– من نمى خواهم با انتظار بمیرم… من باید او را ببینم…
– دیدن تو کافى نیست. دعا کن بیاید تا همه او را ببینند…
ماهنامه موعود شماره ۱۳